شریعتی، معلم انقلاب یا معلمی بهرسم فارابی و میرداماد
برخی وجوه معلمی شریعتی در دوره انقلاب به دوره پس از انقلاب نیز قابل تعمیم است و آموزههای وی در حوزه خودآگاهی و بازگشت به خویشتن و آزادی و معنویت برای دوره اخیر نیز قابل طرح و استفاده است.
به گزارش گروه رسانههای خبرگزاری تسنیم، متن زیر یادداشتی از رضا ماحوزی، عضو هیئت علمی پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی است که از نظر می گذرد.همه به یاد داریم که اواخر حکومت پهلوی و اوایل انقلاب، روی کتابهای مرحوم شریعتی و یا روی پلاکاردها و نوشتههایی که توسط انقلابیون و معترضان در راهپیماییها حمل میشد، از آن مرد بزرگ تحت عنوان «معلم شهید» و یا «معلم انقلاب» یاد میشد. به راستی مرحوم شریعتی برای بسیاری از انقلابیون دهه پنجاه و حتی شصت، معلم بود؛ معلمی که شاگردان فراوانی داشت و شاگردانش نیز نسبت به او تعصبی تام و تمام داشتند. اما به راستی مرحوم شریعتی به کدامین معنا معلم بود؟
این پرسش از آن رو قابل طرح است که خود آن مرحوم، تاریخ انقلابها و به تبع آن، تمامی انقلابهای قرن بیستم و در حال وقوع را محتوم به گذر از وضعیت تحول و پویش و مبارزه و خودسازی (ماومنت) به وضعیت استقرار و تثبیت و نهادسازی و محافظهکاری (انستیتوشن) میدانست. حال بنا به این تفکیک میتوان پرسید، مرحوم شریعتی خود را معلم کدام یک از این دو دوره میدانست؟
بنا به بازخوانی تاریخ شیعه در سده نخست هجری و برجسته کردن شخصیتهای مبارزی چون پیامبر صل الله علیه، علی علیه السلام، فاطمه سلام الله، عمار، ابوذر، امام حسین علیه السلام، زینب سلام الله و چند تن دیگر از یکسو و بازخوانی تاریخ مبارزاتی شیعه در مقابل تاریخ دوران تثبیت و استقرار شیعه در عصر صفوی و پر رنگ کردن این تقابل در قالب تشیع علوی و تشیع صفوی و نقدهای شدید به شیعیان صفوی عصر حاضر از سوی دیگر، و از همه برجستهتر، انس و الفتی که میان شخص مرحوم شریعتی و حسینیه ارشاد و مبارزان انقلابی آن دوران وجود داشت و این انس والفت دو طرفه، ایشان را در مقام یک روشنفکر متعهد و آنها را در قامت ابوذرها و زینبهای روزگار متجلی ساخته بود، در وهله نخست به نظر میرسد که عنوان «معلم» برای ایشان بیشتر ناظر به دوران نخست است و نه دوران نهادسازی و تثبیت فرهنگی و تمدنی.
اما آیا شریعتی به هیچ عنوان شایسته عنوان معلم برای دوران پس از انقلاب نیست و آموزههای ایشان صرفاً محدود به دوران پیش از انقلاب است؟ برای پاسخ به این پرسش لازم است پیش از آن دو پرسش دیگر مورد تحلیل و بررسی قرار گیرد. اول آنکه وضعیت انقلاب که شریعتی آن را به وضعیت تشیع علوی تشبیه کرده است، وضعیتی همیشگی است و لذا یک فرهنگ و تمدن باید دائماً در وضعیت انقلاب و تحول باشد و روی تثبیت و نهادسازی و آرامش و استقرار را به خود نبیند؟ دیگر آنکه آیا در جریان انقلاب و تحول، مبنایی برای پیوستگی هویتی و فرهنگی میان نسل فعلی و نسل گذشته و به همین قیاس، نسل آتی و نسل فعلی وجود خواهد داشت و این نسلها میتوانند مدعی بهرهمندی از پشتوانههای تاریخی، اعم از علمی و فرهنگی و آیینی و فکری و رفتاری باشند یا خیر؟
از آنجا که مرحوم شریعتی مبنای صرفاً اقتصادی موردنظر مارکسیستها در جریان انقلابهای اجتماعی را قبول نداشت و بیش از همه به نوعی از شیعه سیاسی و اسلام ایدئولوژیکِ برگفته از مدل تشیع علوی، برای ترسیم آینده نظام فرهنگی و اجتماعی ایران میاندیشید لذا در پاسخ به پرسش نخست، مبنیبر اینکه چگونه میتوان پس از رسیدن به هدف و سرنگونی نظام موجود و در نتیجه، رسیدن به وضعیت نهادسازی، از آفتها و آسیبهای ناشی از نهادسازی، بویژه خمودگی و توقف حرکت انقلابی جلوگیری کرد و اصل نهادسازی و دوران مربوط به آن را بنحو ایجابی پذیرا شد، در مقابل تز «انقلاب در انقلاب» لنین، به نوعی از خودسازی انقلابی و پروتستانتیسم اسلامی ذیل برنامه «بازگشت به خویشتن» روی آورد.
