نمایشگاه کتاب فرانکفورت و دیدار با محافظی که از غرفه خالی اسرائیل محافظت میکرد
خبرگزاری تسنیم: معصومه رامهرمزی یکی از نویسندگان ایرانی حاضر در نمایشگاه کتاب فرانکفورت سال گذشته بود، بزرگترین نمایشگاه کتاب دنیا که ترجمه کتاب «یکشنبه آخر» رامهرمزی نیز در آن رونمایی شد. او به نگارش خاطراتش از این سفر پرداخته است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، معصومه رامهرمزی نویسنده دفاع مقدس از جمله نویسندگانی بود که سال گذشته در نمایشگاه کتاب فرانکفورت 2014 حاضر و در مراسم رونمایی از ترجمه انگلیسی کتابش «یکشنبه آخر» شرکت کرد. رامهرمزی سفرنامهای از حضور در کشور آلمان نوشته است. تاکنون دو بخش از این سفرنامه منتشر شده و اکنون قسمت پنجم آن منتشر میشود.
ادامه روز چهارم
ایرانیهای مقیم فرانکفورت که در جلسه رونمایی کتاب آقای قیصری شرکت کردهاند، بعد از اتمام جلسه چند دقیقهای، به بهانه بازدید از کتابهای مختلف، در غرفه میچرخند. در این جمع حضور دو خانم میانسال توجهم را جلب میکند. خانمها با صدای بلند درباره هر چیزی صحبت میکنند، تقریباً همه میشنوند. آنها در بازدید از غرفهی دفاع مقدس، با دیدن هر کتابی آهی میکشند و با بیان جملاتی مثل «بمیرم برای شما»، «ای وای مادراشون چی کشیدن» ابراز تأسف میکنند و حس همدردی خودشان را با وقایع جنگ نشان میدهند.آقا
آقای قیصری هم گشتی در غرفه میزند و نگاهی به کتابها میاندازد. فرصت را غنیمت میشمارم و در گفتوگوی کوتاهی با آقای قیصری، نقد موضوعی خود را درباره داستانهای ایشان مطرح میکنم. البته قبل از طرح مسئله تأکید میکنم که من داستاننویس نیستم و به عنوان یک مخاطب عام نظر میدهم.
آقای قیصری با متانت و آرامش نقدهای مرا میشنود و با صداقت نوع نگاهش را توصیف میکند. نویسنده داستانهای کوتاه جنگ با اینکه برای نقدهای وارده، پاسخ دارد اما اهل مجادله و اثبات خودش نیست.
به غرفه ناشران دفاع مقدس میروم. یک خانم و آقای ایرانی مقیم فرانکفورت با دو دخترشان به غرفه میآیند. آنها جزو بازدیدکنندگان هر ساله غرفه ایران در نمایشگاه هستند. چند کتاب از جمله یکشنبه آخر را میبینند. آقا از من میپرسد: «شما حمله شیمیایی به سردشت رو به خاطر دارین؟».
ـ «بله، به یاد دارم. البته اون زمان در کردستان نبودم. اما این فاجعه بهخوبی در خاطرم مانده.»
ـ «من اون زمان در کردستان بودم. من جزو نیروهای ارتشی بودم.»
ـ «عجب پس شما در جنگ شرکت داشتین.»
ـ «بله، من روزای اول جنگ هم تو خرمشهر دفاع میکردم.»
نمیدانم چرا برای یک لحظه چهره و ظاهر مرد ایرانی مرا به یاد تکاوران در خرمشهر انداخت و بدون مکث پرسیدم: «شما از تکاورهای ارتش بودین.»
با شنیدن کلمهی «تکاورها» چهرهاش ورق میخورد. گویی برای لحظهای به آن روزها پرتاب میشود. خانمش ساکت است و چیزی نمیگوید؛ احتمالاً در سالهای بعد از جنگ ازدواج کردهاند، چون حس خاصی به این دوره از زندگی همسرش ندارد.
مرد بعد از تمامشدن جنگ و جداشدن از ارتش به آلمان آمده است. درباره علت مهاجرت یا چرایی برنگشتن به ایران چیزی نمیگوید. اما مشخص است که هنوز به گذشته خود و کشورش تعلق خاطر دارد.
بعد از خداحافظی و دورشدن زن و مرد ایرانی؛ گروهی از منافقین با سر و صدا و شعار وارد غرفه میشوند. چند نفر از آنها فیلم و عکس میگیرند. قیافه یکی دو نفرشان بیشتر شبیه چاقوکشها و مجرمین است، شروع به رجزخوانی بر علیه دولت جمهوری اسلامی میکنند. از عصبانیت از جایم بلند میشوم. آقای امینیان دبیر مجمع ناشران دفاع مقدس به سمتم میآید و به من تذکر میدهد که هیچ واکنشی نشان ندهم؛ همین جا بنشینید، این کار هر سال آنهاست. روزهای آخر میآیند و بد و بیراه میگویند و شعار میدهند و بعد هم میروند.
ـ «و شما هم به این بد و بیراهها جواب نمیدید. همگی بیتفاوت تماشاگر رفتار ناپسند اونایید.» با ناراحتی از آقای امینیان میپرسم.
ـ «اینا میخوان ما رو تحریک کنن تا اغتشاش بشه. دنبال ایناند که برای حضورمون تو نمایشگاه مشکل ایجاد کنن.»
ـ «اینا تعداد زیادی از مردم بیگناه ما رو ترور کردن و باید ما در مقابلشون سکوت کنیم؟ واقعاً نمیتونم درک کنم.»
همه ناشران و مسئولان به کارهای خودشان مشغول هستند، انگار هیچ کس آنها را نمیبیند و صدایشان را نمیشنود. نیم ساعتی معرکهگیری منافقین طول میکشد و بعد راهشان را میکشند و میروند.
