چرا از برجام و رخدادهای مشابه درس نمیگیریم
با خروج آمریکا از برجام، سر ایرانیان بار دیگر به دیوار factها و «امور واقع» سیاست بینالملل برخورد کرد. البته این نخستینبار نبود و مرحومان مصدق و هاشمیرفسنجانی نیز پیش از این به همین دیوار «تمنای محال» و ابزورد برخورد کرده بودند.
به گزارش گروه رسانههای خبرگزاری تسنیم، با خروج آمریکا از برجام، سر ایرانیان بار دیگر به دیوار factها و «امور واقع» سیاست بینالملل برخورد کرد. البته این نخستینبار نبود و مرحومان مصدق و هاشمیرفسنجانی نیز پیش از این به همین دیوار «تمنای محال» و ابزورد برخورد کرده بودند. ذکر مواردی از این تجربیات تاریخی البته مفید خواهد بود اما مهمتر آن است که چرا این تصور از سیاست خارجی، «تمنای محال» است و چرا ایرانیان به درکی از «واقعیت سیاست بینالملل در وضع کنونی عالم» دست نمییابند.
نمونه اعلای دلبستن و ساختن و درنهایت باختن با ینگهدنیا، البته همچنان و با اختلاف، دولت دکتر محمد مصدق است. از نظر وی ملت آمریکا «شرافتمند، ارجمند، نجیب و نوپرور» بوده و «طرفدار جدی آزادی و حاکمیت ملل» هستند، بهطوریکه «فداکاریهای آن ملت نیکنهاد در دو جنگ جهانی، بهترین گواه این معنی است».
مصدق حتی در مواجهه با آمریکاییها، برای جلب احترام به تمارض متوسل میشود:
«به آمریکا که رفتم، مرضی نداشتم، چون میخواستم میسیون[=هیات سیاسی] ایران سبک نشود گفتم مریضم. گفتم که اتاق در مریضخانه برایم بگیرند... این کار برای این بود که رجال آنها از ما دیدن بکنند... 20هزار تومان در مریضخانه خرجم شد فقط برای اینکه میسیون ما احترام داشته باشد.»
نرمش دکتر مصدق تا بدانجا بود که «متیندفتری جاسوس» را در هیات مذاکرهکننده جای داد، گویا چنین میاندیشید که با چنین اقدامی، نظر طرف خارجی را جلب میکند. دکتر سنجابی، وزیر فرهنگ مصدق و از اعضای جبهه ملی نیز در باب ورود امثال فضلا... زاهدی (بهعنوان وزیر کشور) و جواد بوشهری (بهعنوان وزیر راه) به کابینه، مینویسد:
«خود او [=دکتر مصدق] آشکارا به ما میگفت: آقا ما باید از اینها برای پیشرفت کارمان استفاده کنیم؛ یک عدهای از افراد که جزء مبارزین و مجاهدین آزادیخواهی و وطندوستی نبودند، حتی شهرت خوبی هم نداشتند یا مشکوک و متهم بودند بر اینکه ممکن است ارتباطی با خارجیها داشته باشند را [با این بهانه] وارد کابینه کرد.»(1)
البته این نرمشها در مقابل طرف خارجی نتیجهای نداشت، حتی پس از پایان دوره ترومن و رسیدن آیزنهاور به ریاستجمهوری آمریکا نیز اوضاع روابط خارجی بهتر نشد، چنانکه خود مصدق در نامه به آیزنهاور مینویسد: «گرچه امید میرفت که در موقع تصدی آن حضرت [=آیزنهاور] توجه بیشتری به وضعیت ایران بشود ولی متاسفانه هنوز در روش دولت آمریکا تغییری حاصل نشده است.»(2)
نهایتا این نحوه سیاستورزی و مقابله با دولت آمریکا نیز نتیجهای در بر نداشت، آمریکاییها که 700 تا 800 هزار دلار برای کودتا فراهم کرده بودند، توانستند با 10 هزار دلار و شش تا هشت مامور، با کمک فواحش و اوباش، دولت را ساقط کنند. این درحالی بود که دولت مصدق «وزارت جنگ» و «ستاد ارتش» را در دست داشت، «حکومت نظامی» برقرار کرده بود و «قانون امنیت اجتماعی» را گذرانده بود.
