عشق شهید همدانی به «ولایت فقیه» وصف ناشدنی است
شهید حاج حسین همدانی عاشق ولایت فقیه بود. عشقی وصفنشدنی.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، برای معرفی سردار شهید حاجحسین همدانی هیچ واژه و جملهای زیبندهتر از پیام مقام معظم رهبری نیست. رهبر فرزانهای که در وصف حال سردار رشید جبهه مقاومت اسلامی فرمود: «این رزمنده قدیمی و صمیمی و پرتلاش، جوانی پاک و متعبد خود را در جبهههای شرف و کرامت، در دفاع از میهن اسلامی و نظام جمهوری اسلامی گذرانید و مقطع پایانی عمر بابرکت و چهره نورانی خود را در دفاع از حریم اهلبیت علیهمالسلام و در مقابله با اشقیای تکفیری و ضد اسلام سپری کرد و در همین جبهه پرافتخار به آرزوی خود یعنی جان دادن در راه خدا و در حال جهاد فی سبیلالله نائل آمد و فضل و رحمت الهی بر او گوارا باد...»
در اربعین شهادت سردار حاجحسین همدانی به منزلشان رفتیم تا در دیداری صمیمی با خانواده شهید، از نبودنهای همسر و پدری دلسوز و مهربان بیشتر بدانیم و بشنویم. پدری که عمرش را وقف مبارزه با دشمنان اسلام ناب محمدی کرده بود. گفتوگوی ما با پروانه چراغنوروزی همسر و مهدی همدانی فرزند شهید همدانی را پیش رو دارید.
خانم نوروزی چطور شد که سرنوشت شما به شهید همدانی گره خورد؟
من و حاجآقا با هم نسبت فامیلی داشتیم. ایشان پسرعمه من بودند. بنابراین آشنایی قبلی وجود داشت و سال 1356با هم ازدواج کردیم. آن زمان من 18سال داشتم. مادرم علاقه شدیدی به حاج آقا داشت و میگفت حسین بچه نمازخوان و مؤمنی است. در آن زمان که خبری از انقلاب نبود، نماز و روزه حسین ترک نمیشد. مادرم هم به این چیزها خیلی اعتقاد داشت.
حاجحسین از چه زمانی وارد سپاه شد؟ گویا شما هم حاجی را در این نهاد انقلابی همراهی میکردید.
حاج حسین قبل و بعد از پیروزی انقلاب فعالیتهای مستمر و شبانهروزی داشت. بنابراین وقتی که سپاه تأسیس شد، ایشان از اولین نفراتی بود که به عضویت سپاه درآمد. آن زمان فرمانده سپاه همدان، خانم دباغ بود. حاجی چون روحیه مبارزه و جهاد داشت، حتی پیش از ورود به سپاه دورههای رزمی و چتربازی و... را گذرانده بود. از این رو خیلی زود رشد کرد. من هم همراه ایشان وارد سپاه شدم. خانم دباغ برای ما هم دوره میگذاشتند و ما هم دورههای رزم شبانه را طی میکردیم. با توجه به وضعیتم، اعتراض میشد که تحمل شرایط و دوره آموزشی برای من سخت خواهد بود اما من قبول نمیکردم. حاج آقا از صبح تا شب در سپاه بودند تا اینکه درگیریهای کردستان آغاز شد. ایشان از ابتدا تا انتهای درگیریها و آشوب در غرب حضور داشت. گاه و بیگاه دوستانش خبر سلامتیاش را برای ما میآوردند و از فعالیتهای حاجآقا صحبت میکردند.
خود شهید از حضورش در جبهه برای شما تعریف میکرد؟
بله، البته تا آنجا که فرصت میشد اما هیچ وقت از تلخیهای جنگ نمیگفت. فحوای کلامش این بود که هر چه هست همهاش شیرینی و زیبایی است. اصولاً آدم خوشبینی بود و در سختترین شرایط زندگی هم خوشبین بود و امیدش را از دست نمیداد. فقط از فراق دوستانش که شهید شدند و از آنها جدا شده غصهدار بود. از شهید محمود شهبازی خیلی صحبت میکرد. وقتی شهبازی شهید شد خیلی افسوس میخورد که «او رفت و من از قافله شهدا جا ماندم.»