حس خفگی دارم تا امروز هیچ وقت اینطور احساس خودم را سرکوب نکرده بودم. مدتی در شوکِ سکوتم هستم. آقای امینیان باز هم صحبت میکند و دلایلی میآورد که: «بیاعتنایی به منافقین بهترین روش برای رودررویی با آنها در فضای نمایشگاست.» با خوردن یک دمنوش گل گاوزبان حالم بهتر میشود. این دمنوش سنتی تأثیر زیادی در ایجاد آرامش دارد.
دوست خبرنگارم منتظر است تا با هم برای دیدن نمایشگاه برویم. با اینکه علاقهمندم در جلسه رونمایی کتاب دکتر مرندی، ترجمه اشعار فریدون مشیری، شرکت کنم اما هنوز مشخص نیست که این جلسه در چه ساعتی برگزار میشود. منتظر نمیمانم، همراه دوست خبرنگارم از غرفه ایران خارج میشوم.
ـ «در نمایشگاه دنبال چی هستید؟ اینجا دریای کتاب و موضوعه. اگه بدونیم چی میخوایم راحتتر پیداش میکنیم.»
ـ «من دنبال اطلاعاتم. از اطلاعات کلی مثل اولویتهای موضوعی چاپ کتاب در کشورها تا علت موفقیت آنها در فرم و شکل کتابها و نوع نگاهشان به استفاده از کتاب و اثرگذاری آن در جامعه. البته به بعضی از موضوعات خاص مثل کتابهای مربوط به جنگ و کتابهای کودک هم علاقهمندم و مایلم بدونم در کشورهای مختلف چگونه به این موضوعات میپردازند و تا چه اندازه کارهای ما تو این زمینه به آنها شبیه یا متفاوته.»
دوست خبرنگارم، در سرویس سیاسی یکی از خبرگزاریها مشغول به کار است و مسئلهای مثل انرژی هستهای و روابط خارجی ایران از مهمترین دغدغههای ذهنی اوست.
سالن کشور مالزی نزدیکترین سالن به غرفه ایران است و اتفاقاً جزو کشورهایی است که مایلم، کتابهایشان را ببینم.
سه کشور آسیای جنوبشرقی، مالزی، اندونزی و تایلند، همه در طبقه صفر سالن 5 قرار دارند. تابلوی بزرگ مشکی رنگی که معرف غرفه آنهاست در وسط سالن مالزی قرار دارد. روی تابلو تصویری از چند پسر و دختر مالایی با لباسهای سنتی کشورشان دیده میشود. در دو طرف تابلو پرچم کشور مالزی به شکل عمودی نقش بسته است. پرچمی با خطوط افقی سفید و قرمز که گوشهی آن داخل مربعی ستاره و ماه زرد در سطح آبی رنگ کار شده است.
واژهی انگلیسی مالزی 2014 زیر یک نورپردازی زیبا در بخش فوقانی تابلو خودنمایی میکند. نورهای زرد و سفید به کار گرفتهشده پشت تابلو و دیوارهای اطراف و بخشی از دکور داخلی این غرفه را روشن کرده است.
تعداد مسئولین غرفه به 10 نفر هم نمیرسد. چند خانم با بلوز و شلوار و روسریهای رنگی، پاسخگوی سؤالات بازدیدکنندگان هستند. یکی دو خانم بیحجاب هم بین آنها دیده میشود.
سالن کشور مالزی سالنی یکپارچه است. قفسههای شکیلی در زوایای مختلف سالن چیده شده است و هر قفسه به موضوعی خاص اختصاص دارد.
دوستم را صدا میزنم تا اقدام هوشمندانه ناشران سالن مالزی را به او نشان دهم. کنار هر قفسه، کارتهای ویزیت ناشر هر کتاب قرار دارد. روی هر کارت نام انتشارات، نام مدیر انتشارات، شماره تماس و ایمیل چاپ شده است. تا چشم کار میکند کتابهای کودک دیده میشود. تصاویر داخل و روی جلد کتابها، کودکانه و خوش آب و رنگ است و بار معنایی هم دارد. کتابها را یکییکی ورق میزنم و میبینم.
ـ «فکر نمیکردم ادبیات کودک اینقدر برای شما جذاب باشه.»
ـ «یکی دوسالی هست که موضوع کودک برایم مهم شده. سال گذشته طرحی را آماده کردم و به کمک چند کارشناس و نویسنده کودک یک مجموعه داستان به نام ستارههای دنبالهدار چاپ کردیم. این مجموعه چهار جلدی درباره کودکانی است که سال اول جنگ همراه خانوادههایشان اسیر شدند و چند سال از بهترین دوران کودکیشان را در اردوگاههای عراق گذراندهاند.»
دوست جوانم کارشناس ارشد زبان و ادبیات انگلیسی و علاقهمند به کتابهای کودک است. کتابهای سالن مالزی عموماً به زبان انگلیسی است. او حین تورق کتابها آنها را میخواند و به همین دلیل بیش از من کتابها را میفهمد. بیشتر کتابها جنبهی آموزشی غیرمستقیم و به زبان کودکانه دارد.
تنوع موضوعی و تعداد قابلتوجه کتابهای آموزش اعتقادی، ما را ترغیب میکند که گفتوگویی با مسئولین غرفه مالزی داشته باشیم. بعد از دیدن همه کتابها با رئیس غرفه و خانم ناشری که یک مسئولیت دولتی هم دارد به گفتوگو مینشینیم.
اولین سؤالم این است که: بیش از دو سوم کتابهای شما در این غرفه برای مخاطب کودک است. این برتری موضوعی مربوط به حضور شما در نمایشگاه است یا این توجه و دقت مربوط به حوزهی نشر شماست؟ علت توجه شما به مخاطب کودک چیست؟
آقای ناشر جواب میدهد: مطالعهکردن از کودکی بهدرستی شخصیت کودک را شکل میدهد. به همین دلیل ما بیشترین سرمایهگذاریمان روی کتاب کودک است.
