پای سخنان طلبه جانباز غلامحسین صفایی
اول صبح است و شب قبل تازه از سفر برگشته است. اما آرام و با حوصله روی صندلی چرخدار یا همان تخت چندکارهاش مقابلم قرار میگیرد و برای شروع اعلام آمادگی میکند. دعا برای فرج امامزمان سلامتی رهبر معظم انقلاب و توفیق شهادت آغازگر صحبتش است.
به گزارش گروه حوزه و روحانیت خبرگزاری تسنیم، به مناسبت هفته دفاع مقدس نظر شما فرهیختگان را به روایتی از زندگی جانباز غلامحسین صفایی جلب میکنیم؛ شهید زنده و صاحب نشان مشهد الرضا(ع) که بعد از پایان جنگ همچنان در مسیر انقلاب است.
از تولد غلامحسین تا تولد انقلاب
اول صبح است و شب قبل تازه از سفر برگشته است. اما آرام و با حوصله روی صندلی چرخدار یا همان تخت چندکارهاش مقابلم قرار میگیرد و برای شروع اعلام آمادگی میکند. دعا برای فرج امامزمان سلامتی رهبر معظم انقلاب و توفیق شهادت آغازگر صحبتش است بعد هم با هم به روستای دهبار از توابع طرقبه میرویم به محل تولدش البته اصالت آبا و اجدادیاش به درود نیشابور برمیگردد.
شناسنامهاش تاریخ تولدش را سال 1335 معرفی کرده است ولی خودش میگوید: «چون آن زمان شناسنامهها بهمحض تولد صادر نمیشد. حدود 10 سال بعد که شناسنامه دادند. تاریخ تولدم دقیق درج نشد زمان واقعی تولدم بین سالهای 1335 تا 1338 است که خودم فکر میکنم 1337 درست باشد.
بین سه برادر و پنج خواهر فرزند سوم خانواده بود و از همان کودکی در مسجد و پای منبر بزرگ شد. کلاس ششم را که خواند تصمیم گرفت در حوزه علمیه ادامه تحصیل بدهد. در عین حال با اوجگیری جریان انقلاب در مشهد از حدود سال 1353 وارد مبارزات شد. برای انقلاب آرام و قرار نداشتم. الفبای مبارزه را از جلسات آیت الله هاشمینژاد، آیت الله محامی، حجت الاسلام و المسلمین کامیاب، دکتر مصطفوی، آقای حکیمی و بادامچیان یاد میگرفتم کتابهای ممنوعه را مخفیانه پیدا میکردم و میخواندم. یک پایم مشهد بود یکی دهبار. مردم بهویژه جوانها را دور هم جمع میکردم و خودم یا سخنرانهای دیگر برایشان روشنگری میکردیم هر وقت هم که راهپیمایی بود جوانان را از روستا پیاده یا با خودرو به مشهد میآوردم. گاهی هم با حجت الاسلام و المسلمین محرابی امام جمعه درگز به روستاهای اطراف قوچان میرفتیم و مردم را به مبارزه دعوت میکردیم. اینطور که میگوید اواسط سال 1357 با خودرو یکی از دوستان در پمپ بنزین سعد آباد بودند و کلی اعلامیه و عکس امام همراه داشتند که دستگیر و پس از تحمل رنج پنج-شش ماه زندان ساواک با پیروزی انقلاب اسلامی آزاد شدند.
آقای صفایی سال 1355 با دختر عموی مادرش ازدواج کرد و حدود چهار سال بعد که همراه خانواده در مشهد ساکن شد. هم زمان با اشتغال به کار آزاد معلم قرآن و عضو فعال بسیج محلات همبود: بعد از انقلاب هم تقریباً فرقی با قبل از آن نداشت ساعت 6 صبح میرفتم بیرون و حدود 12 یا یک شب به خانهبر میگشتم و خانواده تقریباً مرا نمیدیدند. این در حالی بود که پسرم چند روز بعد از پیروزی انقلاب و دخترم نیز سال 1359 به دنیا آمدهبود.