در این رویکرد، شریعتی با قبول دوره نهادسازی بهعنوان نتیجه منطقی دوران تحقق اهداف توحیدی و انقلابی، بهمنظور برکنار ماندن از آسیبهایی که وی به تفصیل آنها را در قالب تشیع صفوی و اقتضائات نهادسازی برشمرده است، بر استمرار آگاهی معطوف به تحقق انقلاب به دوره پس از انقلاب یا همان دوره نهادسازی تأکید ورزیده است. به دیگر سخن، شریعتی برای فراموش نکردن اهداف انقلاب و مبارزه دائمی برای رسیدن به آزادی و رهایی واقعی- که به عقیده ایشان هم در غریزه اصلی آدمیان ریشه دارد و هم خواسته اندیشه توحیدی و انبیاء و رسول الله و اهل بیت بوده و هست- لازم است در دوره تأسیس نیز خودآگاهی معطوف به عرفان، برابری و آزادی استمرار یابد.
با این ملاحظه، بخشی از وجوه معلمی شریعتی در دوره انقلاب و مبارزه برای پیروزی انقلاب و سرنگونی نظم موجود با هدف برپایی نظم جدید، به دوره پس از انقلاب و نهادسازی نیز قابل تعمیم است و آموزههای ایشان در حوزه خودآگاهی و بازگشت به خویشتن و آزادی و معنویت و عدالت، برای دوره اخیر نیز قابل طرح و استفاده است و لذا برای این دوران نیز شایسته عنوان معلمی است.
با این حال، برخلاف پرسش فوق، به اقتضای انقلاب و گسستهای جدی میان خواستهها، افکار، شیوه عملکرد و نحوة انتخاب اشخاصی که به نوعی از خودآگاهی انقلابی و تفکر دینی ایدئولوژیک برخوردار هستند، در این چارچوب، نسل فعلی ادامه دهندة سنت پیشینیان نبوده و لذا گسستی جدی میان نسل فعلی و نسل گذشته و حتی نسل آتی و نسل فعلی وجود خواهد داشت.
در این مورد، خودآگاهی موردنظر مرحوم شریعتی و تأکید وی بر تیپ «عملگرایانه» حسین (ع) و ابوذر و زینب در مقابل دو تیپ تخدیری «اندیشهورز» یا همان بوعلی و «زاهدانه» یا همان حلاج، از میان تاریخ هزار و چهارصد ساله اسلامی این سرزمین، به گزینشهایی جدی دست میزند که در نتیجه آن، بخش قابل توجهی از تاریخ فرهنگی و تمدنی این دین و سرزمین- که از قضا از زمره باشکوهترین نمودهای اندیشه و عرفان ما است و به گونههای متعددی مردم این سرزمین را ذیل اشعار حماسی شاهنامه و یا عارفانه مولوی و نظامی و عطار و حافظ و سعدی و غیره به هم گره زده و متحد ساخته است- حذف گردیده و کنار زده میشود.
