سینمای ایران و تصاویری که می‌تواند از جنگ ۱۲ روزه بسازد

سینمای ایران و تصاویری که می‌تواند از جنگ 12 روزه بسازد

ما امروز بیش از همیشه، نیازمند روایت‌هایی هستیم که از دل مردم برآمده باشند. قهرمان‌هایی که بی‌ادعا زیستند، مقاومت کردند و تاریخ ساختند. سینمای ما، اگر رسالتی بر دوش دارد، باید این چهره‌ها را به تصویر بکشد.

به گزارش گروه رسانه‌های خبرگزاری تسنیم، جنگ 12 روزه به پایان رسیده و قاب‌های بزرگ از چهره‌ شهدا و تیتر‌های پررنگ رسانه‌ای، فضای شهر و خبر‌ها را پر کرده‌اند. حالا به روز‌های روایتگری رسیده‌ایم؛ روایت آنچه بر مردم گذشت، در جنگی ناگهانی که بی‌رحمانه آغاز شد و جان بسیاری از هموطنان‌مان را گرفت. بدیهی ا‌ست که در ساخت آثار سینمایی، تلویزیونی یا مستند، نگاه‌ها پیش از هر چیز به سمت فرماندهان نظامی و شهدای هسته‌ای می‌رود؛ چهره‌هایی که نماد ایستادگی و افتخار ملی‌اند و پرداختن به آن‌ها ضروری و ارزشمند است. گفتن از فرماندهان نظامی و شهدای هسته‌ای، بخشی مهم از روایت ملی ماست و باید با دقت و احترام ادامه یابد، اما بی‌تردید گفتن از مردم هم ضرورت دارد؛ از آن‌هایی که بدون لباس رسمی و بی‌عنوان مشخص، اما با تمام وجود در کنار وطن ایستادند. اگر قرار است تصویری واقعی از این ایستادگی 12 روزه در حافظه‌ جمعی ثبت شود، باید مردم را هم به قاب بیاوریم. همان مردمی که قهرمان‌های واقعی این جنگ بودند. عزیزانشان را از دست دادند، در شرایط اضطرار جانشان به خطر افتاد اما در کنار وطن ایستادند. تصویر آن‌ها شاید کمتر روی بیلبورد‌ها آمد و در ویدئو‌های تدوین‌شده خیلی جایی نداشتند. اما روایت‌هایشان هنوز زنده است؛ اگر سینما و تلویزیون می‌خواهند مسئولانه عمل کنند، باید تمرکزشان را بر بازنمایی عمیق این انسان‌ها معطوف کنند.

ما امروز بیش از همیشه، نیازمند روایت‌هایی هستیم که از دل مردم برآمده باشند. قهرمان‌هایی که بی‌ادعا زیستند، مقاومت کردند و تاریخ ساختند. سینمای ما، اگر رسالتی بر دوش دارد، باید این چهره‌ها را به تصویر بکشد. مادری که بعد از شهادت فرزندش، با وجود همه غمی که داشت؛ هر روز برای همسایه‌هایش غذا می‌پخت. جوانی که بی‌سروصدا، وسط بحران امداد کرد، خودش یک قهرمان سینمایی است. وقتی فیلم‌ها و سریال‌های ما از مردم و همه داستان‌هایی که در این جنگ داشتند، شکل بگیرد؛ نه‌تنها همذات‌پنداری در مخاطب ایجاد می‌کنند، بلکه باعث ماندگاری حس غرور و همبستگی در حافظه‌ جمعی می‌شود. سینما و سریال نباید تنها محلی برای بازسازی صحنه‌های بزرگ باشند، بلکه باید بستری برای روایت زندگی‌های کوچک اما الهام‌بخش نیز فراهم کنند. مردم، با همان سادگی، صداقت و ایستادگی بی‌ادعایشان، شایسته‌اند که در مرکز روایت‌های این جنگ قرار بگیرند؛ قهرمانانی که نه برای دیده شدن، بلکه به‌خاطر حضور واقعی و بی‌واسطه‌شان در دل ماجرا، می‌توانند بازگوکننده‌ رنج‌ها و جنایاتی باشند که از سوی رژیم صهیونیستی بر ما تحمیل شد. 