تیری که جوان را زمینگیر کرد
طولی نکشید که به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و اوایل پاییز 1360 عازم جبهه شد. میپرسم با اینکه پیش از انقلاب اسلامی سابقه چند سال مبارزه شبانهروزی داشت و فرزندانش خیلی کوچک بودند چرا عضو سپاه و عازم میدان نبردی دیگر شد که معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارش است؟ قاطعانه پاسخ میدهد. گذشته از اینکه پاسدار بودم دفاع از کشور و انقلاب امرولی جامعه و اطاعتش واجب بود. از طرفی با دیدن و شنیدن جنایات بعثیها در مناطق اشغالی جنوب و غرب کشور بهعنوان یک جوان مسلمان احساس وظیفه میکردم و نمیتوانستم بیتفاوت بمانم. آذر 1360 در تپههای الله اکبر (عملیات آزادسازی بستان و سوسنگرد با عنوان طریقالقدس)، مسئول خط بودم که همان ابتدای عملیات پای چپم تیر خورد اما چون وسط معرکه فرصتی نبود با همان وضع ادامه دادم تا اینکه غروب روز بعد که مقابل بستان رسیدیم هم رزمانم اصرار کردند به عقب برگردم و مداوا کنم تا پایم چرک نکند چند شب در بیمارستان نمازی شیراز بودم بعد با پرواز آمدم مشهد. گفتند برو بیمارستان گفتم مهم نیست. چهل پنجاه روزی در خانه ماندم هنوز پایم درد داشت و نمیتوانستم خوب راه بروم اما دوباره برگشتم جبهه و این بار در چزابه مسئول خط و معاون شهید علیمردانی شدم روز 17 بهمن 1360 ساعت 11 صبح بود که عراق حمله زرهی را شروع کرد با خمپاره سعی میکردیم جلو پیشروی عراق را بگیریم بیسیم هم قطع شده بود. من برای دید زنی با دوربین به سنگر فرماندهی رفته بودم که مجروح شدم گلوله سیمونوف از سمت چپ گردنم وارد و از سمت دیگر خارج شد و پایین افتادم یادم هست رزمندهها خودشان را رویم میانداختند تا بیشتر تیر نخورم بعد از آن دیگر چیزی نفهمیدم و چون فکر کردهبودند شهید شدهام مرا گذاشتند پشت خودرو روی سایر شهدا و فرستادند اهواز تا خیمه الشهدا همراه شهدا بودم. اما موقع کفن کردن متوجه میشوند نبض دارم و مرا جدا میکنند.
او که تا بیست سال بعد از جانبازی در جلسات و برنامههای مختلف شهر قاری و مداح بوده است. حالا با صدایی که از فرط درد و بیخوابی رمقی ندارد به زحمت ادامه میدهد دوباره به بیمارستان نمازی شیراز منتقل شدم و تا 24 بهمن بیهوش بودم و نمیدانستم چه شدهاست. از پرستار پرسیدم گفت قطع نخاع شدهای پرسیدم یعنی چه؟ گفت یعنی دست و پاهایت از کار افتادهاست. گفتم تاکی اینطور است؟ گفت شاید چند روز شاید هم تا آخر عمر. بلافاصله آیه 111 سوره توبه به ذهنم آمد که میفرماید «إِنَّ الله اشتَرَی مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ واموالهم بأن لهم الجنة» بعد هم که خبرنگار آمد و پرسید برای چه خودت را به این وضع انداختهای و چطور تحمل میکنی؟ حرف دلم را در این حدیث امامصادق(ع) خلاصه کردم که «مؤمن از قطعات آهن و فولاد محکمتر است چرا که آهن و فولاد هنگامی که داخل آتش شوند تغییر مییابند ولی مؤمن اگر کشته و سپس مبعوث و باز هم کشته شود قلبش تغییر نمیکند.»