ـ من و دوستم بیشتر کتابهای شما را دیدهایم. ظاهر و محتوای کتابهای شما خیلی خیالپردازانه نیست و قهرمانهای قصههای شما شبیه سیندرلا و باربی و یا از جنس شخصیتهای والت دیسنی نیستند. نوعی واقعگرایی در قصهها و تصاویر وجود دارد. آیا برداشت ما درست است؟
بله، شما بهدرستی متوجه این مطلب شدید. ما به قدر نیاز کودکانمان در کتابها خیالپردازی میکنیم اما موضوع مهمتر برای ما، آمادهکردن بچهها برای زندگی امروز است. ما شیوه برخورد با واقعیتها را به کودکانمان آمزش میدهیم.
دوست خبرنگارم با تسلط خوب به زبان انگلیسی سؤالات من را به ناشر مالیی منتقل میکند و پاسخ آنها را ترجمه میکند.
ـ بخشی از کتابهای شما مشخصاً آموزش اعتقادات دینی مثل نماز و روزه است. در این کتابها شما از نمادهای دینی مثل مسجد یا حجاب دختران خیلی استفاده کردهاید. سؤالم این است که در این زمینه برنامهریزی کردهاید یا به سلیقهی شخصی نویسندهها این کارها چاپ میشود؟
ـ در کشور مالزی گروههای مختلفی زندگی میکنند. گروهی مسلمان، گروهی چینی و گروهی هندی هستند. ما برای کودکان همه این گروهها کتاب مخصوص خودشان را داریم. طبقهبندی اول برای کودکان مسلمان است و طبقات دیگر به ترتیب برای مخاطبین مربوط به هر دین دیگر است. بعضی آموزشها و داستانها هم موضوعاتی عامتر دارد و مربوط به همه بچههاست مثل شناخت طبیعت و حیوانات. خانوادههای مسلمان در کشور ما اهمیت زیادی به انجام فرائض دینی میدهند و بخش قابلتوجهی از کتابهای کودک این قشر مربوط به این آموزشهاست.
ـ ما در بین کتابهای شما کتابی با محتوا و مضمون جنگ ندیدیم. شما در رابطه با این موضوع کار نمیکنید؟
ـ ما با جنگ رابطهای نداریم و تجربهای هم در این زمینه نداریم.
ناشران مالزی حضور فعال اما بی هیاهویی دارند. آنها اهل برنامهریزیاند و در کارشان جدی هستند. در غرفه مالزی هیچ کس بیکار و رها نیست. مسئولین غرفه با مخاطبین صحبت میکنند و فضایی را فراهم میکنند که بازدیدکنندگان، زمان بیشتری را در غرفه سپری کنند.
ظهر از سالن مالزی خارج میشویم و به سالن تایلند میرویم. در این سالن، دو سه خانم پشت میزها نشستهاند و با موبایلهایشان مشغول به کار هستند و هیچ توجهی به بازدیدکنندگان ندارند.
رنگ غالب سالن تایلند، زرد مایل به نارنجی است که با چوبهای بلند بامبو و گلهای بومی تزئین شده است. سالن تایلند طراحی خاصی ندارد و چند دست میز و صندلی وسط غرفه چیده شده است در بخشی از سالن، میز و صندلی فایبر گلاس رنگی سایز بچههای مهد کودکی مثل یک وصله ناجور رها شده است. سالن تایلند بیروح و خلوت است و جذابتی برای ما ندارد. بعد از مکثی کوتاه از آنجا خارج میشویم.
در طبقه یک جلسهی گفتوگوی تخصصی برپاست. روی سن میز گرد سه نفره چیده شده است، روی پرده بزرگ سفید پشت سر کارشناسان جلسه، موضوع جلسه به زبان آلمانی در یک برنامه پاور پوینت دیده میشود. تقریباً 40 تا 50 نفر بیحرکت و جدی به بحث کارشناسان گوش میکنند. ما لحظاتی در آنجا میایستیم و بدون اینکه از موضوع جلسه چیزی بفهمیم فقط واکنش شرکتکنندگان را تماشا میکنیم.
در سالن 5 غرفههایی را میبینیم که واقعاً منفعل هستند و جز حضور فیزیکی کار دیگری نمیکنند. البته در نمایشگاه فرانکفورت، مسئله اصلی و مهم، خرید و فروش حق کپی رایت است و هر کشوری بیشترین قرارداد را در این زمینه داشته باشد موفقتر است. با این وجود نحوه حضور کشورها و نوع تعامل و ارتباط با کشورهای دیگر هم حائز اهمیت است.
غرفههایی مثل هند و پاکستان و مصر از نظر فضای اختصاصی بسیار کوچک و سوت و کور است. کتاب قرآن تنها کتاب غرفه پاکستان است. آنجا دو قرآن بزرگ با ترجمهی اردو و خط ریز هدیه میگیریم. نتوانستم هدیه آنها را رد کنم اما نمیدانم که این هدیه را چطور در وسایلم جا بدهم. قرآنها را وقتی به غرفه ناشران دفاع مقدس میرسم آنجا میگذارم.
قبل از خروج از سالن 5 با خواهش از مسئول غرفه وزارت امور خارجه ایران نمازمان را در انبار کوچک کتابشان میخوانیم. ساعت دو و نیم از سالن 5 خارج میشویم تا به بقیهی سالنها سری بزنیم.
دوستم میپرسد: «گرسنه نیستی؟»
ـ «با صبحونهای که خوردم تا فردا هم گرسنه نمیشم.»
همراهم خیلی تند راه میرود و من تقریباً پشت سرش میدوم. تا امروز فکر میکردم خودم تند راه میروم اما امروز کم آوردم. از روی تابلوهای راهنما راهمان را پیدا میکنیم. از پلههای برقی بالا و پایین میرویم. اصلاً متوجه مسیر حرکتمان نیستم اگر همسفرم را گم کنم، نابود میشوم.
