گام به گام بسوی امام رئوف (ع)؛ حکایت دلدادگی زوار افغانستانی در حرم رضوی + تصاویر
همینطور که میرویم به گامهایی فکر میکنم که به شوق زیارت آمدهاند، به یک شیدایی بیمانند، به این مانور دلدادگی ارادتمندان که آمدهاند منظومهای ناب از عشق و عرفان را در حوالی هشتمین خورشید ولایت بسرایند.
به گزارش دفتر منطقهای خبرگزاری تسنیم، «سید مصطفی» کارتهای مهمانپذیر موذن را بین زوار افغانستانی تقسیم میکند و میگوید اگر میان شلوغی از کاروان جدا شدید و راه را نیافتید آدرس را داشته باشید و پرسان پرسان بیایید، روحانی کاروان کم کم آماده رفتن میشود، زائران افغانستانی شالهایی با طرح پرچم سه رنگ افغانستان دور گردن خود انداختهاند تا در ازدحام جمعیت قابل تشخیص باشند و یکدیگر را بیابند.
اینجا «نوغان 15»، یکی از آن کوچههای باریک و خیلی قدیمی منتهی به حرم که به قول سید مصطفی «کوچه وصال» نام دارد.
علتش را که میپرسم میگوید فقط همین خیابان را بلدم و هر روز هم از همین خیابان پیاده به حرم میرویم و به یک روایت سادهتر میان همه کوچهها و خیابانهای مشهد همین نوغان ما را به حرم میرساند.
روحانی کاروان جلو جلو میرود و با صدای بلند میگوید که «هدیه به روح همه اموات و درگذشتگان صلوات»، «اللهم صل علی محمد و آل محمد»...با صدای یکصدای صلوات توجه همه به زائران افغانستانی جلب میشود و همه با نگاههای پرسشگر و اغلب تخسین برانگیز خود زائران را دنبال میکنند، در چینشی منظم روحانی کاروان که راه بلد جمع است پیش از دیگران میرود، مردان پشت سرش و زنان کمی عقبتر.
سید مصطفی جوانترین زائر افغانستانی این کاروان است و اغلب زوار را زنان و مردان خسته و مسنی تشکیل دادهاند که همین پیاده روی تا حرم امام رضا(ع) برای آنه مشکل است. طریقه گام نهادن و راه رفتنشان حاکی از خستگی و دردپای شدید آنها دارد اما پای دل...
ما آدمها گاهی چقدر با مقیاس نگاههای کوچکمان، بزرگترین رفتارها را تعبیر و تفسیر میکنیم.
یکی از زنان کاروان که از ابتدا مرا زیر ذرهبین نگاهش گرفته بود، با دست اشاره میکند و این یعنی یک لحظه بیا، میپرسد تو با کاروان مایی؟ چرا ندیدمت؟ میگویم نه مادر جان و برایش توضیح میدهم که آمدهام گزارش این زیارت معنوی را بگیرم، به سختی قدم میگذارد و مدام زیر لبش زمزمه میکند، یا رضا یا غریب الغربا.
میپرسم که چه شد به اینجا آمد؟ میگوید: خوابش را هم نمیدیدم بر روی فرشهای این صحن و سرا نماز بخوانم چه برسد به اینکه درست در شب و روز شهادتش مشهد باشم، کمی با من احساس راحتی میکند و از زندگیاش میگوید، از اینکه خانه شان در «سرکاریز» کابل است، منطقهای نزدیک «پل سوخته»، سه پسر دارد و سه دختر.
ادامه میدهد: همه را عروس و داماد کردهام، حاجتی ندارم، اصلا برای زیارت آمدهام و تمام راه به خودم قول دادهام تا برای این که این را داشته باشم و آن را داشته باشم دعا نکنم، روحانی مسجدمان میگفت که فقط دعا کنید راهتان از راه ائمه جدا نشود، همه آن نعمتها به زندگی تان وارد میشود و گره از کارها نیز باز میشود.
یکی از مردان کاروان انگار به دنبال همسرش میان جمعیت میگردد، تا می خواهم بروم سر صحبت را با او باز کنم، وارد میدان طبرسی میشویم، از چهارراه مقدم تا حرم دستههای عزاداری فقط به چشم میآید و صدای یا رضا یا رضا که در حوالی حریم حضرتش طنین انداز شده و ناگهان جمعیت در میان شلوغی گم شد.
همینطور که میرویم به گامهایی فکر میکنم که به شوق زیارت آمدهاند، به یک شیدایی بیمثل و مانند، به این مانور دلدادگی ارادتمندانی که آمدهاند منظومهای ناب از محبت و عرفان را در حوالی هشتمین خورشید ولایت بسرایند.