خانواده‌ای که تنها یک بازماندۀ 5 ساله دارد

جمعه، 23خرداد، ساعات نخست شروعی جنگ، نیمه‌شب. خانه‌ای در تهران که پر از زندگی بود. جایی که دکتر زهره رسولی، مهندس بهنام قاسمیان، نوزاد دو ماهه‌شان رایان و کیان 5 ساله، میزبان پدر و مادر زهره و دو خواهرش بودند. آن‌ها که احتمالاً شام خوبی را دور هم خورده بودند، تصور می‌کردند که می‌توانند برای روز جمعه، سبد پیک نیک‌شان را بردارند و برای تفریح، به یکی از پارک‌های تهران بروند. شاید همان شب، کیان با شور و شوق، دفتر نقاشی‌اش را آورده بود تا به مادرش نشان دهد که چطور یک خورشید خندان و خانواده‌ای شاد کشیده است. شاید زهره، در حالی که رایان را آرام در آغوش گرفته بود، به شوخی به همسرش گفته بود: «تا فردا نوبت پوشک با توئه!» و همه با هم خندیده بودند. پدر خانواده شاید تلویزیون را روی اخبار گذاشته بود و مادر، سینی چای را می‌گرداند. در همان لحظه‌ها، شاید کیان برای رفتن به پارک در روز جمعه، پافشاری می‌کرده و همه داشتند در مورد اینکه «کجا بهتره بریم؟» بحث می‌کردند. هیچ‌کس نمی‌دانست که تا چند ساعت دیگر، خانه‌شان مهمان ناخوشی مثل موشک دارد، بااینکه هدف آن موشک مرگبار، فرد بی‌گناه دیگری بود، اما چند خانواده و خانه‌ دیگر را هم ویران کرد. اگر این جنگ شروع نمی‌شد، زهره رسولی، در آزمون تخصصی فلوشیپ پریناتولوژی یعنی طب مادر و جنین شرکت کرده بود، رایان دوماهه حالا بیش از سه ماهش شده بود و کیان 5ساله به فکر پیش‌دبستانی‌اش بود. اما یک موشک، زندگی چند خانواده را به قبل و بعد از آن تقسیم کرد. به‌طوری‌که در حال حاضر از این خانواده، تنها کیان 5ساله میان کلی باند سفید مانده و کلی سوختگی که حتی احتمال دارد ناتوانی‌هایی برای این کودک بیاورد. 

حالا از آن خانه‌ پر از زندگی، تنها خاطره‌ای تلخ باقی مانده؛ خانه‌ای که روزگاری پر از خنده‌ کودکانه‌ کیان و گریه‌های رایان بود، حالا خاموش است. خانه‌ای که زهره رسولی برای فرزندانش با عشق به آنجا می‌رفت؛ روز‌هایی را که بین کار در مطب، نگهداری از رایان، بازی با کیان و مطالعه برای آزمون فلوشیپ تقسیم کرده بود، کسی دیگر ادامه نخواهد داد. او که به گفته‌ بیمارانش، پزشکی صبور، مهربان و در دسترس بود، حالا در میان خاطرات باقی مانده. از رایان دو ماهه تنها عکسی ماند که ماسک اکسیژن از کل صورت او بزرگ‌تر بود و در نهایت او شد کوچک‌ترین شهید این 12 روز. مادرش با بدنی سوخته تا لحظه آخر دل‌نگران او و کیان ماند و پدر خانواده که از نخبگان مهندسی کشور بود، هم چند روز پس از پسرکش پر کشید. حالا کیان مانده، با بدنی نیم‌سوخته و زخمی که شاید تا همیشه بماند، و سهمش از آن همه عشق، فقط آغوشی است که دیگر نیست. 