این نکته که شهید همدانی مراودات و سرکشی زیادی به خانواده شهدا داشت، زبانزد است. در این خصوص بگویید.
حاجحسین همیشه در اولین فرصت به دیدار خانواده شهدا میرفت و به خانوادههای جانبازان سر میزد. اگر مشکلی داشتند، آنها را برطرف میکرد. فرزندان شهدا را بسیار دوست داشت و همواره میگفتند ما مدیون خون شهدا هستیم. هر کاری که برایشان انجام دهیم، باز هم کم است. همه کارهایش برای رضای خدا بود. این رمز اخلاص ایشان بود.
خلاصه زندگی سردار این طور میشود که مدت زیادی را در مبارزه و مجاهدت سپری کرد، قاعدتاً لحظات فراق زیادی را تجربه کردهاید اما آخرین وداعتان با ایشان چطور رقم خورد؟
ابتدا قرار بود یکشنبه به سوریه بروند اما جلسه بسیار مهمی برایشان پیش آمد که رفتنشان به روز بعد موکول شد. روز دوشنبه وقتی از جلسه به خانه آمد کمی گرفته بود. علت را پرسیدم گفت: کمی سردرد دارم. رفت که استراحت کند. بعد از ناهار، بدون اینکه استراحت کند دیدم به آشپزخانه رفته و در حال تمیز کردن فریزر شده است. چند ساعتی بیشتر به پروازش نمانده بود. گفتم مگر نگفتی میخواهم استراحت کنم؟ گفت نه این کار را انجام بدهم، بعد بروم. دو تا پنکه روبهروی در فریزر گذاشته بود و با قابلمه آب گرم داخل فریزر سعی میکرد برفکها را خیلی زود آب کند. فریزر را تمیز کرد و آشپزخانه را مرتب کرد و بعد رفت روی مبل نشست. دخترم زهرا برایش چای آورد. حاجآقا تا آمد با سوهان چایش را بخورد، دخترم اعتراض کرد که بابا مگه شما قند نداری؟ با توت چایی بخور. گفت دیگر قند مهم نیست. سارا دیگر دخترم هم آمد. دخترها روبهروی پدرشان نشستند. حاجحسین نگاهشان کرد و گفت: زهراجان، ساراجان! بابا اگر این بار برود، قطعاً شهید میشود. دخترها که عاشق بابا بودند، زدند زیر گریه. با صدای گریه آنها آمدم و گفتم که حاجی روضه میخوانی برای دخترها؟ به دخترها گفتم پدرتان این همه در جنگ بوده هیچ اتفاقی نیفتاده است. خدا خودش محافظت میکند. ما بابا را به خدا میسپاریم. نمیدانم چطور سر شوخی باز شد و به حاجحسین گفتم: حاجی اگر شهید شدی من را هم شفاعت میکنی؟ گفت: بله، گفتم: شهید شدید، من پیکرتان را به همدان نمیبرم. برای من دردسر درست نکنید. گفت: نه باید به همدان ببرید و من وصیت کردهام. نزدیک ساعت رفتنش بود. ساکش را چک کردم. ایشان به اتاق مخصوص خودشان رفتند و سجاده و قرآن و همه وسایل شخصیشان را جمع کرده و اتاق را کاملاً تغییر دادند. گفتم چه کردی، چرا سجاده نماز را جمع کردید؟ گفت همینطوری خواستم فقط یک تغییری بدهم. لباسها را هم از ساک بیرون آورد. گفتم چرا؟ گفت: همه را لازم ندارم. من زود برمیگردم. دو تا انگشتر عقیق هم داشت که داخل کشو گذاشت. آماده شد برای رفتن. سه بار از زیر قرآن ردش کردم. هر سه بار برگشت به داخل خانه، گفتم: چیزی جا گذاشتهای؟ گفت: نه، نمیدانم. حال عجیبی داشت. اصلاً عوض شده بود. سفیدی و نورانیت خاصی در چهرهاش داشت. همهاش احساس میکردم که این رفتن دیگر بازگشتی ندارد. با همه رفتنهایی که در 40 سال اخیر داشت، فرق میکرد. اتاق را هم تغییر داده بود تا بعد از شهادت دخترها زیاد بیتابی نکنند. دخترها هم در لحظه خداحافظی بودند. اما خیلی سرد با آنها خداحافظی کرد. بوسیدشان و رفت. اهل تماس مکرر و پیامک و... نبود اما وقتی عازم سوریه بود برایم پیامک زد: خداحافظ. خواستم چند باری پیامک را حذف کنم اما نمیدانم چرا نشد.