عملکرد سیاسی دکتر مصدق البته اولین و آخرین خیالپردازی نافرجام ایرانی در عرصه سیاست بینالملل نبود. اما ماجرای نهضت نفت، تجربه کمقیمتی هم نبود و عجیب است که آن خیالپردازی همچنان امتداد یافته، عمیقتر شده و باز از پس تجربیاتی مشابه، تکرار میشود و بلکه آرای عمومی را هم به خود جلب میکند.
گفته شد که اخیرا و با توجه به آنچه بر سر برجام آمد، باز ایرانیان با factهای سیاست بینالملل برخورد کردند. اما آیا این ماجرا بهمثابه یک fact فهمیده و تحلیل خواهد شد؟ شواهد گویای آن است که کسانی برآنند تا این مساله را یک «اتفاق»، یک «دیوانگی شخصی» و حتی یک «سوءتفاهم بین ایران و آمریکا» قلمداد و به جامعه القا کنند. درحالی که این توهمات ربطی به سیاست بینالملل ندارد. اما چطور میتوان این مطلب به این وضوح را به ایشان نشان داد؟ بحث از «وضع کلی عالم» یا به عبارت دیگر ربط و نسبتی که میان سیاستهای مختلف، امور اجتماعی، اقتصادی و فیالجمله، میان شئون مختلف حیات بشری برقرار است، در کدام یک از رشتههای علمی مورد بحث قرار میگیرد؟ آیا علوم سیاسی از این «موضوع کلی» بحث میکند یا «جامعهشناسی»؟ این وظیفه برعهده فلسفه است و فیلسوفان از کل (whole) بحث میکنند و با دید کلی به عالم است که میتوان روابط و نسبتهایی را یافت که امور پراکنده را به هم مربوط میکنند و در تمام شئون حیاتی انسانی رسوخ و نفوذ دارند. اگر بنا باشد فیلسوفان دوره مدرن و پس از آن را توصیفکنندگان وضع کلی غرب بدانیم، آمریکا و اروپا دیگر دچار «سوءتفاهم» یا «دیوانگی یک شخص» یا «خوشآمد یک حزب» نیستند بلکه وضعی کلی بر آنها حاکم است که هرگونه رفق و مدارا و صدق و تضمین و وفای به عهد را منتفی کرده است. با توجه دادن به کانت، هگل، نیچه، مارکس، شلر و هایدگر و... که فیلسوفان کلانگار (holist) غرب هستند، باید ابتدا به نظری کلی -که مدرنیته را ایجاب کرده و بسط داده است- توجه پیدا کنیم؛ وگرنه محال است که factهای عالم جدید (و منجمله factهای سیاست) به دست ما افتد. این مهم حتی در میان بزرگانی غیرفیلسوف چون ماکس وبر و نیز اهل سیاست نظری، مانند ماکیاولی و مونتسکیو هم صادق است و ایشان نیز راجع به «کلیت غرب» نظری دارند که کمابیش با این فیلسوفان برشمرده، مطابقت دارد.
