تردیدهای «او» و یقینهای مختار/ مروری بر فیلم اسپایک جونز در مقایسه با مختارنامه از منظر فلسفی و دینی
سینما با شکستن ابعاد اصلی جهان ماده روزنهای برای تصویرگری نمادین عالم ملکوت، یا دست کم عالم برزخ یافته است! بنابراین چرا برخی از متفکرین ما ادعا میکنند بین حقایق دینی که اصولاً متعلق به «عالم غیب» هستند و سینما تضاد وجود دارد؟
خبرگزاری تسنیم- «حقیقت تصویر است؛ و سینما 24 حقیقت در ثانیه...» این ادعای یکی از مشهورترین کارگردانان جهان است به نام «ژان لوک گدار» که بیگدار بر زبان یکی از شخصیتهای فیلمهایش جاری شد و بعدها به شهرت رسید! او از بنیان گذاران موج نوی سینمای فرانسه بود که در اواخر عمرش هوس کرد به تبعیت از «نیچه» ادعای مرگ سینما را مطرح کند. گویی این یک اپیدمی مسری در بین متفکران و هنرمندان غرب است که برای فرار از ترس مرگ، آن را به فلسفه و خدا و تاریخ و هر چیزی که گیر بیاورند نسبت میدهند و انگار میخواهند حواس آنرا پرت و از خودشان منحرف کنند! (علاقه عجیبی دارند که «خبر مرگ» بدهند! مرگ فلسفه... مرگ و پایان تاریخ... مرگ سینما... مرگ مؤلف...) غافل از اینکه انگار مرگ به معنای نابودی حتی در جهان فیزیکی عادی هم وجود ندارد و هر پدیدهای به عنوان مجموعهای از اطلاعات فقط تغییر شرایط میدهد. با این حال «گدار» در مقام یک نظریهپرداز و منتقد (نه در جایگاه یک کارگردان و فیلم ساز) با وجود اینکه حداقل در بخش مهمی از زندگی هنریاش به شدت تحت تأثیر امثال «دلوز» و «برگسون» بوده است، شاید زودتر از خیلیها متوجه شد که با وجود این عطش سیری ناپذیر فیلمسازان به رئالیسم و واقعیتگرایی، باید بین داستان و واقعیت تفاوت قائل شد. سینما هر چقدر هم که واقعگرایی کند، هیچ وقت تبدیل به واقعیت نمیشود. سینما، سینما است و واقعیت، واقعیت...
ژان لوک گدار
فرصت نیست از مراتب وجود بحث مفصل کنیم و برسیم به اینجا که چرا ملاصدرای بزرگ «حرکت و زمان» را از پایین ترین مراتب تشکیکی وجود میدانست... که بنا بر نظر بسیاری از اندیشمندان غربی، دقیقاً ماهیت و ذات سینما وابسته به همین دو (زمان و حرکت) است. زیرا سینما در عین حال میتواند تجلیات ویژهای از عالم مثال و حتی عقول باشد که از نظر مرتبه وجودی از همین دنیای ناسوتی ما واقعیتر هستند؛ یا دقیق تر اینکه، به موضوعات بسیار واقعیتری اشاره کند و این احتمالاً همان چیزی ست که ما در ایدهآل ترین شکل خود از سینمای دینی و معنوی توقع داریم. وگرنه وفاداری و پایبندی سریالهایی چون مختارنامه، یا هر اثر دیگری که بنا است به سوژههای دینی و مقدس بپردازد، به واقعیات تاریخی، شاید آخرین چیزی است که باید از یک فیلمساز توقع داشت. شاید در این مواقع همین قدر کفایت کند که فیلم با واقعیات تاریخی تضاد نداشته باشد (انطباق با وقایع تاریخی یک ضرورت نیست). اما درکل ، فیلمها و آثاری چون «روز واقعه» و «سفیر» و سریال «مختارنامه» چه رابطهای با واقعیات تاریخی دارند و چه نسبتی با حقایق شیعی؟ اصلاً کدام یک از اینها مهمتر است؟ آیا میتوان در عالم هنر و مخصوصاً سینما و فیلم معتقد به دوگانه واقعیت و حقیقت بود؟ اگر چنین دوگانهای وجود داشته باشد، آیا با یکدیگر تقابل هم دارند؟ اگر بله، در این تقابل کدام یک اصل به شمار میآید و کدام یک فرع؟ مثلاً مختارنامه موظف بوده واقعیات تاریخی را بازتاب دهد یا معنای حقیقی یک مقطع تاریخی را؟
نمایی از روز واقعه