وقتی پوستم کنده شد
آقای صفایی در توضیح وضعیت جسمیاش و اولین مواجهه خانواده با او در آن وضعیت میگوید: «مادرم که آمد بیمارستان فکر میکردم الان زمین و زمان را با داد و فریاد بههم میدوزد. چون عاشقم بود و همیشه میگفت اگر بلایی سرت بیاید میمیرم همین که رسید دورم چرخی زد. روانش بههم ریختهبود. دستانش را بههم میمالید برادرم برایش صندلی گذاشت و مادر کنارم نشست. همیشه میپریدم بغلش میکردم ولی این بار دید بیحرکت ماندهام و فکر کرد چقدر بیاحساس شدهام. دستم را از زیر ملافه بیرون کشید پیشانیاش را روی دستم گذاشت و بغضش ترکید آرام اشک ریخت و پرسید مادر چه شدهاست؟ گفتم هر چه خدا خواسته همان شدهاست. با حرکت سر تأیید کرد. دستم را از روی تخت بلند کرد دید به تخت چسبیده است و وقتی بلند کرد. پوست آرنجم کنده شد.
همین طور دست دیگر و قوزک پا و پوست سر و موها و پشتم تب زیاد داشتم در آن چند روز ولی بهدلیل تعداد زیاد مجروحان پرستار نتوانسته بود به من رسیدگی کند و به این وضع افتادهبودم. فریاد مادرم بلند شد و اعتراض کرد. در نتیجه آمدند رسیدگی کردند.
بهجای افسرده شدن کتاب نوشتم
بعد از دو هفته بستری شدن در شیراز به مشهد منتقل میشود و تا 36 ماه بعد در بیمارستانهای امداد امامرضا(ع) و قائم تحت پرستاری مادر و همسرش قرار میگیرد تا بهبود یابد و شرایط حضور در منزل را پیدا کند. او درباره حس و حال آن روزها میگوید: «مثل من در کشور چهار پنج جانباز بیشتر وجود ندارد که از گردن به پایین کاملاً بیتحرک باشند. آن روزها که بیمارستان دیگر محل زندگیام شده بود فکر میکردم دیگر از کار افتاده شدهام و نمیتوانم هیچکاری انجام دهم و نهایتا باید افسرده میشدم اما با خود گفتم ما «اصاب من مصیبة إلا بإذن الله» وقتی خدا دوست دارد اینطور باشم چرا باید ناراحت باشم؟ من مال خدا هستم و هر طور دوست دارد با من رفتار کند. تسلیم او هستم.»
بعد از مرخصی از بیمارستان جلسات و کلاسهای عقیدتی برای جوانان برگزار میکند و بهمرور متوجه علاقه و استعدادش در نوشتن میشود.
میگوید: دستهایم که ناتوان بود یک کامپیوتر خریدم و با نیای که بین دندانهایم نگه میداشتم دکمههای کیبورد را فشار میدادم و تایپ میکردم هر روز از صبح تا شب مشغول بودم و به این ترتیب از سال 1374 تاکنون کتابهایی به نامهای مؤمن کیست؟، عوام و خواص، صفات مؤمنین و صالحین، پشت دیوار شهادت و آرام نمیگیریم به چاپ رساندهام و کتاب دیگرم نیز در حال نگارش است. در یکی از دیدارهایی که با رهبر معظم انقلاب داشتم ایشان مرا بوسیدند و برای نوشتن کتابها آن هم با شرایط خاصی که دارم مرا مورد تفقد قرار دادند.