ـ «آمدی؟ جا نمونی؟»
ـ «اینقدر عجله نکن. هنوز وقت داریم.»
به سالن 6 میرسیم. دوربینم را روشن میکنم. در این سالن آژانسهای ادبی غرفه دارند. این سالن زیباتر و شیکتر از سالن 5 است.
از زبان ناشران ایرانی شنیدهام که همه چیز را در نمایشگاه فرانکفورت باید به قیمت یورو خرید از مساحت سالن تا تجهیزات و حتی امتیاز استفاده از اینترنت. هر کشوری که توان مالی بیشتری دارد از امکانات بیشتری برخوردار میشود.
مساحت غرفهها در سالن 6 خیلی زیاد نیست اما طراحی دکور، رنگها و تجهیزات بهکار رفته در غرفهها به روز و پُرهزینه است. در سالن 6 سالنهای مطالعه در غرفههای مختلف از نظر دکور تا رنگ و نورپردازی و تجهیزات با هم رقابت میکنند.
به غرفه چین میرسیم. هنوز همراهم سرعتش را کم نکرده است. من مشغول فیلمبرداری از غرفه چین میشوم. دوست خبرنگارم چارهای جز توقف و همراهی ندارد.
امان از دست شما پژوهشگرا. به همه چیز توجه دارین. همه چیز براتون علامت سؤاله.
امان از دست شما خبرنگارا، که فقط دنبال سوژه و خبرید. هر قدر هم سوژه جنجالیتر باشه بهتره.
غرفه چین بیشتر شبیه کلاس درس مدرسه است. میزهای تکنفره و دونفره مطالعه به تعداد قابل توجهی به ردیف چیده شده و چند نفر از چشم بادامیها مشغول مطالعه هستند. اینجا مثل غرفه ایران شلوغ و پر رفت و آمد است و در هر سوی غرفه گعدهای برپاست. صدای ریز و تیز چینیها مثل یک موسیقی هماهنگ در فضا منتشر میشود.
بخشی از غرفه چین حکم آبدارخانه را دارد، روی پیشخوان، دو سه فلاسک چای و تعداد زیادی لیوان یکبار مصرف برای پذیرایی صف بستهاند. پسر جوانی مشغول تهیه چای و پذیرایی از اعضای غرفه است. احتمالاً آبدارچی چینی، مشغول تهیه چای سبز و سفید است.
برخلاف غرفه چین، غرفهی کشور ژاپن کوچک و جمع و جور است. البته با توجه به اینکه این غرفهها متعلق به آژانسهای ادبی است احتمالاً از هر کشور چندین آژانس در این سالن فعال هستند. اینطور که از دوستان ارشاد شنیدم، یکی دو آژانس ادبی از کشور ما هم در این سالن غرفه دارند که ما موفق به پیداکردن آنها نمیشویم.
در چند غرفه نویسندهها مشغول امضای کتابهایشان هستند و خوانندهها در صف امضا گرفتن. چند دقیقهای با لذت، به تماشای آیین امضای کتاب مینشینیم.
ساعت 3 از سالن 6 خارج میشویم. هر چه به بعدازظهر نزدیک میشویم نمایشگاه شلوغتر میشود. همراهم سرعتش را زیاد میکند. دوربین را خاموش میکنم و پشت سرش میدوم. از چند طبقه بالا و پایین میشویم. تا سالن 8 تقریباً 20 دقیقه فاصله است.
این چند روز به اندازه یک ماه پیادهروی کردهام. در مسیر افراد زیادی را میبینم که بالای 130 کیلوگرم وزن دارند. آنها همت کرده و در ردیف بازدیدکنندگان نمایشگاه هستند. آنچه اینجا خیلی به چشم میآید این است که کسی از ظاهر فیزیکی یا تیپش شرمنده نیست. دیگران هم کاملاً عادی رفتار میکنند. در این چند روز کسی به ما خیره نگاه نکرد و یا حتی از دیدن ما تعجب نکرد. هر کس با هر نوع چهره و پوششی حتی عجیبترین قیافه و لباس به راحتی در بین دیگران رفت و آمد میکند. این موضوع یک عادت فرهنگی پسندیده است و البته به حضور همیشگی توریستها در فرانکفورت هم مربوط است. مردم به دیدن چهرههای متفاوت توریستها عادت دارند و به آنها احترام میگذارند و موضوع جذب توریست برای آنها موضوعی ملی است.
به یک دالان هوایی میرسیم. این دالان دو بخش نمایشگاه را که در دو سوی خیابان است به یکدیگر متصل میکند. دو طرف دالان شیشههایی یک دست دارد که نور خورشید را به داخل هدایت میکند و روشنی فرحبخشی را در سراسر دالان منتشر میکند.
سطح رونده کف دالان به بازدیدکنندگان این فرصت را میدهد که بعد از 20 دقیقه پیادهروی استراحت کنند. همراهم برای رسیدن به سالن 8 عجله دارد، بنابراین روی سطح متحرک هم با قدمهای بلند گام برمیدارد. من که حاضر نیستم بیخودی به خودم زحمت بدهم، به راحتی و سبکی به آخر دالان میرسم.
دوست خبرنگارم از من فاصله گرفته و به ورودی سالن 8 رسیده و در صف بازدیدکنندگان منتظر عبور از گیت بازرسی است. اینجا تنها سالنی است که بازرسی مجدد و البته دقیقتری دارد. علاوه بر کنترل هویت افراد، کیفهای دستی و هر چیزی که بازدیدکننده به همراه داشته باشد کاملاً بازرسی میشود.
دوست خبرنگارم از مأمور کنترل درب ورودی علت این بازرسی را میپرسد و او صراحتاً میگوید: «کشور اسرائیل در این سالن غرفه دارد و احتمال دارد، مخالفین جنگ و طرفداران مردم و کودکان غزه علیه غرفه اسرائیل اقدامی تلافیجویانه بکنند و امنیت کل سالن به خطر بیفتد. به همین دلیل ما برای حفظ امنیت شما مجبوریم که در این سالن بیشتر از درب ورودی نمایشگاه در بازرسی افراد سختگیری کنیم.»