چطور با خبرشهادتشان روبهرو شدید؟
من و دخترها ساری بودیم. با همراه دامادم تماس گرفتند و گفتند، حاجحسین مجروح شده و در کماست و تیم پزشکی با پروازی برای بازگشت ایشان از سوریه به ایران اعزام شده است. من باور نکردم. این تماسها قلبم را بیرون میآورد. اما دخترها خیلی بیتابی میکردند. گفتم چرا اینطور میکنید؟ زهراجان، ساراجان! پدرتان قطعاً شهید شده است، شماکه بابا را خیلی دوست داشتید و بابا هم عاشق شما بود. اگر بابا را دوست دارید باید صبوری کنید. یادتان هست که بابا چقدر برای شهادت بیقراری میکرد. کسی که عاشق معبودش باشد آنطور بیقرار میشود. گریه و بیتابیهای شما بابا را ناراحت میکند. پدرتان راضی نیست. گفتند: مامان عجب صبری دارید. گفتم میخواهید بابا از شما راضی باشد باید آرام باشید. نمیگویم گریه نکنید که گریه کردن حق شماست ولی بیتابی نکنید. آنها هم با بیقراری میگفتند: دعا کن مامان، گوسفند نذر کن، ختم قرآن بگیر که بابا مجروح شده باشد، در کما باشد. گفتم چشم، نذر میکنم. اما خودتان را برای شهادت بابا آماده کنید. روز آخر را یادتان هست، چهره بابا آسمانی شده بود، مشخص بود که دیگر اهل ماندن در این دنیا نیست.
وضعیت روحی پسرانتان وهب و مهدی چطور بود؟
صبح فردا خودمان را به تهران رساندیم. وهب و مهدی در خانه بودند. تا در را باز کردم دیدم لباس مشکی پوشیدهاند. هر دو را در آغوش گرفتم و آنها هم گریه میکردند. آرامشان کردم و گفتم شما باید صبور باشید، بابا شهادت را از خدا خواسته بود، چرا بیتابی میکنید؟
سردار همدانی در مراحل مختلفی از زندگی چون انقلاب، جنگ، فتنه88 و در نهایت حضور مستشاریشان در سوریه بسیار فعالیت داشتند. از نظر شما کدام یک از این دوران برای همسرتان دشوارتر بود؟
فتنه 88برای ایشان از همه سختتر بود. روز عاشورا خیلی برایش دشوار بود. هیچ کس انتظار این اتفاق را نداشت. درباره اتفاقات و مسائل کاری زیاد در خانه صحبت نمیکردند. اما فتنه 88 یک اتفاق ساده نبود. تنها دغدغهشان هم در این اتفاقات و آشوبها، حضرت آقا بودند. میگفت: من نگران آقا هستم که قلبشان به درد نیاید و دلشان نگیرد. در نماز شبهایش بسیار گریه میکرد، دعا میکرد و میگفت: این اتفاقات حباب است و مسئله مهمی نیست، جرقهای است که به زودی تمام میشود. اما من نگران آقا هستم، نمیخواهم ایشان ناراحت بشوند. عاشق ولایت فقیه بود. عشقی وصفنشدنی.
