روایتی همسرانه از ۶ سال جهاد غریبانه شهید ابوزینب در سوریه و تهران
همسر شهید ابوزینب از شهدای لشکر فاطمیون می گوید: بار سومی که سوریه رفت، بعضی از اطرافیان خیلی اذیت کردند. می گفتند لابد دوستت ندارد که رهایت می کند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، چند روز قبل از شهادت سپهبد شهید قاسم سلیمانی بود که خبر آمد ابوزینب بعد از دو سال جانبازی بر اثر مجروحیت زیاد جنگ سوریه به شهادت رسیده است. محمدجعفر حسینی، یک جوان افغانستانی متولد سال 1365 در تهران بود. او در زمره اولین مدافعان حرم افغانستانی بود که با نام جهادی «ابوزینب» به عنوان یکی از رزمندگان فاطمیون شش سال در جبهههای دفاع از حرم حضور فعال داشت. علاوه بر این، او از فعالان فرهنگی جبهه انقلاب اسلامی در ایران و از اساتید زبان انگلیسی مؤسسه طلوع بود.
با توجه به دغدغهای که در زمینه توانمندسازی جامعه مهاجر احساس میکرد، اقدام به تأسیس موکب خادمین اربعین افغانستانیها و هیئت شهدای گمنام افغانستانی کرد. همچنین مؤسسه طلیعه نخبگان مهاجر را بهمنظور کادرسازی از جوانان افغانستانی با برگزاری کلاسهای علمی، فرهنگی و آموزشی تأسیس کرد. ابوزینب در پاییز سال 1396 بهشدت مجروح شد و تا مدتها عوارض ناشی از جراحت در سوریه را تحمل کرد تا اینکه در روز هفتم دیماه 1398 به همرزمان شهیدش پیوست. گفتگوی تفصیلی تسنیم با همسر شهید ابوزینب در نخستین سالگرد شهادت او در ادامه می آید:
* شما و شهید ابوزینب چه زمانی به ایران آمدید؟
من از ابتدا ایران بودم. پدر و مادرم ایران ازدواج کردند. اما خانواده جعفر در سال 82، یعنی همان موقعی که امنیت نسبی در افغانستان برقرار می شود، از ایران به افغانستان برگشتند. آن زمان از فامیل ما خیلی ها رفتند.
پیش از ازدواجمان چند وقتی بود که به ایران آمده بود. می گفت: «وضعیت افغانستان برای ماندن خوب نبود. نه هیئتی بود نه حاج قاسمی بود، نه مراسم زیارت عاشورایی بود.» به همین دلیل نتوانسته بود فضای آنجا را تحمل کند و خودش تنهایی به ایران بازگشت. خواهرش در قم زندگی می کرد چند وقتی پیش خواهرش ماند. همان موقع با پسرعمه های من خیلی دوست بود. چند وقتی هم به خانه عمه من آمد. بعد از چند وقت هم خانواده اش به ایران برگشتند.
*چند ساله بود که ازدواج کردید؟
ابوزینب متولد 1365 بود. ما اصالتا کابلی هستیم. خانواده همسرم 8 فرزند هستند. 4 برادر و 4 خواهر و خودش هم سومی بود. سال 87 ازدواج کردیم و سال 90 زینب به دنیا آمد.
همیشه دغدغه اش این بود که در افغانستان فرهنگ آمریکایی اسرائیلی خیلی جا افتاده است و مردم از آن دین و مذهبشان دور افتادند و باید کاری کرد تا مردم به اعتقاد اصلی خود بازگردند. به همین دلیل خودش نتوانست در آن محیط افغانستان طاقت بیاورد.
* شغل شهید ابوزینب چه بود و بیشتر مشغول چه کارهایی بود؟
جعفر مدرس زبان بود. هم زبان تدریس می کرد و هم در میدان میوه و تره بار کار می کرد. ساعت دو و سه نصف شب می رفت میدان و بعد تا ظهر برمی گشت. کمی استراحت می کرد و بعد به کلاس زبان می رفت. خیلی فعال بود. تدریس زبان را از 21 سالگی شروع کرده بود. زبان انگلیسی را در موسسه نیکوصفت در فاطمی یاد گرفته بود. هنوز دانشگاه نرفته بود. در شرف رفتن به دانشگاه بود که اتفاقات سوریه پیش آمد و نشد که برود.