در سالن 8 کشورهای آمریکا، کانادا، انگلیس، ایرلند، نیوزلند و اسرائیل و تعدادی از کشورهای از ما بهتران غرفه دارند.
ـ «این هم سوژهای که دنبالش بودی. خوراک سرویس سیاسی. تیترش هم میتونه این باشه: اشغال بخشی از نمایشگاه کتاب فرانکفورت توسط اسراییل.»
دوست خبرنگار دائماً با تبلت همراهش اخبار مربوط به نمایشگاه را میفرستد. سرعت انتقالش در ارسال لحظه به لحظه اخبار ستودنی است.
از همین بازرسی مجدد در سالن 8 میتوان فهمید که در دنیای ما، سایه بلند سیاست همه چیز را تحتالشعاع خودش قرار داده و فرهنگ هم در خدمت قدرت و نفوذ دولتهای بزرگ و همراهان آنهاست.
در همان نگاه اول تفاوت سالن 8 از دیگر سالنها مشهود است این که سالن 8 تافته جدا بافته از کل نمایشگاه کتاب فرانکفورت است. ارتفاع سقف سالن، پنجرهها، تهویههای صنعتی موجود و نور یکپارچه سالن همه نشان از این تفاوت دارد. اشکال حجمی در سطح گسترده در دکور غرفهها به کار گرفته شده اشکال حجمی حروف الفبای انگلیسی با دو متر ارتفاع به رنگهای بسیار زیبا و براق که در سالنی بزرگ چیده شده است. ماکتهای بزرگ قهرمانهای انیمیشنهای معروف مثل زیبای خفته و باب اسفنجی به دیوار سالن کودک غرفه آمریکا آویزان است و نه فقط بچهها که بزرگترها را به عالم خیال میبرد.
بخش پنجاه و هفتی وجودم اجازه نمیدهد فارغ از نگاه سیاسی و عقدههای فروخورده سی سال گذشته به اطرافم نگاه کنم. سالنهای رنگارنگ و مجهز به انواع وسایل صوتی و تصویری و کتابهایی که کودکان ما در خواب هم نمیبینند همه نشاندهنده وجود مرزی طولانی و عمیق فراتر از مرزهای جغرافیایی در جهان است.
من و همراهم در پی یافتن غرفه اسرائیل به راهرویی وارد میشویم که به نسبت راهروهای دیگر سالن 8 عرض کمتری دارد. یک محافظ تنومند با قدی نزدیک دو متر و کت و شلواری مشکی در حالی که در گوشش هنسفری و در دستش دستگاهی شبیه بیسیم یا موبایل دارد، در مقابل غرفه اسرائیل مراقب اوضاع و رفت و آمد افراد است. از قرار معلوم اسرائیلیها بهتر از همه میدانند که منفورترین کشور دنیا هستند، بنابراین باید مراقب امنیتشان باشند.
با دوستم به غرفه اسرائیل نزدیک میشویم. این کشور دو سه غرفه طولی در کنار هم در راهرویی تنگ دارد. در غرفه اسرائیل علاوه بر کتاب یکسری نماد دیده میشود مثل برگهای سبزی که در کنار دستگاه بخور سنتی روی میزها چیده شده است. عکسهایی از تل آویو و مناطق اشغالی بر دیوار غرفه دیده میشود و خانم سالمندی در حال تبلیغ تورهای مسافرتی به اسرائیل است. یک خانم بازدیدکننده پشت میز نشسته و به توضیحات مربوط به تور گوش میدهد. با ورود ما به غرفه اسرائیل خانم غرفهدار واکنشی به ما نشان نمیدهد. کتابها و تبلیغات تورهای اسرائیل به زبان عبری است. در قفسه کتاب مجموعهای از کتابهای قطع رحلی دیده میشود. این غرفه هیچ نوع جذابیت بصری ندارد و خیلی معمولی و عادی است. از غرفه اسرائیل خارج میشویم و به سمت سالنهای دیگر میرویم.
به دوست جوانم میگویم: «نمیدونم چرا دیدن غرفه اسرائیل برام مهم بود. دیدن این غرفه بیشتر از ده دقیقه هم طول نکشید اما این چند روز منتظر اومدن به اینجا بودم.»
ـ «خوبه که مثل من خبرنگار سرویس سیاسی نیستی و تا این اندازه مایل به بازدید از غرفه اسرائیل هستی.»
ـ «به نظرم غرفه اسرائیل جای پرتی است و از کشورهای دیگر دور است.»
ـ «آره، به نظر میرسه غرفهای منزویه. محافظ غرفه از چی محافظت میکرد؟ در غرفه که به جز یه خانوم پیر کسی نبود.»
ـ «خانومه منو به یاد خانوم گلدن مایر انداخت. سن شما اجازه نمیده این خانومو بشناسی. گلدن مایر یه خانوم سیاستمدار اسرائیلی و نخست وزیر این کشور در زمان جنگ با اعراب بود. این خانوم غرفهدار شبیه گلدن مایر بود.»
از کنار یک غرفه عبور میکنیم که چند ظرف شیرینی آب نباتی برای پذیرایی از بازدیدکنندگان روی پیشخوان گذاشته است. دست میبرم و دو سه تا شیرینی برمیدارم. اولین شیرینی را که در دهانم میگذارم حالم به هم میخورد. مزهی تند و تلخی دارد. با دستمال کاغذی دهانم را پاک میکنم. دنبال یک لیوان آب هستم. از غرفهای یک لیوان آب گرم میگیرم و دهانم را پاک و تمیز میکنم.
دوستم شیرینیهایی را که برداشته دور میریزد. بعد از این تجربهی ناخوشایند چشممان را روی پذیرایی غرفهها میبندیم.
