مشهد|مدافع حرمی که اذن مادرش برای حضور در سوریه را از امام رضا(ع) گرفت+فیلم
روح الله بختیاری جزو جانبازان مدافع حرمی است که به گفته خودش اذن حضورش در سوریه را امام رضا(ع) به وی داده است.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از مشهدمقدس، روح الله بختیاری نخستین جانباز قطع نخاع لشکر فاطمیون است که خاطرات جالبی از دوران حضور خود در نبرد با تکفیریها دارد و امروز به عنوان جانباز مدافع حرم گنجینهای ناب از خاطرات و رشادتها محسوب میشود.
با این جانباز مدافع حرم ساعتی در منزلش همکلام شدیم و درباره مسائل مختلف صحبت کردیم که مشروح مصاحبه وی به این شرح است:
تسنیم: ابتدا از خودتان بگویید، چه سالی عازم سوریه شدید و چه شد که تصمیم گرفتید به سوریه بروید ؟
بختیاری: روح الله بختیاری هستم متولد سال 1375، نخستین جانباز قطع نخاع لشکر فاطمیون و جوانترین جانباز لشکر فاطمیون که در مزار شریف به دنیا آمدم و از سه، چهار سالگی به همراه خانواده به ایران آمدیم.
به دلیل تجارب بالای پدرم در مبارزات در افغانستان علیه استبداد من هم در این وادی قرار گرفتم، در اویل سال 92 که وقتی نخستین گروه از بچهها به سوریه اعزام شدند، من هم پی راهی میگشتم تا با سایر بچهها به منطقه اعزام شوم اما پدرم در اوایل مخالف بود و میگفت تو هنوز بچهای و سنی نداری اما وقتی من جنایتها و بیاحترامیهای تکفیریها و گروههای سلفی در سوریه و تهدید از بین بردن حرم حضرت سیده زینب (س) را دیدم، حجت برایم تمام شد که باید رفت تا از حرم حضرت در برابر این خباثتها دفاع کرد اما مخالفت پدر و مادرم مانع آن شد تا در آن زمان اعزام شوم و اعزامم اندکی به تاخیر افتاد.
تسنیم: در نهایت چه اتفاقی افتاد که پدر و مادر شما راضی به اعزام شما به سوریه شدند؟
بختیاری: از وقتی خانوادهام اصرارهای مرا برای رفتن به سوریه دیدند تا اعزام حدود 6 ماه طول کشید و من در این شش ماه نرم نرم با آنها صحبت میکردم و از تمایلم برای رفتن به منطقه اطلاع میدادم، پدرم سن و کوچکی را بهانه میکرد اما در نهایت قانع شد اما اجازه خود را منوط به اجازه مادرم کرد و گفت تا زمانی که مادرت قلبا راضی نشود نباید بروی.
من تمام سعی خودم را برای جلب رضایت مادرم کردم، با خبرهایی که دست به دست به من میرسد از وخامت اوضاع و تهدید داعش برای حمله به حرمین حضرت زینب و حضرت سکینه (س) روز به روز تحملم کمتر میشد و میل به رفتن در دلم بیشتر میشد.چون فرزند بزرگ خانواده بودم حساسیت مادرم را درک میکردم.
شبی که دلم خیلی شکسته بود و غریبی میکرد به پابوس حضرت علی ابن موسی الرضا(ع) مشرف شدم و تا صبح با حضرت خلوت کردم، در همان شب بود که با دل شکسته از خود حضرت طلب استمداد و یاری جستم و گفتم یا امام رضا(ع): میخواهم سرباز کوچکی در رکاب عمه جان شما باشم یعنی اجازه نمیدهید که من با رضایت مادرم به سوریه بروم؟
وقتی به خانه برگشتم مادرم با چشمانی خیس گفت، روحالله وسایلت را برای رفتن به سوریه جمع کن و عکست را بردار، اول باورم نشد و تعجب کرده بودم، ولی صبح که به سرکار رفتم تسویه کردم و حلالیت گرفتم، به خانه که آمدم دیدم پدرم در حال پر کردن فرم اعزام است و مادرم هم آن را امضاء کرد، از مادرم دلیل رضایتش را پرسیدم اما او چیزی نگفت و مرا به حضرت زینب(س) سپرد.
تسنیم: وقتی به سوریه اعزام شدی، حس و حالت و شرایط برایت چگونه بود؟
بختیاری: از مشهد 40 نفر عازم سوریه بودیم که در مجموع به همراه نیروهای تهران و قم 73 نفر شدیم و در شهریورماه 1393 به سوریه اعزام شدیم، وقتی به دمشق رسیدیم، ابوحامد برای ما ماشین آورد و لباس رزم را پوشیدیم، کمی ترسیده بودم چون کوچکترین فرد در میان رزمندگان بودم و 16 سال بیشتر نداشتم، اما به حضرت زینب(س) توسل کردم و با شوق زیاد به سمت اطیبه حرکت کردیم، وقتی رسیدیم تمام خانهها ویران و تاریک بود و کسی جز رزمندگان در آنجا حضور نداشت.
همین طور که به جلو میرفتیم منطقه را به ما معرفی میکردند تا جایی که حدود سیصد متری دشمن رسیدیم و خط مقدم بود، وصیتنامههایمان را نوشتیم و با شوق شهادت منتظر آغاز عملیات و نبرد با داعش بودیم.