* از ویژگی های خاص اخلاقی همسرتان بگویید.
احترام پدر و مادرش که خیلی قوی بود. بیشتر از آنکه به فکر خودش باشد، به فکر مردم بود. بعضی وقتهایی که من دو مدل صبحانه می آوردم سر سفره، به من می گفت: «مردم نان ندارند بخورند. این دیگر چیست؟» ناراحت می شد و من مجبور می شدم ببرم. خاکی و مردمی بودن هم از دیگر ویژگی هایش بود. رابطه اش با بچه ها هم خوب بود اما بچه ها را زیاد وابسته خودش نمی کرد.
این دو سالی که مجروح بود به من می گفت: «دیگر نگو پیشم نبودی. این مدت همه را جبران کردم. همه اش پیش شما هستم.» من هم سر به سرش می گذاشتم و می گفتم: «تو که بیشتر می خوابی.(بخاطر مصرف داروهایی که خواب آور بود) این دیگر فایده ای ندارد.» می گفت: «همین هم برکت دارد. استفاده کن.» می گفتم: «بنشینم بالای سرت و نگاهت کنم؟»
* هیأت خاصی را برای مراسم های مذهبی انتخاب می کرد؟
به هیأت حاج منصور علاقمند بود که با هم می رفتیم. هیأت حاج محمود کریمی در چیذر را فقط در تاسوعا و عاشورا می رفت. بیشتر ایام به حاج منصور می رفت. گاهی به او می گفتم: «من با روضه حاج منصور خیلی وصل اهل بیت نمی شوم. بیا جای دیگری برویم.» به شوخی می گفت: «روی خودت کار کن. تقصیر خودت است.»
* دعوا هم می کردید؟
بله مگر می شود در زندگی مشترک دعوا نباشد؟ اما دعوای ما در اختلاف سلیقه نبود چون تقریبا مثل هم بودیم. بار سومی که سوریه رفت، بعضی از اطرافیان خیلی من را اذیت کردند. یعنی گاهی به من می گفتند لابد دوستت ندارد که تو را رها می کند و می رود آنجا. یا می گفتند حتما پول زیادی به او داده اند اما به تو نمی گوید.
من بعضی وقتها می گویم مدافعان حرم خیلی غریب تر از رزمنده های دفاع مقدس بودند. نه فقط رزمندگان افغانستانی، هم ایرانی و هم افغانستانی. چون زمان دفاع مقدس شاید آن موقع از یک محله 10 نفر می رفتند به جبهه. اما در دفاع از حرم ممکن است از یک منطقه یک نفر برود. وقتی هم باخبر می شدند فلانی رفته سوریه همه رویش زوم می کردند تا از دلایلش سردربیاورند. واقعا سخت بود.
یادم هست همان موقع که دلم از نیش و کنایه ها پر بود تلفنی همسرم را خیلی اذیت کردم. به او گفتم: «چرا نمی آیی؟» گفتم: «تو دوستم نداری.» به من گفت: «این چیزها را چه کسی در گوش تو خوانده؟» گفتم: «همه می گویند.» گفت: «ببین من اگر می روم اول به خاطر خدا بعد به خاطر حضرت زینب(س) و بعد به خاطر سیاهی چادر تو و امثال تو می روم. مگر نمی گویی چادرم را دوست دارم؟ بگذار دیگران بگویند دوستت ندارم. تو که از دلم خبر داری.» گفتم: «اما تحمل این حرف ها خیلی سخت است.»
* وقتی در سوریه بود، دلتنگی بر کارهای دیگرتان غالب بود؟ خودتان را چگونه آرام می کردید؟
وقتی زینب کوچک بود من بیشتر بخاطر اذیت زینب، اذیت می شدم. دلتنگی خودم هم سخت بود اماخودم را سرگرم می کردم تا کمتر متوجه دوری ابوزینب بشوم. اما وقتی اذیت زینب را می دیدم، عصبی می شدم.