خانم نوروزی حکایت دیدار آخر سردار همدانی با رهبر چه بود؟
در آخرین دیداری که ایشان با رهبر داشتند، بسیاری از فرماندهان و مسئولان حضور داشتند. این دیدار روز دوشنبه یعنی سه روز قبل از شهادتشان بود. دوستش تعریف میکرد حاجحسین تمام نگاهش در مدت سخنرانی آقا به ایشان بود. انگار که ذوب رهبری شده باشند. انگار که برای اولین بار بود که ایشان را ملاقات میکرد. بعد صحبتهایی در مورد کتاب مهتاب خین با حضرت آقا داشتند.
اگر به خاطر داشته باشید به مناسبت روز زن مصاحبهای با شما داشتیم، سردار مصاحبه شما را در روزنامه جوان مطالعه کردند؟ نظرشان چه بود؟
ایشان روزانه روزنامهها را مطالعه میکرد. مطلب آن روز را هم خوانده بود. وقتی به خانه آمد با خنده به من گفت: چه گفتید در مصاحبه که همه آقایان و همکاران را به جان من انداختی؟ من هم گفتم: واقعیتها را. گفت: همکاران اعتراض کردند که چرا این همه در خانه کار میکنید و به خانمتان کمک میکنید، صدای همسران ما را درآوردید.
خانم نوروزی شما نزدیک به 40 سال همراه حاجآقا بودید و در تک تک لحظات زندگی و جنگ و مبارزه همراهیشان کردید. امروز که 40روزی از نبودن ایشان میگذرد، چه احساسی دارید؟
خیلی سخت است، باورم نمیشود. همهاش فکر میکنم حسین در مأموریت است و برمیگردد. نبودنش خیلی سخت و فراقش دشوار است. جدایی از همسری به این خوبی برایم سخت است. بارها میگویم مگر میشود انسان آنقدر مخلص باشد. یکی از انسانهای نمونه خدا بود. درست است که ما کم میدیدیمش و به نبودش عادت داشتیم، اما هربار دلمان خوش بود که برمیگردد. این روزها که گذشت هر کس که زنگ در خانه را میزند با خودم میگویم، حسین است و میآید، اما دوباره به خودم نهیب میزنم که نه او دیگر برنمیگردد. از حسین خواستم که قسمت من هم شهادت شود. وقتی میگفتم دوست دارم شهید شوم، به من میگفت: اگر بخواهی میشوی. تو بخواه، خدا خودش راهش را نشانت میدهد. انشاءالله شهادت نصیبمان شود.
مهدی همدانی فرزندشهید
زندگینامه پدرتان نشان میدهد که ایشان از قبل انقلاب در فعالیتهای سیاسی مشارکت فعال داشت و تا زمان شهادت همچنان در حال جهاد و مبارزه بود، با نبودنهای پدر چطور کنار میآمدید؟
ما از همان دوران کودکی پدر را خیلی کم میدیدیم. پدر همواره درحال مجاهدت و نبرد بودند، از سر پل ذهاب گرفته تا اهواز و کرمانشاه و تهران و سوریه... معمولاً هم خانواده با حاجآقا همراهی داشتند و پشت سرشان حرکت میکردند. گاهی هم که تا پشت خط مقدم همراهیشان میکردیم. با این وجود برخی اوقات پدر خیلی کم فرصت داشت تا از خط مقدم به خانه بیاید. این نبودنهای پدر تا سالهای 1367، 1368ادامه داشت و بعد از آن اوضاع کمی بهتر شد. البته این را هم بگویم که حاجآقا همه وظایف پدری را انجام میداد. یکی از خصلتهایش این بود که در مدت زمان محدودی که در میان جمع خانواده بود، همه ما از بودنش استفاده میکردیم. آنقدر با خانواده صمیمی بود که این رابطه گرم همه نبودنهایشان را پر میکرد. حتی با توجه به حضور مستشاریشان در سوریه، همه بچهها و نوهها از همان فرصت محدودی که در میان ما بود، سیراب میشدیم. پدر جاذبهای قوی داشتند و همه را به سمت خودش جذب میکرد. این جاذبه کمبود را پر میکرد. آنقدر با بچهها بازی میکرد که بچهها با آن همه انرژی و تحرکشان خسته میشدند.