دارم فکر میکنم که آقا با این همه زائر چه خواهد کرد؟ چطور به تسلای دل این همه عاشق خواهد برخاست؟ و یادم میآید آقا فرزند همان امامی است که عاشقانه و پدرانه به تسلای دل فرزندان مسلم ابن عقیل برخاست. مگر میشود فرزند این خاندان باشی و به تسلای دل میلیونها عاشق و دلداده برنخیزی، چه فرقی میکند ایرانی، افغانستانی، پاکستانی، عراقی یا هر کشور دیگر... مهم همان دلی است که پای کار آمده.
چیزی به ورودی حرم امام رضا(ع) نمانده، روحانی کاروان را میبینیم که ایستاده تا همه جمع شوند و باهم به حرم بروند، از او در مورد کاروان که میپرسم میگوید: کاروان 100 نفره است برخی امروز جدا رفتند و کار داشتند، کاروان انصارالحسین(ع) در همان منطقه «برچی» (غرب کابل) است و بیشتر زائران مان ساکنان برچی و پل سوخته و قلعه شهادت کابل هستند، ما پیش از اربعین کابل را به مقصد کربلا ترک کردیم و به خواسته زائران برنامه را طوری تنظیم کردیم که شهادت امام رضا(ع) مشهد باشیم.
کم کم همه جمع میشوند، یکی از مردان کاروان که خود را «محمد نبی» معرفی میکند، میگوید: برای آرامش و امنیت افغانستان دعا کنید، این مردم قانعترین هستند، چیزی نمیخواهند جز کمی آرامش و نانی که در سایه امنیت براحتی از گلویشان پایین برود، میگوید که به اینها (اعضای کاروان) چند بار گفتهام حاجات شخصی را کنار بگذارید و همه برای افغانستان دعا کنیم، اگر وطن آرام شود....کاش وطن آرام شود.
وارد حرم میشویم، نظم کاروان بهم میریزد، هر کس گوشهای میرود، انگار حرفهای خصوصی هست که گوشها نامحرماند جز صاحب همین صحن وسرای، یکی از زنان کاروان انصارالحسین(ع) با چادری رنگی، خلوتی روبروی گنبد برای خودش دست و پا کرده، سجاده و تسبیح و دو رکعت عشق...
کنارش مینشینم، زیارتنامه را دستم میدهد، میگوید سواد ندارم برایم بخوان، با جان و دل میپذیرم و هنوز چند خطی از زیارتنامه بیشتر نخواندهام که میبینم به پهنای صورتش اشک میریزد، با خودم میگویم که نمیداند و معنی کلماتی که در زیارتنامه را متوجه نمیشود و فقط میداند هر چه هست سرآغاز یک عاشقی است و چقدر ملتمسانه چشمانش را به ضریح پنجره فولاد از دور گره زده است.
زیارت تمام میشود، دستم را به گرمی میفشارد، میپرسم چه دعایی کردی؟ که سال دیگر هم همینجا بنشینی و زیارت کنی؟ میخندد... نه خانم تا سال دیگر معلوم نیست زنده باشم یا نباشم، نوهام فقط چهار سال دارد و بیمار است، میگویند مغزش عفونت دارد و برای سن او خطرناک است، دکترهای افغانستان جواب درستی نمیدهند پول هم نداریم پاکستان ببریم، این چند ماه به هر سختی پولهایم را پس انداز کردم تا از مسیر زمینی کربلا و مشهد بیایم و هر طور شده شفای او را بگیرم.
و چشمانش پر از اشکش خیره به پنجره فولاد صحن انقلاب میشود.
دارد غروب میشود، آرام از کنار خلوت سبز زائران افغانستانی عبور میکنم، میروم گوشهای مینشینم و عزاداری جهان اسلام را به تماشا مینشینم، فارغ از هر نژاد و ملیت و مرز جغرافیایی، عشق به امام رضا(ع) جهانی است، نه مرز می شناسد و نه ملیت، ایرانی کنار افغانستانی و افغانستانی کنار عراقی و همه و همه در یک خط واحد روبروی گنبد و پنجره فولاد نشستهاند و اشک میریزند.
ذهنم میان همین افکار میچرخد و دور میزند که دستی بر شانهام میخورد، یکی آب تعارفم میکند و میگوید تو بنوش، دریایی در تو خواهد جوشید...
گزارش: ف.حمزه ای
عکس: اسماعیل خاوری
انتهای پیام/.