تسنیم: در نبرد با جریان تکفیری جانباز نیز شدید. خاطره مشخصی از جانباز شدن خود و یا نحوه جانباز شدن نیز بفرمائید.
بختیاری: حدود چهل و پنج روز آموزش دیدم، در مدت آموزش در سه عملیات شرکت کردیم که ابوحامد هم در این نبرد حضور داشت و بچهها ظرف یک ساعت آن منطقه را پاکسازی کردند؛ مدتی در اطراف حرم حضرت زینب(س) بودم، ولی به دلیل وجود نیروهای سوری به من و چندین نفر دیگر اجازه شرکت در عملیات را نمیدادند، دیگر تحمل نداشتم و میخواستم در عملیات شرکت کنم، فردای روزی که عید قربان بود لباسهایم را شستم و بعد به سراغ فرمانده رفتم و حدود یک ساعتی با او صحبت کردم اما با حضورم در عملیات موافقت نمیکرد ولی با اصرار زیاد، اجازه شرکت در عملیات بعدی را گرفتم.
ساعت چهار صبح بود، از طریق بیسیم به ما اطلاع دادند باید در عملیات شرکت کنیم، بعد از خواندن نماز صبح سربند «یاعلی مدد» را بستم، اسلحهام را برداشتم، از همه خداحافظی کردم و حلالیت گرفتم، فرمانده هم از من به خاطر عدم حضورم در عملیاتهای قبلی عذرخواهی کرد و حلالیت طلبید.
در فاصله یک کیلومتری داعش پیاده شدیم، دشمن در نزدیکی حرم بود، قصد ما هم این بود تا جلو پیشرفت آنها را بگیریم من واقعا خوشحال بودم و آن موقع یاد مادرم افتادم که به من میگفت صلوات بفرست و قرآن بخوان، همین کار را انجام دادم و بعد از خوردن صبحانه به همراه یکی از همرزمان سوار نفربر شدیم و جلوی مسجد ایستادیم، یکی از نیروهای سوری که همرزمم بود، خواست تا سربند «یاعلی مدد» را باز کنم چون که رنگی است و تک تیرانداز راحتتر پیدایم میکند، ولی من قبول نکردم و گفتم این اسم نگهدارم میشود.
سوار نفربرها شدیم و به سمت دشمن حرکت کردیم، در یک منطقه گشت زدیم اما کسی آنجا نبود و به عقب برگشتیم، بعد از کمی استراحت، صدای تک تیرانداز به گوش میرسید، همه پناه گرفتیم ولی فرمانده گفت، جلوی دیدشان نیستیم و آنها قصد ترساندن ما را دارند، منطقه کاملا ساکت بود و هنوز جنگ شدت نگرفته بود.
با سکوت منطقه، حس عجیبی به من دست داد و مرا به سمت کوچهای میکشاند. به همرزمم گفتم بیا ما هم برویم اما او نیامد، من رفتم و خودم را به بچهها در کوچه رساندم، در فاصله دومتری با یکدیگر حرکت میکردیم، سرکوچه یک پناهگاه بود که من میخواستم خودم را به آنجا برسانم، در همین حال فرمانده دست چپش را بالا آورد و گفت برگردید عقب، بلافاصله دستش را زدند و آنجا بود که فهمیدیم در تیررس تک تیرانداز هستیم.
آمدم سمت پناهگاه بروم که یک تیر از بالای سرم رد شد، تیر دوم از کنارم رد شد و من خودم را به سمت پناهگاه پرتاب کردم اما تیر سوم به من اصابت کرد و گلوله از شانه سمت راستم وارد شد و از کتف سمت چپم خارج شد، وقتی به زمین افتادم فکر میکردم به شهادت رسیدم و گلوله به سرم خورده، چشم باز کردم و دیدم زندهام و در آن پناهگاه افتادهام و دشمن من را نمیبیند.
آن لحظه به یاد خانوادهام افتادم و دوست داشتم دوباره آنها را ببینم، حدود چهل دقیقه داخل پناهگاه بودم، بچهها فکر میکردند من شهید شدهام ولی نمیتوانستند خودشان را به من برسانند چون آنها هم زخمی میشدند و آمار تلفاتمان بالا میرفت.
به خاطر خون زیادی که از دست داده بودم چشمهایم رو به سیاهی میرفت، محمد حکیمی یکی از همرزمانم که بعد از یک ماه از این ماجرا شهید شد، همین طور که تیراندازی میکرد به طرف من آمد و دید که زندهام به کمک یکی دیگر از همرزمان من را به بهداری بردند ولی آنجا نتوانستند وضعیتم را تشخیص دهند و مرا به بیمارستان بردند و بعد از تشخیص دکتر، عازم تهران شدم.بعد از گذشت مدتی به خانوادهام خبر دادند و گفتند که کمی زخمی شدهام ولی چیزی درباره از کار افتادن پاهایم نگفتند، وقتی خانوادهام را دیدم، به مادرم گفتم من تبرک شدهام. ما با اراده خودمان به سوریه رفتیم و هیچ انتظاری هم از مسئولان نداریم.
گفتوگو از سروش عربی
انتهای پیام/ش