از او مو‌هایش باقی ماند

جمعه، 23 خرداد، روز اول جنگ، نیمه‌شب. موشکی درست به مجتمع ارکیده واقع در خیابان ستارخان اصابت کرد؛ به خانه‌ای که پرنیا عباسی در آن زندگی می‌کرد. همان پرنیایی که تصویر مو‌های خون‌آلود و آوار ‌نشسته‌اش روی تشک صورتی، یکی از ماندگارترین و در عین‌حال دردناک‌ترین تصاویر این جنگ شد. دختر جوانی که فقط ده روز بعد، تولد 24 سالگی‌اش بود. شاید اگر آن روز اتفاقی نمی‌افتاد، حالا پرنیا زنده بود و کلی خاطره‌های جدید ساخته بود، تولد کوچک و صمیمی کنار خانواده‌اش، با شمع‌های عدد 24، با خنده‌های برادرش پرهام و صدای خوشحالی پدر و مادر. شاید تا الان، مجموعه‌ شعر تازه‌اش منتشر شده بود یا در خیابان‌های انقلاب به دنبال کتاب‌های ارشد می‌گشت. او کارمند بانک بود، معلم زبان، شاعر،و یکی از پذیرفته‌شدگان کارشناسی‌ارشد مدیریت. دختر پرانرژی‌ای که احتمالاً صبح‌ها با مقنعه‌ سورمه‌ای می‌رفت سر کار و عصر‌ها با شال رنگی به کلاس زبان شاگردانش می‌رسید. 

شاید آن پنج‌شنبه، بعد از شیفت کاری‌اش، با مترو پیش شاگرد زبانش رفته بود. احتمال دارد از شاگردش پرسیده باشد که برای آخر هفته چه برنامه‌ای دارد و بعد خودش با لبخند گفته باشد: «می‌خواهم روی شعر جدیدم کار کنم، چندتا از دوستانم را ببینم و شب کنار خانواده یک شام خوشمزه بخورم.» اما هیچ‌کدام از این شاید‌ها فرصت وقوع پیدا نکرد. پرنیا، پرهام، پدر و مادرشان، همان شب اول جنگ، زیر آوار ماندند. مرگ ناگهانی آمد، سوار بر موشک. 

وقتی نیرو‌های امداد به ساختمان رسیدند، اولین پیکری که از زیر آوار بیرون کشیده شد، پرنیا بود. بعد، برادر کوچکش را پیدا کردند. اما برای نجات پدر و مادرش، دیگر خیلی دیر شده بود. آوار سنگین بود و آن‌ها به کمک لودر‌ها نیاز داشتند. حالا، نه‌تنها خانه‌شان دیگر نیست، که خاطره‌ آن تشک صورتی و مو‌های خون‌آلود روی آن، تلخ‌ترین هدیه‌ای‌ است که تولد 24 سالگی پرنیا می‌توانست داشته باشد. 

پرنیا شاعری بود که خودش در شعری نوشته بود: 

«در هزار جا

من به پایان می‌رسم

می‌سوزم

می‌شوم ستاره‌ای خاموش

که در آسمانت

دود می‌شود…»

و حالا، انگار همان شعر، پیش‌گویی روز‌های آخر زندگی‌اش بود. پرنیا دیگر نیست؛ اما شعر‌هایش، تصویرش و رد خونش روی تشک صورتی، برای همیشه در حافظه‌ این سرزمین باقی مانده است. 

شهادت مادر و دختری

دوشنبه، 26 خرداد، روز چهارم جنگ، حوالی ظهر. خانه‌ای در تهرانپارس که شاید پر از صدای بازی‌های کودکانه و گفت‌وگوی مادر و دختری بود، با اصابت یک موشک، به سکوتی آزاردهنده بدل شد. حدیث فخاری، کارشناس منابع انسانی اداره‌کل تأمین اجتماعی غرب تهران، به همراه دختر هشت‌ساله‌اش در خانه‌ای باصفا و امن نشسته بودند. شاید حدیث، برای آنکه حواس دخترکش را از جنگ و اخبارش پرت کند، روی کاناپه کنار او نشسته بود و با صدای نرم و مهربانش برایش قصه می‌گفت. شاید دخترک، با چشمانی که تا لحظاتی پیش پر از نگرانی بود اما حالا از امنیت لبریز شده بود، گوش می‌داد. حتماً حدیث برای دخترک آرزو‌های بلندی داشت؛ و خیال‌بافی‌های کودک، آن‌قدر قشنگ بود که اطرافیانش از شیرین‌زبانی‌اش تعجب می‌کردند. 