ممکن است به تبع بعضی روشنفکران دینی و امثال عبدالکریم سروش گفته شود که «امری کلی در کار نیست و عالم اموری است پراکنده و متشتت که هیچ ربطی به هم ندارند بلکه در کشکولی ریخته شدهاند و اتفاقا و از سر صدفه کنار هم افتادهاند.» این رای، خود نحوی «کلانگاری» است که کل را مشتمل بر جزئیات آشفته (chaotic) و بیربط میبیند (یعنی اعراض از کلانگاری در آن نیست بلکه ضمن قائل شدن به رابطه میان امور عالم، ربط و نسبت میان آنها را «آشوب» میداند) اما گذشته از آن، قائل شدن به این نظر، نفی فلسفه و حتی علم است. علم نیز امور را «بیربط با هم» نمیداند و اساس نظریه یا قاعده علمی بر آن است که امور عالم (امور فیزیکی در فیزیک یا امور شیمیایی در شیمی یا هر امری در هر علمی) با هم ربط و نسبتی دارند. قائل شدن به این قول، یعنی رد و نفی «امکان علم» و همینطور «نفی فلسفه» و بالاتر از آن نفی تفکر (بهطور کلی). اگر عالم مجموعهای از حوادث بیربط با هم باشد و این رای مورد پذیرش قرار گیرد، تفکر بناست چه چیز را کشف کرده و بنمایاند؟ مگر «ربط و نسبتی که نیست یا نخواهیم دانست». و گره از چه معمایی بناست باز کند؟ جز «آشوبی که از پیش، فرض گرفته شده است».
نگارنده بر آن است از آغاز وضع مدرن تاکنون، این «روشنفکران» و «تلقی روشنفکرانه» (به معنای رایج کلمه) بوده است که با ضدیت با «فلسفه حقیقی» و علم و سیاست و قانون و... ، تصویری معوج و نافهمیده از عالم جدید و امور آن ساخته و به خورد خلایق داده و همین نافهمی است که سبب میشود تا نهتنها به وضع جدید، علمی پیدا نکنیم، بلکه از پس توهمات و خیالات با خودمان و جهان مواجه شویم. تجربهای از وضع جدید هم اگر به دست میآید (مثل همین تجربه اخیر)، با این تلقی که تصادف است و به قاعدهای یا factی کلی مربوط نمیشود، فراموش شده و درسی از آن گرفته نمیشود.
اما فیلسوفان و عالمان علوم انسانی غربی، با روشنفکران جهانسومیشده و جهانسومیمانده وطنی، فرقهایی اساسی دارند. آگاهی ما از وضع تاریخیمان، از جنگ و صلحمان، بدون توجه به متفکران و وضعی که در آن قرار گرفتهایم، چندان مقرون به صحت نیست. ما در منازعهای صوری با چند کشور دیگر نیستیم، بلکه منازعه با طرفین مقابل، اساسیتر از «جدال سیاسی« است. فلسفه و فیلسوفان –چنانکه گفته شد- میتوانند ماهیت این نزاع را برای ما روشنتر سازند و اگر از بنیاد به این منازعه نظر کنیم، تصمیم سیاسی بهتری نیز اتخاذ توانیم کرد.
انسان موجودی تاریخی است. به این معنا که در هر دوره، وضعی جدید در مواجهه با عالم اختیار کرده است، زمانی دیندار و آگاه به حقایق، روزگاری قائل به خدایان اساطیری و تاثیر آنها در عالم بود. روزگاری دیگر، خود را مرکز عالم میدانسته و با آرمان به علم، در پی تغییر جهان و مطابق ساختن آن با مطلوب خویش بوده است. تاریخ، نسبتی است که انسان با حق، با خویشتن و دیگران دارد. نسبتی که انسان با عالم و آدم دارد، تاریخ خوانده میشود. از اینرو کشف «باطن وضع تاریخی» امری کماهمیت یا تفننی نیست و فیلسوف باید آن را به جان خود بیازماید.