اگر بر این باور باشیم که یک معلم- در معنایی که این واژه برای فارابی و ارسطو نیز بکار رفته است- ارکان علمی و فرهنگی یک تمدن را بنحو عقلانی بنا مینهد و در این پایهگذاری، از در گفتگوی عقلانی با سنتهای پیش از خود وارد میشود و تلاش میکند مسائل زمانه خویش را با نظر به همان گفتگوی عقلانی با پیشینیان مورد فهم و تحلیل قرار دهد و برای آنها پاسخ و یا پاسخهایی معقول ارائه دهد و نسبت میان حال و آینده خویش را با گذشته ملی و جهانی روشن سازد و در این راه، همواره عقل و تفکر نظری را بر اقدام عملی مقدم دارد- هرچند در تمامیت، همه این تلاشهای عقلانی را در خدمت همان خواستهها و نیازهای عملی تنظیم میکند- آنگاه شریعتی را نمیتوان معلمی دانست که رویه مذکور را طی نموده و سنت گذشته این سرزمین و دیگر سرزمینها را به زمان حال آورده و از قابلیتهای متعدد آنها برای فهم و تفسیر و حل مسائل زمانه استفاده کرده باشد.
با این ملاحظه، مرحوم شریعتی هرچند مطابق پرسش نخست میتواند معلم دوران انقلاب و پس از انقلاب- در همان معنایی که ایشان از انقلاب مراد میکردند- باشد اما مسلماً ایشان را نمیتوان به همان معنایی معلم دانست که ما فارابی و یا میرداماد را معلم میدانیم. به دیگر سخن، معلم خواندن شریعتی در فضای انقلابی قابل فهم است زیرا در این فضا وی شاگردانی را پرورده و ادبیاتی را بوجود آورده است که کم و بیش مدرن است.
اما مطابق معنای موردنظر حکمای ایرانی و غیرایرانی از واژه «معلم»، هرچند مسائل اصلی حیات بشری شامل رفتار، خانواده و جامعه بهعنوان سه رکن حکمت عملی تقدمی تام و تمام دارند، اما چگونگی فهم و تفسیر مسائل هر یک از این سه حوزه مستلزم پرداختن به مسائل و موضوعاتی نظری است که تنها از طریق عقل و استدلال عقلانی میتوان به تقریر درستی از سرشت انسان و نسبت آن با امور پیرامونی دست یافت.
به این معنا، مباحث متافیزیکی بوعلی و یا تأملات نظری و دروننگرانه حلاج و دیگر عارفان و یا حتی توجه التفاتهای فقها و متکلمان، نه مخدرهایی برای افیون تودهها، بلکه وجوه متعددی از همان تقدم نظر بر عمل است که یک «معلم» باید بتواند جایگاه هر یک را مشخص داشته و تصویر دقیقی از نظام طبقه بندی علوم و مناسبات آنها با یکدیگر و سپس یافتن راهحلهایی برای مسائل بشر در سه حوزه فردی و خانوادگی و اجتماعی ارائه دهد.
اینها مواردی است که در چارچوب اصالت عمل و در قالب کلی سیطره تکنیک و عمل، مورد غفلت قرار میگیرد و همسو با بسیاری از مکاتب منتقد تفکر متافیزیکی در قرن بیستم، بهنوعی از تقدم عمل بر نظر منجر میشود؛ چیزی که در اندیشه مرحوم شریعتی نیز نمود یافته بود و لذا بر اساس همین رویه بود که استخوان در دست ابوذر را بر کل فلسفه نظری بوعلی و یا عرفان حلاج و یا اشعار غنایی و رندیات حافظ و اشعار حماسی فردوسی ترجیح میداد و آنها را در پروژه پروتستانتیسم اسلامی خود وارد نمیکرد.
با همه این ملاحظات، شریعتی را نمیتوان معلم چهارم نامید زیرا انقطاع فرهنگی و تمدنی و عدم بهرهگیری از روش گذشتگان در کشاندن گذشته به حال و بهرهگیری از قابلیتهای آن برای پردازش مسائل حال بصورت جدی در اندیشه و عملکرد شریعتی دیده میشود و لذا نمیتوان وی را به این معنا، معلم خطاب کرد؛ خواه برای دوره انقلاب و خواه برای دوره پس از انقلاب یا همان دوران نهادسازی.
منبع:مهر
انتهای پیام/