اما ناگهان، پهپادی که از سوی اسرائیل کودک‌کش پرتاب شده بود، به ساختمان کوچک‌شان برخورد کرد. انفجاری مهیب، آرامش خانه را درهم شکست. حدیث و دخترش، هر دو زیر آوار ماندند و شمع جانشان، کنار یکدیگر خاموش شد. صدای آن لحظه‌ وحشتناک، هنوز در خیابان‌های تهرانپارس طنین‌انداز است. خانه‌ای که می‌توانست تا سال‌ها محل خنده و شادی باشد، حالا غرق در ماتم و سکوت است. همسر حدیث، که در آن روز کنارشان نبود، حالا با دلی شکسته، تنها با یاد و خاطره‌ عزیزانش زندگی می‌کند؛ چشم‌انتظار روز‌هایی که شاید اندکی آرام‌تر باشد. حدیث فخاری، مادری مهربان و دلسوز، که هر روز با لبخند و امید به محل کارش می‌رفت، حالا در خاطرات تلخ این جنگ، به نمادی از بی‌گناهی و مظلومیت بدل شده است. 

دوچرخۀ بی‌راکب

جمعه، 23 خرداد، روز اول جنگ، نیمه‌شب. خیابان‌های تهران در سکوت و آرامش بودند که لحظه‌ای بعد، انفجاری مهیب یکی از خانه‌های شهر را لرزاند. انفجاری که نه فقط دیوار‌ها، بلکه زندگی‌ها را به بیرون پرتاب کرد. یکی از آن زندگی‌ها، نجمه شمس بود. دختری 34 ساله، پر از انرژی، فارغ‌التحصیل علوم اجتماعی از دانشگاه تهران که عاشق دوچرخه‌سواری، طبیعت، کتاب و انسان‌ها بود. همان دختری که حالا می‌دانیم نام واقعی‌اش زهرا شمس‌بخش است؛ کارمند معاونت علمی ریاست‌جمهوری، فرزند یکی از چهره‌های علمی کشور و از فعالان سابق مؤسسه فرهنگی امام موسی صدر. شاید آن روز صبح، زهرا مثل همیشه با کیسه نان تازه به خانه برگشته بود. شاید بعد از کمی نرمش و مرتب کردن وسایل دوچرخه‌اش، برای پایان‌نامه دوستی وقت گذاشته بود یا مشغول کار‌های مرتبط به محل کارش بوده. شاید به آخر هفته فکر می‌کرده؛ کوه با دوستان قدیمی‌اش یا یک برنامه دوچرخه‌سواری بین شهری، اما ناگهان همه‌چیز در یک لحظه تمام شد. موج انفجار او را از همان پنجره‌ای که رو به بیرون بود و او دوست داشت کنار آن چایش را بنوشد، به بیرون پرتاب کرد و زهرا، یکی دیگر از دختران این سرزمین، در سکوت به شهادت رسید. 

همکارانش هنوز هم از لبخند همیشگی‌اش می‌گویند، از آن برنامه‌های دقیق کوه‌نوردی، از سفر‌های پر از عکس و خاطره، از اینکه همیشه یک ایده تازه داشت برای ساخت یک ویدئو یا نظم دادن به یک آرشیو. می‌گویند کم‌حرف بود، ولی وقتی از امام موسی صدر یا سفر‌هایش حرف می‌زد، چشم‌هایش برق می‌زد. می‌گویند اگر زنده بود، حالا حتماً در یکی از جلسات فرهنگی درباره‌ صلح، حقیقت یا درباره‌ کودکان غزه حرف می‌زد. اما حالا، تنها چیزی که مانده، نامی بر سنگ است و تصویری از دختری که انگار لبخندش را به صورت دوخته بود. 

راننده‌ای که به مقصد نرسید

یکشنبه، 25 خرداد، روز سوم جنگ، حوالی بعدازظهر. موشکی به قلب زندگی مردم برخورد کرد. ویدئوی معروف چراغ قرمز تجریش را حتماً دیده‌اید؛ همان ویدئویی که با دو انفجار پیاپی، نفس را در سینه حبس کرده، قلب را به تپش انداخته و جریان خون را کندتر می‌کند. هر بار که این صحنه را می‌بینی و دقیق‌تر نگاه می‌کنی، بیشتر در بهت فرو می‌روی و با خودت تکرار می‌کنی: در این 12 روز مردم شاهد چه جنایاتی از سوی اسرائیل بودند. 

