«قابِلی»؛ یک نوستالژی ساده برای کسب رزق حلال افغانستانیها + تصاویر
یک نوستالژی زیبا و غریب در عالم مهاجرت، هم حالت را خوب میکند و هم دلتنگت، اینجا، درست در نقطهای وسط دایره مهاجرت و فرسنگها دور از وطن باید عطری آشنا به مشامت برسد و تو را ببرد در دل آشپزخانههای دنج و قدیمی افغانستان. . .
خبرنگار حوزه مهاجرین، خبرگزاری تسنیم: یک نوستالژی زیبا و غریب در عالم مهاجرت، هم حالت را خوب میکند و هم دلتنگت، هم میتوانی برای یک ساعت هم شده همه چیز را تعطیل کنی و بروی روی تختهای ساده و قشنگ رستورانهای افغانستانی «گلشهر» دلی از عزا دربیاوری و هم. . . اصلا محال است در آن حال و هوا دلت هوایی وطن نشود، هوایی ملههای(میهمانی) فامیلی و دیگهای بزرگ «قابلی» وسط حیاط و دورهمیهای گرمی که زیر سایه جنگ تکه و پاره شد. . .
و حالا اینجا، درست در نقطهای وسط دایره مهاجرت و فرسنگها دور از وطن باید عطری آشنا به مشامت برسد و تو را ببرد در دل آشپزخانههای دنج و قدیمی افغانستان. . . رستورانهایی ساده و تمیز با سرو غذاهای افغانستانی و مشتریان ایرانی و پاکستانی که گوی سبقت را در علاقه به این غذاها از مردم افغانستان ربودهاند.
وارد یکی از رستوران ها می شوم، تختهایی به ردیف در سالنی روشن و تقریبا رو به آفتاب و آینههای دور تا دوری که به تو اجازه میدهد آنجا را از هر زاویه برانداز کنی، هنوز تا ظهر مانده و تقریبا خلوت است، «سید احمد» به شاگردانش میگوید برنجهای خیس شده را در دیگ بیندازند و خودش سینی گوشتهای تکه شده را آنسو میبرد تا به سیخ بکشد و از همان اول هم با من طی میکند که اگر مشتری آمد دیگر صحبت نمیکند و باید حواسش شش دانگ به کارش باشد.
حواسم پرت منوی آشپزخانه میشود، قابلی 13 هزار تومان، کباب گوسفندی 16 هزار تومان و ماهیچه گوسفندی 16 هزار تومان که صدای سید احمد من را به خودم میآورد، از گذشتههایش میگوید، از اینکه پای همین دیگها بزرگ شده و آشپزی کسب پدریاش است، میگوید پدرم وقتی 12 ساله بود در آشپزخانه داییاش شاگردی میکرده.
دستکشهای یکبار مصرف را دستش میکند و یکی یکی گوشتهای تکه شده را به سیخ میکشد و کلی تعریف میکند که در کنار قابلی، کبابهای تکه (نوعی کباب افغانستانی) حرف ندارد، میخندد و از سر مزاح میگوید اگر زن بودم شاه کدبانو میشدم با این دستپخت.
ادامه میدهد، آشپزی تمام غذاها با خودم است و دو شاگرد در این شعبه داریم و دو شاگرد دیگر در شعبه دیگرمان، بعد از نماز صبح نمیخوابم و میایم اینجا و معمولا روزهایی که خیلی شلوغ میشود تا بعد از 11 شب هم هستیم، علاوه بر اینهایی که در منو نوشته شده انواع کبابهای افغانستانی سرو میشود، کباب چوپان، شامی کباب، کباب قبرقه و کباب تکه.
میگویم خدا را شکر در گلشهر کاروبار رستوران سکه است، کمی مکث میکند و می گوید «شُکر اما خانم از اول که اینطور نبوده، باورت نمیشه چه سخت کاریایی کردم اما بازم شکر که همیشه دنبال نان حلال بودم و رزقم برکت کرده»، نگاه کنجکاوانهام را متوجه میشود و ادامه میدهد . . .
من از 9 سالگی کار میکردم، همه جور کار، از عکاسی دور حرم گرفته تا بساط و شاگردی کنار پدرم و. . . (خندهاش میگیرد), علت را که میپرسم میگوید چه روزهایی بود، 12 ساله بودم و واقعا اقتصادمان ضعیف و مشکلات زیاد، آن وقتها قم زندگی میکردیم، در آن سن شیفت شب کارخانه دمپایی کار میکردم، چقدر سخت بود، خیلی سخت. . .