عجیب است که چرا اندیشمندان قبلی تا نزدیکی این موضوع پیش رفته، اما متوجه نشدهاند سینما بازتاب دهنده حقیقت زمان و حرکت است، نه خود آنها! یعنی سینما میتواند دقیقاً مثل یک روح که هنگام مرگ از کالبد خود فاصله گرفته، متوجه شود که چرا «زمان و حرکت» اصالت ندارند. سینماگر میتواند چندین روز یا ساعت را در درام و داستان خود تبدیل به چند ثانیه کند و برعکس. یعنی میتواند چند ثانیه از واقعیت را تبدیل به چند دقیقه و یا بیشتر کند. (نه فقط به کمک تصاویر آهسته و اسلوموشن ، بلکه با تدوین موازی و بسیاری از تکنیکهای دیگر روایی. یعنی چند ثانیه از یک رویداد را بارها و بارها از جوانب مختلف تکرار کند. به طوری که مثلاً واپسین لحظات زندگی قهرمان یک داستان چند دقیقه طول بکشد...) در مورد مؤلفه «مکان» نیز تقریباً همه میدانیم که همین مقدار توان دخل و تصرف وجود دارد. یعنی دوربین کارگردان میتواند مثل عارف بزرگی که به مقام «طی الارض» رسیده، در یک آن از هر مکانی به مکان دیگر حرکت کند. همان طور که تدوینگر نیز میتواند تصاویر مختلفی از چند مکان را به صورت متناوب تکرار کرده و پشت سر هم بیاورد. به این ترتیب شاید بتوان مدعی شد که سینما با شکستن ابعاد اصلی جهان ماده (یعنی زمان و مکان) روزنهای برای دسترسی به عالم ملکوت، یا دست کم عالم برزخ یافته است! عالمی محیط بر دنیای فیزیکی ما انسانها. بنابراین چرا برخی از متفکرین ما ادعا میکنند بین حقایق دینی که اصولاً متعلق به «عالم غیب» هستند و سینما که تماماً مربوط به «آشکاری» و پیدایی و «دیده شدن» و حتی ریاکاری است ، تضاد وجود دارد؟! آیا کم بوده مواردی که سینما توانسته «صورتهای برزخی» اعمالی چون همین «ریاکاری» و یا شجاعت و ترس، بخشندگی و خساست، عدالت طلبی و ظلم و ... را در وجود قهرمانان داستانش به تصویر بکشد؟!
به هر حال «دلوز» هم در همان مسیری که از «برگسون» تا برسد به هگل و کانت و دکارت به ارث برده بود، ژاک لوک گدار را به این نتیجه رساند که وقتی همه چیز ذهنی است، چرا به تبع فرآیندی که در ذهن به نظر میرسد، واقعیت را استمرار یا دنبالهای از تصاویر (ایماژها) ندانیم؟! (تصاویری که در دنیای واقعی نیز همواره متغیر و در حال حرکت هستند و هیچ توقف و ثباتی وجود ندارد. یعنی بازتاب واقعیت در ذهن را با خودش عوضی گرفتن!) از این طرف، مگر غیر از این است که سینما واقعیت را با ترکیب کردن تصاویر به دست میآورد و میسازد؟ گدار نیز میخواست همین چیزی را که «حرکت طبیعی» اسم گذاشته بود، مستقیماً وارد تصاویر فیلمها و داستانهایش کند. به همین دلیل است که او این مانیفست فلسفی _هنری خودش را در یک دیالوگ کوتاه از دهان یکی از قهرمانانش در فیلم «سرباز کوچولو» این چنین نقل میکند که: «حقیقت تصویر است؛ و سینما 24 حقیقت در ثانیه...»
برگسون
سینما و تلویزیون با تمام شباهتی که به ذهن انسان دارند، یک تفاوت اساسی نیز دارند؛ این تفاوت ربطی به قابلیت لمس کردن یا نکردن ندارد. چون مثلاً ما سیاره مشتری و کهکشان آندرومدا را هم هیچ وقت لمس نکردهایم، اما میدانیم وجود دارند. ما وقتی به دریا و درخت و «مختار» (در سریال مختارنامه) نگاه میکنیم، میدانیم اینها وجود دارند و وقتی به آنها فکر میکنیم، معنای این کلمات را میدانیم. میدانیم که دیگران هم دارند همین ها را نگاه میکنند و اینها خیالات و اوهام ما نیستند. اما جعبه تلویزیون (هر قدر هم که صفحه تخت و هوشمند باشد!) هیچ درکی از تصاویر داخل خودش ندارد. همانطور که انعکاس تصویر جهان در یک آینه به معنای فهم جهان توسط آینه نیست. حالا اگر همین موضوع بدیهی را فراموش کنیم چه اتفاقی میافتد؟ به نظرم نقل قول از «ژان لوک گدار» باعث شد که تعداد سؤالهایمان «بیگدار» افزایش پیدا کند! پس اجازه دهید با یک مثال سینمایی ادامه دهیم...