موشکی که آن روز به ساختمانی در میدان قدس اصابت کرد، تنها یک بنا را ویران نکرد؛ بلکه لحظاتی همه‌چیز را در ابهام و شُک فرو برد. جان‌های زیادی در یک لحظه گرفته شدند؛ ماشین‌هایی که به هوا پرتاب شدند، قطعات قطور آسفالتی که از زمین کنده شد، لوله‌های آبی که ترکیدند و خیابان‌های اطراف را درگیر کردند و در نهایت، انسان‌هایی که بی‌هیچ مجالی برای خداحافظی، رفتند. 

یکی از ماشین‌هایی که در فیلم انفجار میدان تجریش به بالا پرتاب شد، خودروی پراید مهرداد کیاکاظمی، راننده اسنپ بود. مهرداد، یکی از شهدای روز بیست‌وپنجم خرداد، درست پشت چراغ قرمز میدان قدس بود. او، در حالی که احتمالاً مشغول کار روزانه‌اش بود، با برخورد موشک اسرائیلی، به آسمان پرتاب شد و وقتی خودرو به زمین رسید، دیگر زنده نبود. شاید لحظاتی قبل از آنکه موشک او را از روی زمین بلند کند، به دو پسر کوچکش فکر می‌کرد و برنامه می‌ریخت که برای دور کردن آن‌ها از حال و هوای جنگ، آن‌ها را به پارک ببرد. شاید به این فکر افتاده بود که برای شام، پیشنهاد پختن غذایی که همسرش دوست دارد را بدهد. شاید هم منتظر بود تا بعد از سبز شدن چراغ، در جایی توقف کند و با مادرش تماس بگیرد، حالش را بپرسد، صدایش را بشنود... اما، همه‌ این شاید‌ها و فکر و خیالات، تنها با یک موشک از بین رفت. پیکر مهرداد کیاکاظمی سه روز بعد، در بیست‌وهشتم خرداد، در قطعه 42 بهشت زهرا به خاک سپرده شد. او ساکن شهر پردیس بود، دو فرزند پسر داشت و در آن روز‌های تلخ جنگ، برای تأمین روزی حلال تلاش می‌کرد. 

یک موشک، دو زندگی

شهید زن باردار در اصفهان – نجف‌آباد

چهارشنبه، 28خرداد، روز ششم جنگ، حوالی عصر. احتمالاً عصر یکی از همان روز‌های گرم خرداد ماه بود. زن جوان، خسته از ویزیت دکتر یا شاید یک خرید کوتاه، سوار ماشین شخصی‌شان شد و کنار همسر و فرزندش نشست. شاید در آن لحظه، حرف از انتخاب اسم برای نوزاد بود؛ او که چندماهه باردار بود هنوز نتوانسته بود بین لیست بلندش، اسمی را انتخاب کند. شاید دختر کوچک‌ترشان روی صندلی عقب خوابیده بود و زن باردار، دستش را روی شکمش گذاشته بود و به آرامی گفته بود: «یه چیزی حس کردم، انگار لگد زد». هیچ‌کس نمی‌دانست که چند ثانیه بعد، اصابت پرتابه‌ای دقیق و بی‌رحم از سوی رژیم صهیونیستی به ماشین آن‌ها، همه‌چیز را نابود می‌کند. 

صدای انفجار، سکوت عصر نجف‌آباد را شکست. تا مردم برسند، از خانواده چیزی نمانده بود. هیچ بیمارستانی و پزشک متخصصی نتوانست مادر باردار را نجات دهد؛ در نهایت جان او و نوزادش با هم پر کشید. خودروی خانوادگی که شاید قرار بود آن روز، مادر را برای سونوگرافی ببرد یا به یک بستنی‌فروشی نزدیک محل، تبدیل به تلی از آهن داغ شد. حالا در میان ترکش‌ها و خاکستر، تنها چیزی که از آن زن مانده، یک پرونده پزشکی نیمه‌تمام و یاد نوزادی است که هرگز به دنیا نیامد. زن بارداری که کسی اسمش را شاید هنوز نداند، اما حالا نامش در فهرست مادرانی ثبت شده که فرزندشان را در آغوش گرفتند و هر دو با هم شهید شدند. 