در مسیر حرکتمان با کمال تعجب به غرفه امارات متحده عربی میرسیم. امارات در بین کشورهای پیشرفته غرفهای شبیه یک دفتر کار دارد. دو سه خانم شیک و یک آقا در این غرفه هستند و همه به زبان انگلیسی صحبت میکنند. از همراهم خواهش میکنم که سراغ آنها برویم.
چند جلد کتاب به زبان انگلیسی در این غرفه موجود است. اتفاقاً یکی از کتابها درباره جنگ خلیج و حمله صدام به کویت است. از غرفهداران میپرسم: «شما در سالن صفر طبقه 5 هم غرفه داشتید؟»
ـ «بله، آنجا انتشارات ما به زبان عربی است و اینجا کتابهای انگلیسی ماست.»
علاقهای به گفتوگو با ما ندارند. سؤالاتی از کتاب جنگ آنها داریم اما شرایط را برای گفتوگو مناسب نمیبینیم. دوستم با نگاهی به فهرست کتاب، مطالب کتاب را خوب ارزیابی میکند. در نمایشگاه کتاب فرانکفورت خرید و فروش کتاب مرسوم نیست. البته روز چهارم و پنجم در صورت تمایل غرفهداران برخی کتابها به فروش میرسد و کتابهایی هم هدیه داده میشود. اما غرفه امارت فروش یا اهدای کتاب ندارد.
به غرفه ناشری آمریکایی میرسیم. مجموعهای از کتابها و اسباببازیهای کودک در این غرفه به فروش میرسد. وارد غرفه میشویم و همه اجناس فروشی را برانداز میکنیم اما چیزی که به درد ما بخورد پیدا نمیکنیم.
همه غرفهها کاتالوگهای رنگی و طراحیشده خود که مجموعهای از اطلاعات انتشارات است را به بازدیدکنندهها میدهند. چند کاتالوگ را که میبینم، متوجه تفاوت آنها با کارهای خودمان میشوم. ما به بروشور یا کاتالوگ نگاهی صرفاً تبلیغاتی داریم اما آنها تاریخچهای از کارهایشان و همچنین اطلاعات جامع هر اثر را در کاتالوگها جای دادهاند و برای گرافیک و طراحی و زیبایی آن بروشور هزینه کردهاند.
در حال عبور یک تکه مقوا بر دیوار داخلی غرفهای نظرمان را جلب میکند. دوستم توضیح میدهد که: غرفهدار برای شرکت در جلسهای رفته و روی این تکه مقوا از بازدیدکنندگان عذرخواهی کرده و اطلاع داده است که تا ده دقیقه دیگر برمیگردد.
نظم و انضباط اینها بینظمی و بیبرنامگی ما را بیشتر روشن میکند. در این چند روز چندین بار برای مصاحبه با ناشران ایرانی اقدام کردم و هر بار که سراغشان رفتم آنها را پیدا نکردم. پیام هم گذاشتم اما آنها بهحدی سرگرم کارهای خودشان بودند که جواب پیامها را هم ندادند.
بعد از صحبتهای همراهم بخش پنجاه و هفتی وجودم به این موضوع اقرار میکند که موفقیت و پیشرفت کشورهای بزرگ را تنها نباید با روحیه استعماری و سلطهجویی آنها توجیه کرد. بخش قابلتوجهی از رشد و پیشرفت آنها نتیجه وجدان کاری و سختکوشی و نظم در کارهایشان است. و بخش قابل ملاحظهای از مشکلات و جاماندگی ما به دلیل بینظمی، بیبرنامگی و سهلانگاری و نبود وجدان کاری است.
از پیام کوتاه غرفهدار آمریکایی یک عکس میگیرم.
در سالن 8 بعضی از بازدیدکنندهها لباسهای عجیب و غریبی به تن دارند. دختر جوانی با یک لباس بلند صورتش را کاملا سیاه کرده و موهای آشفته اش را با یک تاج نقرهای آراسته است. با ناخنهای بلند و سیاهش یک چوب جادوگری دستش گرفته است.
خانم میانسالی با لباس محلی زنان هلند از مقابل ما عبور میکند. لباس قرمز بالا تنه کوتاه و یک پیشبند سفید و روسری کوچکی که به پشت سرش بسته است، ما را به یاد فیلمهای سینمایی کلاسیک قدیمی میاندازد.
به هر سمت میرویم یک سوژهی جدید میبینیم. لحظهای نمیتوانم دوربین و موبایل را کنار بگذارم.با همراهم در یکی از محلهای استراحت مینشینیم. باید موبایلمان را شارژ کنیم. دوست خبرنگارم با یکی از همکاران خبرگزاری چت میکند و اخبار و اطلاعات نمایشگاه را به او منتقل میکند. من هم یادداشتبرداریهایم را مرتب میکنم.
هر دو حسابی خسته شدهایم، ولی هنوز یک سوم سالن 8 را هم ندیدهایم. موبایلها که به قدر کافی شارژ میشوند، بلند میشویم و راهمان را ادامه میدهیم.
یکی از غرفههای کشور انگلیس نظر ما را به خودش جلب میکند. در این غرفه همه کتابهای کودک و نوجوان و حتی بزرگسال یک بسته ضمیمه کارگاهی دارد. مثلاً کتاب آموزش بافندگی، یک بسته ابزار بافندگی و نقشه و طرح و آموزش قدم به قدم بافت همان طرح را به سادهترین شکل آموزشی همراه دارد.
نکته جالب این کتابها، کنارگذاشتن تفکیک جنسیتی در آموزش مهارتهاست. روی یک کتاب قلاببافی عکس چندین پسر دیده میشود که در حال قلاببافی هستند. وقتی درباره این موضوع با ناشر صحبت میکنم، او توضیح میدهد که میهمان امروز صبح غرفه همین گروه پسرهای قلابباف بودهاند و اگر ما چند ساعت زودتر به آنجا رفته بودیم آنها را میدیدیم.
