«فیروزه، لاجورد و شاه مقصود»؛ نان حلال مهاجرین افغانستانی در میانه «نقره و سنگ»
گوشهای پرت مینشینم و تا بیشتر فضا را برانداز کنم، ترتیب میزهای چوبی گرداگرد فضا و دستان زمخت و زحمتکش مردانی که فیروزه و عقیق و یشم و لاجورد در دستانشان با مهارت میچرخد، گاه برای شناسایی اصل بودنش و گاه برای سوار کردن بر پایههای نقرهای انگشترها.
خبرنگار حوزه مهاجرین، خبرگزاری تسنیم: حاج سید سینی چای سبز را میگرداند و یک به یک اجاره میزها را یادآوری میکند، گاهی میخندند و گاهی صدای چانهزنی برای جوش خوردن معامله فضا را درهم و برهم میکند، صدای صلوات که بلند میشود یعنی معامله با رضایت دو طرف جوش خورد و ختم و بخیر شد، بازار داغ انگشترفروشهای افغانستانی در دل گلشهر دیدنی است.
گوشهای پرت مینشینم و یک چای سبز سفارش میدهم تا بیشتر فضا را برانداز کنم، ترتیب میزهای چوبی گرداگرد فضا و دستان زمخت و زحمتکش مردانی که فیروزه و عقیق و یشم و لاجورد در دستانشان با مهارت میچرخد، گاه برای شناسایی اصل بودنش و گاه برای سوار کردن بر پایههای نقره ای انگشترها.
یکی از میزها توجهم را جلب میکند، یکی افغانستانی حرف میزند و دیگری ایرانی، کاغذی میان هم رد و بدل میکنند. . .
میروم سر میزشان و با کمی مقدمه چینی از کار و بار این روزهای انگشتر فروشی میپرسم، از میان حرفهایشان میفهمم حسین مردی تقریبا میانه سال انگشترفروش افغانستانی و نادر که تمایلی به عکس گرفتن نشان نمیدهد انگشترفروش ایرانی است، میگویند سالها با هم مراوده مالی و کاری دارند؛ حسین از کار و بارش میگوید، از اینکه بیش از 10 سال وارد این بازار شده، میگوید انگشترسازی و انگشترفروشی سرمایه زیاد میخواهد، من از 10میلیون تومان که کف آن است شروع کردم و حالا خدا را شکر سرمایهام به 80 میلیون رسیده.
بیدرنگ میپرسم با 80 میلیون سرمایه روزهایت را کنج این قهوه خانه سپری میکنی و کارت را به همین میز محدود کردهای؟ میخندد و میگوید 80 میلیون در بازار انگشترفروشی خیلی زیاد نیست و با انگشت دیگر میزها را نشانم میدهد... آن میز سید عباس است که بیش از 100 میلیون سرمایه انگشترفروشی کرده، آن دیگری از هموطنان ارزگانی ماست که او هم سرمایه زیادی برای اینکار گذاشته و خلاصه هر کسی پای این میزهاست حرفی در بازار برای گفتن دارد.
با خنده میگویم قهوه خانه حاج سید هم بانکی است برای خودش، فکر میکردم انگشترفروشهای اینجا خرده فروش باشند با سرمایههای کم که از مجبوری اینجا کار و کاسبی میکنند یا تفننی دور هم جمع میشوند، حسین سری تکان میدهد و میگوید انگشترفروشهای اینجا فقط سنگ اصل میآورند، بعضی فقط انگشتر میفروشند و بعضی دیگر هم میسازند هم میفروشند.
ادامه میدهد؛ اینجا را همه میشناسند، در مشهد چندتا از این انگشترفروشها داریم اما این مکان مرکز همه آنهاست و علتش هم این بوده بعضی سنگهایی که از افغانستان میآوریم خیلی مشتری دارد.
یکی یکی نشانم میدهد، زمرد پنجشیر، لاجورد و تسبیحهای سنگی شاه مقصود. . .
میگوید تابستانها که میشود اینجا غلغله است، مسافران اروپایی و خارجنشین افغانستانی و پاکستانی که میآیند وقت سر خاراندن هم نداریم و بعد توضیح میدهد و خاطراتی میگوید از سنگ شناسی و علاقه مردم افغانستان و پاکستان به سنگهای قیمتی.
وقتی از درآمد ماهیانهاش میپرسم دفتر حساب و کتابش را باز میکند و میگوید ماه قبل فروشم کم بود و خریدم زیاد، اجاره میز هم 200 هزار تومان است که شش ماهش را پرداخت کردم و چیزی برایم نماند، بازار همین است دیگر گاهی خوب و گاهی بد اما در هر صورت شکر، صد هزار مرتبه شکر.
نادر میپرد میان کلام و میگوید خانم، حسین از نابغههای انگشترفروشی است که از صفر به اینجا رسید، من سالهاست او را میشناسم، قبل از اینکه وارد این کار شود، پیش از این سر گذر میرفت و گاه بنایی، اجارهنشین بودند و خرج پدر و مادر بیمارش بر عهده او بود با چند فرزند، یک روز به او گفتم بیاید با من کار کند و پیشنهاد دادم 10 میلیون تومان میدهم تا شروع کند و کم کم کار و بارش که گرفت پولم را پس بدهد.