شهید زن باردار در میدان تجریش – تهران

یکشنبه، 25خرداد، روز سوم جنگ، حوالی ظهر. شاید تازه از مطب دکتر برگشته بود. نوار قلب جنین خوب بود، سونوگرافی می‌گفت همه‌چیز مرتب است. شاید ماه‌های آخر بارداری‌اش بود و به‌خاطر همین، خستگی و اضطراب در چهره‌اش دیده می‌شد. دکتر به او گفته بود استرس جنگ را نداشته باشد و اصلاً به این چیز‌ها فکر نکند. شاید همان روز همسرش گفته بود: «دیگه چیزی نمونده، چند وقت دیگر، این خونه پر از صدای بچه‌س.» و او با لبخندی پاسخ داده بود: «فقط دعا کن راحت بگذره.» شاید در راه برگشت، چند دقیقه‌ای در میدان تجریش توقف کرده بودند، برای خرید یک لباس نوزادی، یا خرید چند میوه و مواد غذایی. کسی چه می‌دانست که همان چند دقیقه توقف، می‌شود آخرین حضور آن‌ها روی زمین؟ 

موشک، ناگهانی بر سرشان آوار شد. درست در میدانی که همیشه پر از زندگی و رفت‌وآمد بود. موشک جان مادر و نوزاد در رحم را با هم گرفت و ممکن است تا الان هیچ‌کس نفهمیده باشد که آن نوزاد دختر بوده یا پسر. اما حالا، هر بار که کسی از آن نقطه عبور می‌کند، شاید ناخودآگاه به آسمان نگاه کند و به فرشته‌ای فکر کند که هرگز به دنیا نیامد، و مادری که شاید فرصت انتخاب اسم برای فرزندش را پیدا نکرد. 

سه روایت از پرستاران میدان تجریش 

یکشنبه، 25خرداد، روز سوم جنگ، ساعت 3:20 دقیقه ظهر. صدای انفجار سهمگین ساعت 3 و 20 دقیقه بعدازظهر، ناگهان سکوت شهر را شکست و شعله‌های آتش و دود غلیظی آسمان را پوشاند. پرستاران و پزشکان بیمارستان شهدا، بی‌درنگ خود را به میدان قدس رساندند؛ جایی که سیلابی از خون، آب و آوار با هم مخلوط شده بود و هر لحظه جنازه‌های بی‌جان و مجروحان ناله‌کنان از دل این آب فوران کرده از زیر زمین، بیرون کشیده می‌شدند. بنفشه سام‌گیس، پرستار آی‌سی‌یو، با چشمانی که در آن نگرانی و حیرت موج می‌زد، سعی می‌کرد نفس عمیق بکشد و دردِ ناتوانی در نجات جان همه این انسان‌های بی‌گناه را پنهان کند. او ساعت‌ها بی‌وقفه و بدون خواب، در میان صحنه‌هایی حضور داشت که حتی تصورش هم دشوار بود. شاید فکر می‌کرد غوغایی که در وسط آن قرار گرفته، چشمانی که تنها برق امیدشان بابت حضور اوست و تمام صدا‌ها و اتفاقات همگی یک کابوس تمام‌شدنی است. اما او وسط جنایتی قرار گرفته بود که اسرائیل آن را ساخته بود. 

مریم‌السادات آیتی، مدیر پرستاری بیمارستان، آن روز را بار‌ها و بار‌ها در ذهنش مرور می‌کرد؛ سیلاب آب و خون که تا زانو‌هایش بالا آمده بود، تکه‌های آهن و آسفالت که روی ماشین‌های له‌شده پخش شده بودند و صدای ناله‌ مجروحان که شدت دردشان را نشان می‌داد. در میان این شلوغی، او و همکارانش با عجله برانکارد‌ها را به سوی زخمی‌ها کشیدند، هرکدام با دستانی لرزان ولی پر از امید برای نجات جان هر کس که هنوز نفس می‌کشید. هرچند خاطره دیدن مادر بارداری که کنار لاشه ماشینی گیر کرده بود و تلاش برای احیای قلبی‌اش، هنوز هم ناخودآگاه او را به گریه می‌اندازد. 