حاجحسین سختگیریهای پدرانه هم داشتند؟
حاجآقا روی بچهها کنترل داشت و در جای خودش سختگیریهای پدرانه را هم اعمال میکرد. در انتخاب شغل و انتخاب همسر میدان را برای ما باز میگذاشت، راهنماییهای لازم را انجام میداد و در نهایت انتخاب بر عهده خودمان بود. پدرم مسیر زندگی را برای ما شفاف بیان میکرد. اماتصمیم آخر به عهده خود ما بود. خودشان میگفتند: من مسیر را با پروژکتور برایتان روشن میکنم و بعد اختیار انتخاب مسیر صحیح با خود شماست.
یعنی حتی برای مسئله مهمی مثل ازدواج سعی نمیکرد که حرف خودشان باشد، مثلاً شرایط خاصی بگذارند؟
نه، بابا اولین شرطشن مؤمن بودن زوجین بود. میگفت اگر دختر مؤمنه و پسر مؤمن است، این برای تشکیل خانواده کفایت میکند، این دو با هم سنخیت داشته باشد همه مسائل حاشیهای درست میشود. ازدواج را بسیار راحت میگرفتند. همین طور مراسم ازدواج را. در مراسم ازدواج خواهر و برادرم هم همینطور. مراسم بسیار ساده و راحت برگزار شد.
بیشک درنبودن پدر، نقش مادر سختتر میشود. شما هم این سختی را احساس میکنید؟
بله، حقیقتاً درست گفتید. مادرم از همان ابتدا یعنی از دوران دفاع مقدس نقش پدر را هم برایمان ایفا میکرد. نقشی بیبدیل که در همه صحنههای زندگیمان به خوبی حس میشد. مادر با احساسات مادرانه و همان صلابت مردانهای که در وجودشان است در سختترین شرایط همه چیز را برای مان مهیا میکرد و اجازه نمیداد دشواری بکشیم. از تربیت بچهها گرفته، تا درس و تأمین امکانات اولیه زندگی در آن شرایط سخت جنگ و ازدواج و... به حق گفتهاند که همیشه پشت یک مرد موفق یک زن خوب است. همان فرموده امام خمینی (ره )که: از دامن زن، مرد به معراج میرود.
سردار در جریان حوادث سال 88 فرمانده سپاه محمد رسولالله(ص) تهران بزرگ بودند. نظر ایشان درباره آن فتنه چه بود و چه توصیههایی به شما داشتند؟
مسائل و اتفاقات آن روزها بسیار زیاد بود. پدر هم خیلی درگیرش بود. اما آن چه همواره در فتنه 88 به ما تأکید میکردند، پیروی از رهبری بود. میگفتند در این فضای غبارآلود باید، پشت سر رهبرانقلاب باشید، نه یک قدم جلوتر از ایشان و نه یک قدم عقبتر. اگر این کار را کردید، گمراه نمیشوید، دچار انحراف و سردرگمی نمیشوید. در همه مسائل پدر تأکید داشتند که پشتیبانی از ولایت فقیه اصلیترین کار ما است.
مرد سالهای مبارزه در میدانهای دفاع مقدس، در سالهای اخیر هم یک مدافع حرم شد، به عنوان فرزندشان مخالفت نمیکردید از این همه حضورش در میدان نبرد؟
پدر همواره در جهاد بود و سالیان سال به مأموریتهای مختلف میرفت و اگر تصمیم بر کاری میگرفت و اراده به انجام آن پیدا میکرد، دیگر کسی نمیتوانست مانع شود. از طرف دیگر حضور ایشان به عنوان یک نیروی مستشاری در سوریه برای خانواده کاملاً توجیه شده بود. غیر از این هم از پدر نمیشد انتظار داشت. بنابراین هیچ مخالفتی هم وجود نداشت.