چنانکه نیچه گفته است، در تاریخ فلسفه غرب، با اصالت یافتن «انسان» بهعنوان موجود شناسنده، از ابتدا به نحوی به «قدرت» اصالت داده شد. یعنی آنکه فرض شد انسان، فاعل شناسایی است و این فاعل لاجرم باید قدرت بر «شناخت» میداشت و اراده بر شناخت نیز میکرد. لذا در کژیتوی دکارت [=میاندیشم، پس هستم] و حتی در «میاندیشم» او، نحوی قدرت و اراده اظهار میشود. این نکته در «فرانسیس بیکن» با بیان «دانایی توانایی است» آشکار شده است.(3)
نیچه «قدرت» و «اراده معطوف به آن» را اساس وضع غربی میشمارد. از منظر وی فرد و جهان مجموعا از نیروهای فعال و ناپایداری -که همواره برای ایجاد سلطه و چیرگی بر یکدیگر در چالشند- تشکیل شده است(4) و هر موجود زنده، بالاتر از همه، میخواهد نیروی خویش را نشان داده و اظهار کند.(5)
ماکس شلر و مارتین هایدگر نیز با شرحی که از «کینتوزی» نزد نیچه دادهاند، ذات غرب و عالم غربی را با کینتوزی مربوط کردهاند. هایدگر میگوید: «کین به چه معنایی است؟ کین فقط شکار کردن و تصاحب چیزی نیست. کین فقط درصدد کشتن آنچه در تعقیب آن است، نیست. تعقیب انتقامجویانه، پیش از آنکه به انتقامکشی دست یازد، «اهل کین» است. چون در «کینتوزی» است که «برتری مییابد».(6)
با این توجه، آیا غرب به دنبال صدق و صفا و رفع سوءتفاهمهاست؟ با این نظر، آیا علوم انسانی در غرب جز کینتوزی خواهد بود؟ در علوم انسانی هم کینتوزی و انتقام هست. یکی از مجالی آن، ابژه کردن انسان [objectification یا chosification] در علوم اجتماعی و جامعهشناسی است. در ابژه کردن (یعنی اشیا و امور و انسانها را مورد و متعلق و در یک کلمه «چیز» کردن) کینهجویی و برتریطلبی هست. این مساله در اعتراض به حوزه دورکیم طرح شد و کتابی است از «ژول مونرو» با عنوان «امور اجتماعی از سنخ اشیا نیست [Les Faits sociaux ne sont pas des choses]» تا به «جدایی انسان از اشیا» و جدایی امور اجتماعی از امور مربوط به اشیا تذکر دهد.
اکنون دوباره باید پرسید آیا مشکل و نزاع میان ما و غرب، یا نزاع میان غربیان، نزاعی صوری و حداقلی است یا خیر. و آیا fact و واقعیتی ورای اتفاقات پراکنده در کار هست یا خیر؟(7)
از جنگهای جهانگیر اول و دوم تا جنگ سرد و پس از آن، چه روشنفکری بخواهد و چه نخواهد، سیاست بینالملل غربی، با کینتوزی توأم است و مذاکره(آنطور که در تجربه ایرانی بوده است) در مقابل کینتوزی کاری از پیش نخواهد برد. جای تأسف است که اندیشه روشنفکری(در استعمال متداول) همچنان مزاحم «درس گرفتن ما از تاریخ» و مانع پیدایی «تجربه تاریخی» در میان ماست.
پانوشتها:
1- سنجابی، کریم، خاطرات سیاسی، تهران: صدای معاصر، 1381، ص186.
2- ترکمان، محمد (گردآورنده)، نامههای دکتر مصدق، تهران: هزاران، 1374، ص234.
3- مصلح، علیاصغر، تقریری از فلسفههای اگزیستانس، تهران: پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، 1384، ص 95.
4- ضیمران، محمد، نیچه پس از هیدگر، دریدا و دولوز، تهران: هرمس، 1390، ص177.
5- همان، ص178.
6- عبارات منقول است از «هیدگر، مارتین، زرتشت نیچه کیست». ترجمه فارسی آقای محمدسعید حناییکاشانی را پیشتر قدری با متن آلمانی تطبیق داده و تصحیح کرده بودم و اکنون از آن متن مصحح نقل کردهام. از ذکر منبع آلمانی خودداری شد.
7- fact در وضع جدید، عبارتی بود مورد ابتناء، چنانکه «میاندیشم-هستم» نزد دکارت چنین بود. البته real را نیز واقعی گفتهاند اما re و -rhe در لاتین و یونانی معنای دیگری دارد. این fact و facticity بعد از دکارت – خصوصا در فلسفههای اگزیستانس و پدیدارشناسی- مورد توجه خاص قرار گرفت.
منبع: فرهیختگان
انتهای پیام/