چند دقیقهای با ناشر گفتوگو میکنیم اولین سؤالم درباره تفکیک جنسیتی مهارتهاست.
ـ «به نظر شما مهارتهای هنری و فنی و حرفهای به مهارتهای زنانه و مردانه تقسیم میشود؟»
ـ «اگر از اول این مهارتها را تفکیک کنیم و هر کدام را به زنان یا مردان نسبت بدهیم و این موضوع به یک باور اجتماعی تبدیل شود، مردم هم به این باور عادت میکنند و بر عکس اگر چنین نگاهی نداشته باشیم، بچهها هم با این تصورات خودشان را محدود نمیکنند. مهارتها اساساً مردانه و زنانه نیستند.»
ـ «شما براساس یک ضرورت اجتماعی یا اقتصادی به این موضوع رسیدید؟ مثلاً با توجه به مشکل جهانی اشتغال، این مهارتها را به پسران آموزش میدهید تا برای آنان فرصتهای شغلی ایجاد کند؟»
ـ «نه، ضرورتها ما را به اینجا نرسانده است. ما از سن کودکی و نوجوانی به این آموزشهای مشترک میپردازیم. به نظر ما تفکیک جنسی در یادگیری دانش و مهارتهای مختلف زندگی و زنانه مردانه کردن کارها به یک نوعی محدودکردن افراد است.»
خلاقیت آشکاری در کتابهای این غرفه دیده میشود. یک کتاب کودک در گروه سنی زیر ده سال را میبینم، این کتاب آموزش کاردستی است. بستهی ضمیمه و الگوی آموزشی کتاب مجموعهای از تصاویر موجودات وحشتناک و ترسناک شبیه داراکولاست و چند طرح هم مربوط به زندگی یک جادوگر در حالتهای مختلف آشپزی و طلسم حیوانات است.
به دوستم نگاه میکنم و میپرسم: «واقعاً چرا؟ یعنی بچههای انگلیسی این قدر شجاع هستند و ماجراجو که با داراکولا و جادوگر و خون آشام وقت میگذرانند و حتی کاردستی موجودات خون آشام را میسازند.»
وارد غرفه یک ناشر آمریکایی میشویم. دنبال کتابهای مربوط به جنگ هستیم ولی در آنجا چیزی پیدا نمیکنیم. یک کتاب رحلی قطور در بین کتابهای این غرفه است که موضوع آن لباس و پوشش زنان جهان است. دوستم کتاب را دستش میگیرد و در بین اطلاعات کشورها که براساس حروف الفباست به دنبال بخش مربوط پوشش زنان در ایران میگردد. نزدیک به 10 صفحه مطلب به اطلاعاتی درباره پوشش زنان در ایران اختصاص دارد. عکسهای زیبایی از پوشش زنان روستایی و چند عکس حرفهای از جمعی از زنان در یکی از برنامههای نمایشی تالار وحدت در کتاب دیده میشود و توضیحات مختصری هم در کنار هر عکس آمده است.
همین چند صفحه کوتاه درباره کشورمان در یک کتاب آمریکایی ما را به وجد میآورد. نقش ایران در نمایشگاه کتاب و در ادبیات جهان کمرنگ به نظر میرسد.
دوست خبرنگارم دو روز قبل در نشست رئیس نمایشگاه با نویسندگان و خبرنگاران برخی کشورها شرکت کرده است. کشور ایران از طرف رئیس و مسئولین نمایشگاه به این نشست دعوت نشده است. یکی از علتهای بیتوجهی به ایران عدم پایبندی حقوقی ما به قانون حق کپی رایت است. دوستم بدون دعوت و به صورت شخصی در این جلسه شرکت کرده است.
تعداد قابل توجهی از غرفههای سالن 8 تصاویر نویسندگان مطرحشان را به شکلهای مختلف مثل تابلوهای دیجیتال یا تصاویر نورپردازی شده در صدر غرفه قرار دادهاند.
از دوستم میپرسم: «راستی چرا در سالن ایران هیچ تصویری از نویسندههای خوب و نامدار گذشته یا معاصر نداریم؟»
ـ «شاید تصویر یکی را بزنن اون یکی ناراحت بشه.»
ـ «سؤالم جدیّه. لااقل هر ناشری تصویر نویسنده طراز اول خودش رو میزد. نمیشه تو نمایشگاه کتاب باشی اما نویسنده خوب و توانمند را نبینی و اونو معرفی نکنی.»
ـ «شاید مسئولین نمایشگاه نگران گرایشهای سیاسی نویسندههان. تصویر هر نویسندهای را بزنن متهم بشن که قصد معرفی جناح خاصی رو دارن.»
ـ «شاید، بعید نیست.»
تجهیزات غرفهها در سالن 8 بسیار متنوع و متفاوت است. میز و صندلیهای راحت در اشکال مختلف هندسی و ساده که از جنسهای مختلف چوب، فایبرگلاس، آهن، نیکل، آلومینیوم است و در انواع رنگهای مات و براق و شفاف و کدر و سایه روشن ساخته شده است.
جذابیت بصری غرفهها به مخاطبین کمک میکند که دیرتر خسته شوند. در این سالن هزینه قابل توجهی خرج زیباسازی فضای بیرونی و داخلی غرفهها شده است.
غرفه کودک یکی از ناشران ایرلندی نظر ما را به خودش جلب میکند. از دوستم میخواهم که به این غرفه وارد شویم. چند خانم و آقا مشغول گفتوگو هستند. به آنها سلام میکنیم و به سمت قفسههای کتاب میرویم.
غرفه به شکل نیمدایره است و طبقات سفید رنگ به شکل مدور بخش روبهرو و اطراف غرفه را پر کرده است. بالای قفسهها سطحی یکدست با ارتفاع مناسب قرار دارد که با برچسبهای دایرهای، تصاویر قهرمانان کودک را در فضایی شلوغ و رنگی به نمایش گذاشته است. کل غرفه ایرلند به رنگ سفید است و تعدادی از میز و صندلیهای استوانهای و سفید در گوشه و کنار غرفه دیده میشود.