زنگ می زدم به همسرم و می گفتم ببین بچه ها گریه می کنند. یادم هست یکبار تعریف کرد: «در یک عملیات حساس بودیم. یادم رفته بود گوشی را روی سکوت بگذارم. یک دفعه تو زنگ زدی و گریه می کنی می گویی زینب اذیت کرده. من هم در یک موقعیت خیلی حساس بودم. پشت تخت سنگی قایم شده بودم و می گفتم قطع کن و تو قطع نمی کردی.خیلی موقعیت بدی بود.»
* از شهدا به چه کسی ارادت خاص داشت یا شهادتش ابوزینب را بیشتر متأثر کرد؟
از شهدای دفاع مقدس به شهید همت ارادت خاصی داشت و خیلی دوستش داشت. شهادت ابوحامد، فاتح، سیدابراهیم صدرزاده و رئوف خیلی اذیت شد.
قرار بود در یک عملیات با شهید صدرزاده همراه هم باشند. شهید صدرزاده به ابوزینب می گوید شما برو و به زن و بچه ات برس بعد چند وقت دوباره بیا. اما وقتی ابوزینب آمد تهران، صدرزاده همان موقع شهید شد. خودم شهادت سیدابراهیم را هم خودم به همسرم دادم.
* چطور؟
یکی از دوستانم عکس سیدابراهیم را برای من فرستاد و گفت شهید شده. عکسش را که دیدم. دست ابوزینب روی شانه شهید صدرزاده است. گفتم: «این که سیدابراهیم است و شهید نشده.» دوستم گفت: «چرا شهید شده است.» شک داشتم واقعا که خود سیدابراهیم باشد. چند وقت قبل خانه شان رفته بودم. به همسرم زنگ زدم گفتم: «کجایی؟» گفت: «دارم می روم چیذر، هیأت حاج محمود.» گفتم: «از سیدابراهیم خبر داری؟» گفت: «نه؛ چطور؟» گفتم: «هول نکنی فکر کنم سیدابراهیم شهید شده.» گفت: «دیروز(تاسوعا) با هم حرف زدیم. من الان زنگ بزنم سوریه و خبرش را به تو می گویم.» بعد که به خانه امد خیلی بهم ریخته بود. از صحت خبر مطمئن شده بود. میگفت: «سیدابراهیم تنها خوری کرد. قرار بود این عملیات با هم باشیم. خودش شهید شد و من ماندم.» آقا جعفر به اصرار سیدابراهیم از منطقه برگشته بود.
* چند بار به سوریه رفت؟
خیلی وقت بود که می رفت سوریه و می آمد. آنقدر زیاد که تعدادش از دستمان در رفته بود. از سال 92 که 40 روز به 40 روز رفته و آمده است.
* اصلا این رفت و آمدهای متعدد برایتان عادی شد؟
عادی نمی شد. عادی شدنش خیلی سخت است. همین الان شهادتش هم برایمان عادی نمی شود. حالا عده ای می گویند خاک سرد است و فراموش می کنی. اما اینطور نیست. فقط مجبوری صبر کنی و گزینه دیگری هم نداری. باید این زندگی را ادامه داد.
هیچ وقت دوری اش عادی نشد. حتی قبل از سوریه هم گاهی برای کارهایی مثل برگزاری مانور راهی مشهد می شد، من دلتنگ می شدم. به قول خودش من دختر خیلی لوسی بودم. حالا کسی با خصوصیات با یک فردی زندگی می کند که روحیه نظامی دارد و احساس می کند که برای این دنیا نیست. در چنین شرایطی فقط باید خودم را بسازم و این ساختن هم سخت است.
* چرا سخت است؟ چه چیزی این رفتارها را سخت می کند؟
بعد ازدواج بار اول که تنهایی به مشهد رفت، به من زنگ زد و پرسید: «سوغاتی برایت چه بیاورم؟» گفتم: «عروسک می خواهم.» با تعجب گفت: «جدی عروسک می خواهی؟» گفتم:«خوب آره مگر چیست؟» با چنین روحیه ای باید سوریه رفتن هایش را تحمل می کردم.