ادامه میدهد؛ شرایط هر روز بدتر میشد، آمدیم تهران، مدتی در یک خیاط خانه که کارگاه تولیدی تریکو بود کار میکردم، از هشت صبح تا هشت شب و من تا 10 شب اضافهتر میماندم تا 400 تک تومانی پول بیشتر بگیرم، تهران که بودیم در یک خانهای با 10 اتاق زندگی میکردیم که 10 خانواده ساکن بودند، یعنی هر اتاق برای یک خانواده، اجاره به عهده من بود، ماهی 25 هزار تومان و من از همان کودکی به هر سختی شده کار میکردم که شرمنده خانواده نشوم و به قول پدرم پیش صاحبخانه هم خوش حساب باشیم.
میگویم، سید احمد این سختی کشیدنها و تلاش برای یک لقمه نان حلال انگار با خون و گوشت مردم افغانستان عجین شده، سرش را به نشانه تأیید تکان میدهد و میگوید ملت افغانستان تن به خواری نمیدهد، رنج دیگر برای ما وسیله گنج یابی شده، آنقدر رنج کشیدهایم که مانع حرکت ما نمیشود، تا چشم باز کردیم خون و جنگ، تا بزرگتر شدیم راه مهاجرت، جوان شدیم مشکلات مهاجرت، بیکاری، بیپولی و هزار درد دیگر که همهاش به ناآرامیهای افغانستان و هجرت ما گره میخورد اما هر روز از دل همین مهاجرت جوانهایی رشد میکنند که برای افتخار یک کشور کافیست.
میپرسم، تا کارگاه تریکو تعریف کردی، بعدش چه شد؟ رستوران را کی باز کردی؟
سید احمد همانطور که با سرعت و مهارت در حال آشپزیست میگوید آمدیم مشهد، چند سالی به همان منوال گذشت، دیگر باید فکری درست میکردیم، با یک برادر ایرانی شریک شدم و کارت کار را به نام کارگر کبابی گرفتم، حالا هفت سالی میشود کباب قابلی فروشی را راه انداختهام و خدا را شکر کار و بارم برکت دارد، مشتریهای همشهری که جدا، نیمی از مشتریانم برادران ایرانیام هستند، از پاکستان و حتی زائران عربی به رستوران ما میآیند، باورتان نمیشود مشتریهای ایرانی داشتم که با رفت و آمد به همین رستوران مشتاق سفر به افغانستان شدند و رفتند، هنوز هم میآیند و برایم از رستورانهای کابل میگویند، از کبابیهای پل سرخ، از زیباییهای کشورم.
کم کم مشتریها می آیند، میگوید راستی بگذار برایت بگویم چرا اسم رستورانم توتمزار است، مشتاقانه موافقت میکنم و ادامه میدهد، به ما سادات قندوز میگویند، قندوز یکی از شهرهای افغانستان است و توتمزار یکی از روستاهای آن، بعد از قندوز جایی وجود دارد به نام خانآباد و از آنجا که میگذری به دره شورآب میرسی که آبش قابل شرب است، سه چشمه دارد، سادات ما از «لولنج» افغانستان که مهاجر شدند به این سمت قندوز راهی شده و در آنجا خانه ساختند و زندگی کردند و در نهایت اجداد ما در آنجا قبرستانی میان درختان توت ساختهاند و از همانجا معروف به توتمزار است که نام دیگر آن مزار سادات قندوز است و نام رستورانم را هم به همان اسم گذاشتم.
یکی از مشتریان ایرانی میآید برای سفارش، از نوع خوش و بش آنها میفهمم همیشه میآید، می گوید سید از همان قابلیهای چرب با کباب چوپان بگذار.
شاگردان سید احمد سفره را میاندازند، سفره ساده و زیبا، یک بشقاب قابلی با گوشت، ماست، سالاد و یک تکه نان مزاری.
شلوغ میشود، عدهای همراه با خانواده و بعضیها هم تنها مینشینند روی یک تخت و تا غذا آماده شود خود را به یک استکان چای سبز میهمان میکنند.
سید احمد ما را هم میهمان میکند و میگوید در منش ما افغانستانیها نیست مهمان تا دم در بیاید و او را سر سفره خود ننشانیم، غذای مفصل و دلچسب توتمزار را که خوردیم کم کم آماده رفتن میشویم، پیش از خداحافظی میپرسم دوست نداری به افغانستان بازگردی؟
تلخ و زورکی لبخند میزند و میگوید چه کسی است که آغوش مادر خود را دوست نداشته باشد، امروز مادرمان آشفته است و فرزندانش در مهاجرت سرگردان. . . دعا کنید در آغوش مادرمان یک روز آرام بگیریم.
.....................................
گزارش: ف.حمزهای
عکس: رضا حیدری شاهبیدک
انتهای پیام/.