نگران شهادتشان نبودید؟
شهادت آرزوی دیرینه پدر بود. خودش هزاران بار از این آرزو به ما گفته بود. سخنرانی آخر و حرفهایش کاملاً دلتنگی ایشان را برای شهادتش نشان میدهد. دلتنگی و دوری حاج آقا از شهادت و دوستان شهیدش کاملاً زبانزد شده بود. این اواخر هر کس ایشان را میدید، اذعان میکرد که حرفهای سردار رنگ و بوی زمینی ندارد.«اللهم الرزقنا توفیق شهاده فی سبیلک»های پدر در قنوت نمازهایش هنوز هم در گوشمان طنینانداز است.
دلتنگ پدر میشوید؟
خیلی واضح و بدیهی است. دلتنگی فرزند برای پدر. این دلتنگی در همه اعضای خانواده است. تا آخر عمرمان هم این دلتنگی در ما خواهد بود. هیچ راه گریزی از آن نیست. اما آنچه دراین میان ما را آرام میکند، این است که ایشان بعداز سالها مجاهدت و بعد از 40 سال جهاد و خدمت به اسلام در نهایت به آرزویش رسید.
از حضور رهبر انقلاب امام خامنهای در منزلتان بگویید، چه احساسی داشتید؟
وقتی آقا تشریف آوردند، ما حس کردیم که پدر از دست ندادیم. ایشان بسیار با مهر و محبت با خانواده برخورد کردند. رهبر جهان اسلام وارد خانه ما شدند و ما مات و مبهوت مانده بودیم. ما کجا و ایشان کجا.
انتظار حضورشان را نداشتید؟
نه ! ما در حدی نیستیم که از ایشان انتظاری داشته باشیم. لطفی بود که در حق ما انجام دادند. خانواده هیچ انتظاری برای تشریففرمایی ایشان نداشتند، اما آقا در حق خانواده شهدا همواره بزرگواری میکنند. آن لحظات غم از دست دادن پدر را فراموش کرده بودم. آقا در سخنانشان روی اخلاص پدرم خیلی تأکید میکردند. اخلاصی که در نهایت باعث این همه مقبولیت و شهرت ایشان شد. اخلاص ایشان دلیلی شد تا بعد از شهادت مقبولیت شهید بیش از پیش نمایان شود و خداوند نام ایشان را بلندآوازه کرد. حضرت آقا دخترم را در آغوش گرفتند و اذان و اقامه را در گوش ایشان تلاوت کردند. بعد خیلی با دخترم بازی کردند و ابراز محبت داشتند. دخترم هم با ریشهای آقا بازی میکردند که آقا فرمودند: دختر! شما هر کار خواستی با ما کردی.
مراسم زیادی هم بعد از شهادت برای سردار گرفته شد که نشاندهنده جایگاه ایشان بود.
بله در یمن، سوریه وعراق برای پدر مراسمهای زیادی گرفته شد و بسیار ابراز دلتنگی میکردند که ابو وهب را از دست دادهاند.
آقامهدی! چطور میتوانید ادامهدهنده راه پدر باشید؟
به نظر من پاسداری از ارزشهایی که پدر من به دنبال آن ارزشها و احیای آنها بود، وظیفه خانواده است. خود پدر در وصیتنامهاش به حفظ آرمانها تأکید بسیار داشتند که این خواسته ایشان وظیفه مهمی را بر دوش خانواده قرار داده است. تأکید دیگر پدر در وصیتنامهشان این بوده که ما مراقب عدهای که ایشان به لفظ خناثان از آنها یاد میکند، باشیم. خناثان افرادی هستند که میخواهند از این آرمانها سوءاستفاده کنند و گاهی هم با نزدیک شدن به خانواده شهدا به این هدفشان بهتر میرسند. مراقبت و دوری از خناثان بزرگترین رسالتی است که پدر روی دوش خانواده گذاشتند و خواستهاند که همواره چون گذشته استوار باشیم.
منبع : روزنامه جوان
انتهای پیام/