در گوشه‌ای از بخش مراقبت‌های ویژه، جراح اعصاب 28 ساله، لب‌های لرزان و چشمانی خسته، تلاش می‌کرد آنچه دیده بود را جمع‌بندی کند؛ مجروحانی که بخشی از بدنشان زخمی شده بود، موج انفجار‌هایی که روح و جسم را می‌شکست و جراحاتی که برخی از آن‌ها غیرقابل ترمیم بود. او فکر می‌کرد به سربازی که هنوز نمی‌دانست قطع نخاع شده و رویا‌های ساده زندگی‌اش چگونه به خاکستر بدل شده‌اند. ذهنش درگیر این بود که چگونه باید امید را در دل‌هایی زخم‌خورده زنده نگه داشت؛ در حالی که می‌دانست اثر این زخم‌ها تا همیشه همراهشان خواهد بود. 

قهرمان روز‌های بعد از جنگ

محمدرضا عظیمی، اپراتور ماشین‌آلات سنگین شهرداری تهران، هیچ‌وقت قصد نداشت قهرمان باشد. شاید او فکر می‌کرد قهرمان‌ها نهایتاً در کارتون‌هایی حضور داشته باشند که بچه‌هایش تماشا می‌کنند. او صرفاً کارش را بلد بود و وظیفه‌اش را به خوبی انجام می‌داد. محمدرضا هر روز پشت فرمان ماشینش می‌نشست و به‌دور از شلوغی روزگار، کارش را انجام می‌داد. اما بعضی روز‌ها خاص و ماندگارند. 12 روز جنگ ایران و اسرائیل، یکی از متفاوت‌ترین روز‌های کاری برای برخی افراد بود. آقای عظیمی در این مدت، بیشتر وقتش را صرف جمع‌آوری آوار ساختمان‌ها کرد؛ آوار‌هایی که روزی خانه و زندگی هموطنانمان بودند، اما حالا فقط خرابه‌هایی بودند که باید پاک می‌شدند. کاری سخت و پرفشار، که علاوه بر استرس و فشار جسمی، از نظر روانی هم بسیار دشوار بود. او روی خرابه‌هایی قدم می‌زد که روزی محل آرامش و زندگی خانواده‌های زیادی بود؛ جا‌هایی که حالا پر از وسایل آشپزخانه، عروسک‌های خاکی و حتی خونین، اعضای بدن و... شده بود. اما یکی از این روز‌ها، درست وسط میدان، جایی که همه از یک پرتابه‌ عمل نکرده فاصله گرفته بودند، آقای عظیمی، همراه با ماشین‌اش که یار روز‌های سختش بود به میان آمد. اطرافش پر بود از مردم و نیرو‌های امدادی. به گفته‌ کارشناسان کسی نزدیک آن جا نمی‌شد. اما محمدرضا جلو آمد. شاید فکر کرد: «اگر من نروم، چه می‌شود؟» شاید هم اصلاً فکر نکرد، فقط دل داد به خطر. فقط گوش داد به صدای وجدانش و یاد قسمی که خورده بود افتاد. 

خودش شهادتین را خواند و سوار بر ماشین، آهسته‌آهسته به سراغش رفت. شاید در آن لحظات یاد شهدایی افتاد که در هشت سال جنگ تحمیلی، خودشان را روی مین‌ها می‌انداختند تا دیگران بدون خطر از روی آن‌ها رد شوند. حالا او مسئول آن شده بود که همراه با تیم چک و خنثی، پرتابه را از دل خاک بیرون بیاورد. اقدامی که باعث شد فاجعه‌ای احتمالی در یک منطقه شلوغ و پرجمعیت رخ ندهد و جان خیلی‌ها نجات یابد. او بدون هیچ چشمداشتی و با وجود خطرات جانی، مسئولیت سنگینی را پذیرفت و باعث باز شدن مسیر امدادرسانی و حفظ امنیت مردم شد. درنهایت، تنها کار زمینی که در تقدیر و تشکر از کار آقای عظیمی قابل انجام بود، اعطای نشان «بهشت» از طرف مدیریت شهری تهران بود. 

منبع: فرهیختگان آنلاین

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار رسانه ها
اخبار روز رسانه ها
آخرین خبرهای روز
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
غارعلیصدر
او پارک
پاکسان
طبیعت
میهن
گوشتیران
triboon
مدیران
تبلیغات