نمایی از مختارنامه
فیلم «او» (her) ساخته اسپایک جونز و محصول 2013 میلادی امریکا یکی دیگر از مشهورترین آثار سالهای اخیر است که تا کنون طیف گستردهای از منتقدان سینما و روانشناسان و متخصصان علوم ارتباطات و رایانه و غیره در موردش حرف زدهاند و منتقدان داخلی نیز غالباً ارزیابی مثبتی از آن داشتهاند.
خب حالا اگر بخواهیم از مباحثی فلسفی مثل سوبژکتیویته و ابژکتیویته و ریشه آن در «مثل» افلاطون و شروع دوباره این ماجرا با دکارت و اضافه شدن دترمینیسم نیوتنی و غلبه نگاه ساینتفیک و تجربهگرایی و نومینالیسم و پست مدرنیسم و تکنیک هیچکاک بحث کنیم، حتی ممکن است با کوچکترین اشتباه سهوی، جای سوژه و ابژه طوری عوض شود که دیگر خودمان هم ندانیم داریم از چه حرف میزنیم!؟ یعنی متوجه نشویم که چطور در یک دوره تاریخی «سوفسطائیان» کنار افلاطون ایستادهاند و در دورههای بعدی دقیقاٌ در مقابلش؟! اما بعدها و در روانشناسی مدرن، وقتی به صراحت ادعا میشود «آگاه شدن سوژه از خودش و پیامد کارهایش» فقط بستگی به «ابژه»اش دارد (!) کسی مثل «اسپایک جونز» همین مطلب را تبدیل به یک داستان جذاب سینمایی میکند و به صورت عینی در برابر مخاطب قرار میدهد! (تبدیل یک معنی به داستان و تصاویر. بدون هیچ اشارهای به روند تاریخی این رویکرد در تاریخ فلسفه!) به نحوی که کاملاً اقناع و توجیه شویم که یک برنامه نرمافزاری پیشرفته را میتوان عاشق انسان به شمار آورد. که البته اگر عاشق به حساب بیاوریم توجیه پذیرتر است... (زیرا در فلسفه پساساختار گرایی و حلقه وین و ... دیگر چیزی به اسم «باور» یا «یقین» اصلاً و اساساً معنای واقعی ندارند و فقط و فقط «توجیه پذیری» یا همان justification موضوعیت دارد؛ و باز باید دقت کرد که «موضوعیت» دارد ، نه معنا!)
نمایی از فیلم «او»
باز هم برای اینکه تصور نکنیم مطالب اخیر کم اهمیت و انتزاعی است و ربطی به مسائل امروز ما ندارد ، یک متن کوتاه از یک گفتگوی تلگرامی را میآوریم که بعد از حدود سه روز مباحثه در مورد برهان شر نوشته شده است. نویسنده یک مرد نسبتا جوان است که در خانواده ای مذهبی به دنیا آمده و ظاهراً این اواخر به دلیل آتئیست و بیدین شدنش از طرف والدین تحت فشار است! این شخص در رشتههای فلسفه نیز تحصیل نمیکند و بخش عمدهای از اطلاعاتش را از همین فضای مجازی به دست آورده است. (اگرچه به نظر میرسد نسبت به افراد دیگر به مراتب بیشتر اهل مطالعه کتاب و تحقیق باشد.) او در خلال بحث راقم این سطور با افراد دیگر، بارها متن میفرستاد و نهایتاً از طرف نگارنده پیشنهاد شد خودش برهان شر را از اول تقریر کند و از آن دفاع. ایشان در پاسخ این پیشنهاد نوشت:
«چنانچه در حافظه شما مضبوط باشد، هرگز تعلق خاطری به بحث در مورد بود و نبودِ خدا نداشته و ندارم. حتی در بحثِ اخیر هم من پیرامونِ خدا گفتگو نکردم. چون نوعِ نگاهم مثلِ دوستان ملهم از فلسفه مدرسی نبوده و نیست!
اکنون ما در فلسفه یِ جدید با «توجیه پذیری» (justification) ) روبرو هستیم و خبری از «اثبات» به معنایِ یقینی در بسیاری از موارد علی الخصوص خدا و نفس و... نیست.
غالبِ باورها بر مبنایِ انسجام شکل میگیرد. یعنی مادامیکه شما تصور و تلقیتان از آموزه هایتان مدلل و موجه باشد کافی است. البته اگر ادامه بدهیم وارد بحثِ کانت و فرامقولهای و فرهنگی و تخته-بندِ زمان و مکان بودنِ باورها میرسیم و تا حدودِ بسیاری یقین پنداری را با چالش روبرو میکند...»