طرحی برای کمی مستقل شدن
آقای صفایی با دیدن زحمات همسر و اطرافیانش در رسیدگی کردن به او اوایل دهه 80 به فکر طراحی صندلی چرخداری مجهز میافتد که بتواند تا حد زیادی کارهای شخصی را خودش انجام دهد. این طرح با کمک دوستان مهندسش عملی و صندلی چرخدار جدید ساخته میشود. میپرسم چطور 43 سال در این وضعیت طاقت آوردید؟ سه بار تکرار میکند سخت است. سخت است، سخت است و سه باره شیرین است. شیرین است. شیرین است. بعد ادامه میدهد: «برای کسی که به خدا و اهلبیت(ع) باور دارد. کم آوردن بیمعناست هر چه دارم از لطف خدا و هر چه نیست از حکمتش است. بهقول خانمم برخی وقتها دلم نمیخواهد خوب شوم چون این حالت سفرهای معنوی است که از خودم تا اطرافیان هرکس ارتزاق کند. برد کرده است. نهتنها پشیمان نیستم بلکه اگر همین الان هم جنگ شود دوباره میروم چراکه آرزویم شهادت است.
دربست در خدمت مردم
با اینکه خودش مجروح و روی صندلی چرخدار است. از هیچکاری برای رسیدگی به جانبازان نخاعی دریغ نمیکند از برنامههای فرهنگی گرفته است. تا امور رفاهی تفریحی خانوادگی و.... هر کاری بتوانم برایشان انجام میدهم از ادارات و نهادهای مختلف کمک جمع میکنم و سفر میبرمشان از سفرهای زیارتی مکه و عتبات عالیات تا سفرهای داخل شهری یا تفریحی قبل از هر سفر هم خودم چند بار میروم شرایط را میسنجم تا اگر مناسب اسکان جانبازان نیست رسیدگی شود. از طرفی با توجه به اینکه زیاد در جلسات مختلف حضور داشتم واسطه ازدواج جانبازان نخاعی با خانمهایی میشدم که مایل به ازدواج بودند. خدمات خیرخواهانه آقای صفایی فقط به جانبازان محدود نمیشود. او پس از تشکیل هیئت چهاردهمعصوم(ع) در سال 1363، خیریه احسان الرضا(ع) را نیز در اواخر دهه 60 راه اندازی میکند که اکنون حدود هزار خانواده محروم شهر را زیر پوشش دارد صندوق قرض الحسنه هم کمی بعد شروع به کار میکند.
اجتماع عظیم منتظران
با شروع دهه 80 که متوجه انحراف موضوع مهدویت بهدست نااهلان میشود طرح اجتماع عظیم منتظران به ذهنش میرسد و اجرایی میشود که در قالب آن برنامههای مهدوی در دهه مهدویت در هفتصد پایگاه و مسجد شهر برگزار و روز نیمه شعبان نیز با حضور اقشار مختلف مردم اجتماع عظیم منتظران بهسمت حرم مطهر رضوی برپا میشود. در مدت دو دهه برگزاری این طرح به تدریج سایر شهرهای استان و کشور هم به آن میپیوندند که تعدادشان تاکنون به چهارصد شهر رسیده است. او فلسفه این اجتماع را سنت استغفار و دعای دسته جمعی در صدر اسلام بیان میکند که هنگام ظهور بلا یا گرفتاریها مردم انجام میدادند.
پدر وحدت آفرین
خانه ساده آقای صفایی پاتوق جوانان و فعالان سیاسی مذهبی است بهویژه در آستانه انتخابات که گروههای فعال برای شناسایی و معرفی نامزدها را در منزلش جمع و ضمن یادآوری خطرات تفرقه به وحدت دعوت میکند به گفته خودش چون پیر این کارهاست سعی میکند نقش پدری داشتهباشد.
خودش را شایسته عنوان جانبازی نمیداند و تأکید میکند از مردم بهویژه جوانان میخواهم همراه دردمندان و بهادادگان انقلاب باشند نه آنها که به خونشان تشنهاند. بهعنوان یک مجروح جنگی که برای حفظ ناموس کشور مقابل دشمن ایستاده و 43 سال است سختترین مشکلات را تحمل میکند از عاملان ناامنی جامعه چه در عرصه سیاسی و چه اقتصادی ارزشی و... نمیگذرم و جلویشان را خواهم گرفت.