سال 94 بود محمدحسین به دنیا آمد. شش ماهش بود که ابوزینب باز به سوریه رفت. من اما به طور ناگهانی مریض شدم. عصبی بود و انگار تمام بدنم از کار افتاده بود. حتی دکتر به من گفت مشکوک به ام اس هستی. خیلی بد بود چون نمی توانستم به زینب برسم.
حاج حسین یکتا به ابوزینب گفته بود: «یک چند وقتی نرو منطقه تا خانمت حالش بهتر شود.» برای همین مدتی پیشم ماند و طی یک دو اعزامی که آن سال داشت خیلی در منطقه نماند و زود برگشت.
دفعه بعد که راهی سوریه بود، ساکش را بسته بود و داشت بند پوتین هایش را می بست که گفت: «خب من رفتم. دیگر راضی هستی؟» گفتم: «نه؛ ته دلم راضی نیستم.» گفت:«چرا خیلی وقته که نرفتم.» گفتم: «ولی باز هم ته دلم یک مقدار راضی نیستم.» بنده خدا گفت: «نداشتیم.» می گفت: «حاج آقا یکتا گفته رضایت تو را جلب کنم.» خلاصه که رفت و 15 آذر 96 مجروح شد.
* از ماجرای مجروحیتش بگویید. چطور با خبر شدید که به سختی مجروح شده و نمی تواند دیگر به این راحتی ها راه برود؟
15 اذر مجروح شد که ولادت پیغمبر(ص) بود و شب حنابندان دخترعمه ام بود. من یک حالی داشتم. یک جوری بودم. سه شنبه مجروح شده بود اما یکشنبه او را بعد به تهران رساندند که در بیمارستان بقیه الله بستری شد. چند باری زنگ زدم اما گوشی ها خاموش بود.
من به حالت گله به حاج حسین یکتا زنگ زدم و گفتم: «حاجی نگاه کنید چند روز رفته نه به من زنگ می زند نه پیام می دهد. تلفن هایش هم خاموش است.» حاجی به من گفت: «فردا برایت پیدایش می کنم.» یک ذره تعجب کردم از حرف حاجی. باز خودم را آرام کردم که چیزی نیست. فردایش حاجی رفته بود بیمارستان و صدای ابوزینب را ضبط کرده و فرستاده بود سوریه تا از سوریه برای من بفرستند که من شک نکنم ممکن است اتفاقی افتاده باشد.
در صدایی که ضبط کرده بود گفته بود: «جایی در ماموریت هستم. نقطه صفر مرزی هستم و نمی توانم با تو حرف بزنم. من حالم خوب است نگران نباش.» اول دی دوستانش از موسسه طلوع زنگ زدند به یکی از بچه هایی که در کارهای فرهنگی با ما مشارکت داشت. گفته بود می خواهیم مستقیم با خود همسر ابوزینب صحبت کنیم. من خانه مادرم بودم. به خواهرم گفته بود: «ابوزینب گلوله خورده. یک طوری به خانمش بگویید برود پیشش.»
پیش از این ابوزینب دوست نداشت من از ماجرای مجروحیتش مطلع شوم و گفته بود:«بچه ها کوچک هستند. نگران می شود و باید یک پایش خانه باشد و یک پایش بیمارستان.» به من نمی گویند تا آن روز با مشورت حاجی به خواهرم گفتند. خواهرم هم بعدا به من گفت: «آبجی نگران نشوی پای همسرت زخمی شده.»
زنگ زدم یکی از دوستانش گفتم: «چه شده؟» بنده خدا خیلی جا خورد. گفت: «چیزی نشده. یک ذره سوخته است. یک ذره ترکش خورده.» به یک نفر دیگر که زنگ زدم، گفت: «هیچی نشده یک ذره سوخته است.» گفتم این سه مدل حرف کدام درست است. هر کسی یک چیزی می گفت. یکی گفت گلوله خورده دیگری گفت سوخته و دیگری گفته ترکش خورده. به حاجی زنگ زدم تا از اصل ماجرا باخبر بشوم. به شوخی گفت: «چیزی نیست 100 تا ترکش ناقابل خورده است.» گفتم: «حاجی می تواند راه برود؟» گفت: «می تواند راه برود و بهانه تو را می گیرد. فردا به بیمارستان برو. به بچه ها گفته خانمم اصلا با خبر نشود. اما تو بگو حاجی به من گفته.»