به هم نگاه میکنند و میخندد و نادر به حسین میگوید... یادت میآید؟
نادر گلویی صاف میکند و ادامه میدهد؛ اوایل حسین راضی نمیشد، میخواست برگردد افغانستان، میگفت جوانیاش در مهاجرت سوخته و هنوز هشتش در گرو نُهاش مانده، راضیاش کردم که بماند و خلاصه اینکه به او 10 میلیون تومان دادم و کار شروع شد. . .
سرش پایین است و با انگشتر عقیق در دستش بازی میکند و هی میچرخاندش، میگویم خب؟ تکه کاغذی از جیبش بیرون میآورد و نشانم میدهد. . . میگوید ببین خانم، من سالهاست نه با حسین، با خیلی از افغانستانیهای دیگر کار میکنم، یک وقتهایی از تحقیر اینها خجالت میکشم، از بدرفتاریها با مهاجرین شرم میکنم، میگوید خانم افغانستانیها خیلی مردمان شریفی هستند.
حسین لبخند میزند و به شوخی دست بر شانه نادر زده و میگوید خب حالا. . . بدون تعلل کاغذ را میگیرم و میگویم این چیست؟ حسین درجا پاسخ را می دهد. . . «پَتِه»
با تعجب میپرسم پته چیست؟ میگوید نام دیگرش برگه اعتماد است که میان انگشترفروشان به این اسم معروف شده، بازاریان صنف ما که بهم اعتماد دارند برای حساب و کتابهای خود چک و سفته نمیکشند و با اعتماد به هم فقط در همین برگهها دستنویس میکنند.
پته را باز میکند و یکی یکی نشانم میدهد، نادر میگوید ببین این داد و ستد یکساله من و حسین است، حساب کنید تا بحال حسین چقدر از من پول نقد و یا جنس برده، همینطور اعداد و ارقام پیش چشمانم رژه میرود، 30 میلیون تومان، 25 میلیون تومان، 15 میلیون تومان. . .
کاغذ را برمیدارد و در جیبش میگذارد و در ادامه میگوید، چیزی که حسین را در این کار موفق کرد همین امانتداری و دستپاکیاش است، من گاهی به هموطن خودم هم اعتماد نمیکنم فقط با یک دست خط 30 میلیون تومان بدهم اما حسین امتحانش را پس داده و خیلی دیگر از مهاجران افغانستانی.
از رابطهاش با مردم افغانستان میپرسم و پاسخ میدهد بیشتر ارتباطم با آنها کاری است اما در همین کارِ مردم افغانستان خدا را میبینم، تقوا و دستپاکی را میبینم، بخدا خیلی قابل اعتمادند، گاهی فکر میکنم خدا این پاکی را به مردم افغانستان بخاطر سالها رنج و جنگ هدیه داده است.
پس از چند ثانیه سکوت، حسین همانطور که انگشترها را مرتب میکند، میگوید خدا خیر بدهد نادر را، کم آورده بودم، از پس مخارج زندگی و اجارهنشینی با پدر و مادری مریض و خرج زن و بچهها بر نمیآمدم، خانم، ما سر سفره پدر و مادرمان بزرگ شدیم، از کودکی پدرم یاد داده برای هر ریال باید عرق ریخت و زحمت کشید، پول مفت به ما نمیسازد اصلا به گروه خونی ما نمیآید، خلاصه اینکه خدا خیلی کمکم کرد، برکت به زندگیام آمد، چند وقتی است توانستهام یک خانه کوچک در همین گلشهر بخرم و شرمنده خانوادهام نباشم.
میگویم بعد از این همه سختی در این نقطه زمانی آرزویت چیست؟ میگوید دوربرم چند جوان بیکار است، کاش خدا بیشتر به من بدهد کارگاه درست حسابی بزنم و آنها را مشغول بکار کنم، آنها را که میبینم یادم از گذشته خودم میآید، از 16 سالگی تا همین 10 سال پیش همیشه کارگر مردم بودم و با پولی بخور و نمیر گذران میکردیم، میفهمم جوانهای مهاجر چه میکشند، میفهمم بیکاری آنها را تحقیر میکند و میشکنند . . .
کم کم اطراف میزش شلوغ میشود و میفهمم مجالی برای ماندن بیشتر نیست، به او میگویم از سرگذشتش درس گرفتم و به آرزوی قشنگش افتخار میکنم. . . با او و حاج سید خداحافظی میکنم، هنوز از پلهها پایین نرفته صدا میزند نام گزارش چه بود؟ میگویم عین سرگذشت تو. . . روایت یک لقمه نان حلال بر سر سفره مردم افغانستان.
.........................................
گزارش: ف. حمزهای
عکس: رضا حیدری شاهبیدک
انتهای پیام/.