در واقع او منکر حرفهایش شد! مدام در بین بحث متن میفرستاد و وقتی از او خواسته شد خودش به عنوان نماینده اصلی ورود کند، مدعی شد که من اصلاً اعتقادی به بحث در مورد بود و نبود خدا ندارم! (یعنی تمام همفکران خودش را نیز لگدمال کرد!) بدون اینکه توضیح بدهد پس چرا تا الان به عنوان مخالف وجود خدا از برهان شر دفاع میکرد؟ باز هم دقت شود که نگارنده با مخاطبان اروپایی و انگلیسی یا فرانسوی زبان بحث نمیکردم! بلکه در داخل ایران گفتگو میکردیم و متن مذکور بخشی از ترجمه هیچ کتاب و مقالهای نیست. این را یک جوان ایرانی امروز نوشته است که شاید ساکن جاهایی مثل شهرک غرب یا آریا شهر یا حتی سه راه آذری تهران باشد! اولش ادعاً میکند اصلاً دوران «اثبات» کردن و اثبات پذیری چیزی گذشته است. خب وقتی در دوران لزوم اثبات کردن چیزی یا حرفی نباشیم چطور میشود؟ این آدم لزومی میبیند همین ادعای خودش را اثبات کند؟! نیازی دارد که «توجیه کند» پس چرا تا الان مدام به بحث ناخنک میزد؟ چطور او را توجیه کنیم که اگر واقعا به همین ادعای «توجیه پذیری» خودت باور داری، وجود خدا و پیغمبر که بهتر از هر حالت دیگری کل نظام خلقت و جهان هستی را توضیح میدهد و توجیه پذیر میکند! شما با چه توجیهی از برهان شر حرف میزنی، اما نمیخواهی در مورد بود و نبود خدا بحث کنی؟! یا اگر مخالفان خدا را نیز قبول نداری، پس چرا تا قبل از این حتی یک متن علیه شان نمینوشتی؟! دیدید چطور مخاطبش را با فرامقولههای کانت تهدید کرد؟! یک ذهن باید چگونه ادعا کند «لازم نیست چیزی را اثبات کرد»؟! یعنی این آدم یک بار به ذهنش خطور نکرده که اگر چیزی قابل اثبات نیست، خود این حرف چطور اثبات شده است؟! یا این کارگردانانی چون اسپایک جونز هستند که همین ادعای افرادی چون او را تبدیل به تصاویر نموده و در اعماق قوه «مصوره» و ذهن این افراد رسوخ داده اند؟!
وقتی روانکاوی و روانشناسی جدید رسماً اعلام میکند «خودآگاهی یک سوژه _مثل ربوت و نرم افزار رایانهای یا هر چی_ بستگی به ابژهاش دارد» یعنی این بستگی به «تئودور» (قهرمان اصلی فیلم «او») دارد که بخواهد «سامانتا» (برنامه پیشرفته نرم افزاری ارتباطی) را آگاه به پیآمدهای حرفهایش بداند یا نداند. و معلوم است که «تئودور» با تمام وجودش همین چیز را میخواهد _اگرچه به این راحتی باورش نمیکند! زیرا قبلاً فلاسفه بزرگی مثل دولوز و برگسون، نه تنها هرگونه تلاش برای «اثبات پذیری» باورهای انسانی را به سخره گرفتهاند، بلکه اساساً به مخاطب پیشنهاد میکنند دست از توقع «فهم و شناخت» جهان بردارند! نرم افزار پیشرفتهای که در عرض کسری از ثانیه (وقتی تئودور اسم او را می پرسد) کل 180 هزار اسم یک کتاب را میگردد و با توجه به اطلاعات بسیار مختصری که از کاربر دارد اسم «سامانتا» را برای خودش انتخاب میکند و در ادامه نیز مدام میتواند خودش را ارتقا دهد و بهترین کلمات و جملاتی را که لازم است بیان کند و همزمان (شاید با اسمهای مختلف) عاشق سیصد و چهل و یک نفر باشد و با دهها نفر در موضوعات مختلف گفتگو و مباحثه کند... واقعاً چه فرقی میکند خودآگاه مجازی باشد یا مجموعهای از صفر و یکهای واقعی؟! معلوم است که اگر دنیای مجازی را واقعی فرض کنیم، سامانتا هم یک معشوقه واقعی ست که با پاسخهای مبهم تئودور به دو –سه سوال مزخرف انگار به دنیا آمده است! با تمام این حرفها وقتی ادعا میشود «آگاهی سوژه به ابژهاش بستگی دارد» حتی میتوان یک دسته بیل را هم آگاه فرض کرد! نه در مفهوم «یسبح لله ما فی السماوات و الارض...» بلکه دقیقاً در قطب مخالف آن! یعنی هیچ فرقی بین یک موجود آگاه و یک دسته بیل قائل نبودن!
ادامه دارد...
/نویسنده: نعمت الله سعیدی/
انتهای پیام/