شنبه دوم دی بود من رفتم پیشش. دوستانش پیش او بودند. در که زدم پشتش به من بود وقتی رویش را برگرداند و من را دید، یک دفعه ای گفت: «حاجی آخر کار خودش را کرد.» از اتاق بیرون آمدیم. در راهرو برایم تعریف کرد که چطور مجروح شد. من 4 روز غذا درست می کردم و می بردم برایش بیمارستان. ماهیچه درست می کردم تا قوت بگیرد. می گفت اینکارها را نکن زشت است. چهارشنبه دوستانش او را به خانه آوردند.
* پایش در چه حدی صدمه دیده بود؟ از حساسیت جراحی هایش خبر داشتید؟
پایش از بالا هم سوخته بود و هم ترکش خورده بود. گوشت یک پایش کلا رفته بود و از بخش دیگری پوست گرفته و به این بخش پیوند زده بودند. همان روز مجروحیت فقط قسمتهای کنده شده را وصل کرده بودند. جراحی های اصلی و پیوند پوست در تهران انجام شد. جراحی های زیادی داشت. اما تمام جراحی ها در مدت دو هفته ای بود که من از مجروحیتش بی اطلاع بودم. خودش نخواسته بود تا پایان جراحی ها من باخبر شوم.
* وقتی به خانه آمد مراقتبهایش چطور بود؟ پرستاری سختی داشت؟
وقتی به خانه آمد باید هر روز زخم ها شستشو داده شده و پانسمان می شد. که سخت ترین قسمت پرستاری از او هم همین بود. روز اول که او را آوردند، دوستانش همه کارها را در بیمارستان انجام دادند و از هفتم دی بعد از ظهر دیگر شستشوهایش شروع شد.
* ابوزینب فرد فعال و فرهنگی و جهادی بود. اما جانبازی او را دو سال خانه نشین کرد و بعد هم که به شهادت رسید. فکر می کنید چه کارهایی بود که دوست داشت انجام بدهد اما جانبازی و سوریه مانع انجامش شد؟
خیلی دوست داشت دانشگاه برود اما نشد. بعضی از کارهای فرهنگی که می خواست انجام بدهد ماند و از همه آن ها عقب افتاد. کار روی زمین مانده خیلی داشت. آموزشگاه طلوع نخبگان را داشت تأسیس می کرد برایش برنامه های زیادی داشت. دوست داشت بچه های سن راهنمایی که به قول معروف سن تربیتی خاصی هستند را جذب این آموزشگاه کند. معتقد بود وقتی از یک سن پایین بچه ها به شیوه خاصی تربیت بشوند، برای چند سال بعد یک تیم قوی تر داریم و این هدف را خیلی دوست داشت. کار را تا جایی هم پیش بردیم اما جانبازی ابوزینب و مشکل محل آموزشگاه یک مقدار کار را عقب انداخت.
* علاقه نداشت که دوباره به افغانستان برگردد؟
دوست داشت به افغانستان برود ولی می خواست این برگشتن زمانی اتفاق بیفتد که با یک دست پر برود. یک اورده ای برای هموطنانش داشته باشد. متاسفانه الان در افغانستان آمریکا و اسرائیل حاکم شده اند. من خودم به شخصه تا اسم افغانستان می آید انگار که ترس وجودم را می گیرد. همیشه پیش خودم می گویم با بچه ها در آن محیط تربیت چه می شود؟
وهابیت و آمریکا و اسرائیل در افعانستان خیلی کار می کنند. مدارس ترکیه ای آنجا که با امکانات خیلی قوی پیش می رود. افغانستانی ها خیلی بچه دارند. تعداد این بچه ها نسبت به بچه های ایرانی خیلی بیشتر است.
دشمن هم از فضای محرومیتی که در جنگ ایجاد شده است، سوءاستفاده می کند و امکانات خودش را می آورد تا نسل بعد افغانستان را به شیوه خودش تربیت کند. الان مدارس ترکیه با امکانات عالی آنجا کار می کنند.
----------------------------------
گفتگو از: نجمه السادات مولایی
----------------------------------
انتهای پیام/