حتی اگر مرا در شیشه کنید، باز هم میروم
دقایقی هم پای صحبت بی بی فاطمه رضوی همسر صبور و فداکار جانباز صفایی مینشینیم. میگوید: هنوز ده یازده ساله بودم که مادر شوهرم هر جا مرا میدید میگفت این عروس من است تا اینکه بالاخره قسمت هم شدیم. حدود چهارده سالگی عقد کردیم و پانزده ساله بودم که در همان روستایمان (دهبار وارد خانه بخت شدم. فرزندانم در شانزده و هجده سالگیام به دنیا آمدند. از سال 1359 پسرم هنوز دو سال نداشت که به مشهد آمدیم. حضور همسرم در خانه بیشتر که نشد هیچ کمتر هم شد. مدام یا سخنرانی داشت یا جلسه و..... نگران تنهاییام نبودم فقط میترسیدم شهید شود. مادر شوهرم میگفت نرو کشته میشوی، غلامحسین پاسخ میداد حتی اگر مرا در شیشه بیندازید. باز هم میروم.»
نوزده سال داشتم که آقای صفایی جانباز شد. شوهرم پیام دادهبود که به بیبی فاطمه بگویید برود دنبال زندگی و آیندهاش هنوز جوان است. با شنیدن این جمله خیلی گریه کردم و ناراحت بودم تا اینکه به بیمارستان امدادی مشهد منتقل شد. تا وارد اتاق شدم سرگذاشتم روی پیشانیاش و خیلی گلایه کردم و گفتم چرا چنین حرفی زدهای و خواستهای که بروم؟ گفت چون من دیگر نه دست دارم نه یا اصلا نمیتوانم تکان بخورم پرسیدم تو برای چه به این روز افتادهای؟ گفت برای خدا جواب دادم من هم برای خدا میخواهم با تو بمانم قبول کرد. بعد هم تا حدود سه سالی که بیمارستان بود. روزها من و شبها مادرش از او پرستاری میکردیم اتاق بیمارستان شده بود محل زندگی ما.دخترم تازه با کفشهای بوق بوقی راه افتادهبود و پسرم حدودا دو ساله بود اما همراهم به بیمارستان میآمدند و از ترس اینکه پرسنل بیرونشان نکنند، زیر تختها پنهان میشدند. هر چه پرستارها میگفتند زخمهای همسرت واگیر دارد و نباید پیشش باشی میگفتم آمدهام که نزدیکش باشم اگر قرار بود از بیرون تماشایش کنم که حضورم معنا نداشت. وقتی از بیمارستان مرخص شد صندلی چرخدار نداشت. از طرفی مستأجر بودیم و در یک فضای حدود 3 در 4 هم وسایل خانه را گذاشته بودیم هم بچهها بودند هم یک رختخواب برای پدرشوهرم پهن بود و یکی نیز برای شوهرم همه اینها بهکنار، صاحبخانه هم بدجور سر ناسازگاری داشت و ما را درک نمیکرد. ولی هر چه بود به لطف خدا گذشت. با همه مسائل و موانع تا همین اواخر بدون استثنا سالی دوبار مسافرت میرفتیم.»
راضیام و خوشبخت
میپرسم چون علاوه بر کارهای معمول همه خانمهای خانهدار پرستاری از بیمار زمینگیر شده هم بر دوشتان بوده است خسته نشدید و گله نکردید؟ با اینکه در صحبتهایش حتی یکبار هم از واژه «سخت» برای پرستاری از همسرش استفاده نکرده است لبخند رضایتی به لبش مینشیند و میگوید شدهاست که از فشار کارها خسته شوم ولی هرگز کم نیاوردهام عاشق همسرم هستم. دردهایش زیاد و سخت است. اما نمیشود گفت باید در دلمان نگه داریم. در مجموع راضیام و خوشبخت.
انتهای پیام/