در حال فیلم گرفتن از طبقات متوجه میشوم که بخش زیادی از غرفه بازیهای فکری برای کودکان است. بازیهای فکری شبیه منچ و مار پله، و بازیهای داستانی و نقاشی. در اولین طبقه غرفه کتابهایی را میبینیم که مخصوص کودک دختر یا پسر است. جلد پشت کتابهای دخترانه سر یک عروسک دختر با موهای بافتهشده و صورت لُپ گلی است و پشت جلد کتابهای پسرانه سر یک عروسک پسر است. علاوه بر ظاهر کتاب راوی قصه دخترانه یک دختر با حس و حال دخترانه و راوی کتاب پسرانه یک پسر با مختصات یک پسر بچه است.
با اجازه آقای ناشر کتابها را در دست میگیریم. ظاهر کتابها بسیار زیباست و تصویر برجسته و با اندازههای متفاوت دارد که به خوبی روی هم قرار میگیرند.
هر دو مینشینیم و مترجم خوب ما از روی کتاب قصه پسرانه میخواند و ترجمه میکند.
اسم کتاب اینه: «توی تختخواب کوچولوی من»
توی تختخوابم تمام چیزهایی را که دوست دارم میگذارم. که اگر تنها شدم آنها را با خودم داشته باشم. مثلاً چی؟ یک دونه شیپور
مثلاً چی؟ دوتا سرباز اسباببازی، 3 تا ماشین، 4 تا از نامههای بابا نوئل، 5 تا ابزار برای ساختن اسباب، 6 تا کتاب قصه، 7 تا از عروسکهای کفشدوزکم، 8 تا شکلات عصایی.
دوستم به اینجای قصه که میرسد، مثل آدمی که چیز جدیدی را کشف کرده باشد، میگوید: «این داره اعداد رو به بچه یاد میده.»
مامانم میگه اینها خیلی زیاده اما من میگم هنوز تختخوابم جا داره که وسایلم را بگذارم.
کتاب قصه دخترانه هم مثل همین کتاب آموزش اعداد است. اما دختر کوچولوی قصه شانه و عروسک و پیشبند و چیزهایی که مورد علاقه دختران است را با خودش به رختخواب میبرد.
این کتابها جزو کتابهای پُرفروش ناشر ایرلندی است. مسئول غرفه که ناشر این کتابهاست درباره کتابهایش توضیحات خوبی به ما میدهد.
ـ «کتابهای ما بیشتر به فعالیت مورد نیاز کودکان میپردازد. در بین بازیهای ما تعداد قابل توجهی پازل است. بچهها با چیدن پازل تمرکز میکنند و تصویر و مفهوم پازل هم با خودش آموزش دارد.»
از ناشر میپرسم: «چطور نیازسنجی میکنید؟ چطور متوجه نیازهای جدید بچهها میشوید؟»
ـ «استقبال خانوادهها و فروش کتابها معیار مشترکی در همه جای دنیاست. اما به همین قسمت بسنده نمیکنیم. مرتب از طریق مهدکودکها یا مدارس و حتی خانواده نظرسنجی میکنیم. ما نیاز بچهها را در کتاب قصه خلاصه نمیکنیم. بچهها باید فعالیت کنند. فعالیتهایی که به آمادگی آنها برای ورود به جامعه کمک کند مثل یادگیری اعداد.»
ـ «شما برای آموزش اعداد یا آموزش مراقبت از طبیعت داستان کتاب دختران و پسران را جدا کردید، ما کمی قبلتر در غرفه ناشری انگلیسی بودیم که در آموزش مهارتها قائل به تفکیک جنس نبود. نگاه شما با آن ناشر خیلی متفاوت است. اگر ممکن است دلایل خودتان را برای ما بگویید.»
ـ «ما نمیتوانیم منکر ویژگیهای متفاوت یک دختر و پسر و همینطور علاقهمندیهای آنها بشویم. شاید بعضی چیزها نتیجه آموزش ما باشد، ولی علاقهمندی پسرها به اسباببازی پسرانه مثل سرباز و شیپور در وجود اوست. ما همان چیزهایی را که هست در کتابهایمان نشان میدهیم و خانوادهها و بچهها هم خیلی استقبال میکنند.»
ناشر ایرلندی آدم باحوصلهای است و برای محصولاتش فکر و ایده دارد. او از من چند سؤال درباره کتابهایمان میپرسد و من پاسخ میدهم. یکی از سؤالاتش این است: «اگر این کتابها در کشور شما باشد مورد استقبال قرار میگیرد، این کتابها مورد نیاز کودکان غیرایرلندی هست؟»
به او پاسخ میدهم: «در کلیات بله. همه بچهها در این سن نیاز به آموزش اعداد دارند. اما بعضی نمادهای کودکانه شما برای بچههای ما معنی ندارد و نیاز به جایگزین دارد.»
ساعت از 5 گذشته است. مسئولین بعضی غرفهها در حال جمعکردن کتابها هستند.
دوستم از دو خانم غرفهدار آمریکایی علت این موضوع را جویا میشود. آنها جواب میدهند: «فردا نمایشگاه شلوغتر از امروز است و مردم برای خرید کتاب به غرفهها هجوم میآورند. ما فروش نداریم و به همین دلیل کتابهایمان را جمع میکنیم که فردا جوابگوی مردم نباشیم.»
من و خانم توحیدیان در کنار ماکتی از شخصیتهای انیمیشنی کودکان چند عکس یادگاری میگیریم.
موبایلم زنگ میخورد. دوستان همراهم در غرفه ایران منتظر من هستند. باید تا نیم ساعت دیگر خودم را به آنها برسانم. اصلاً متوجه گذشت زمان نشدهام. ای کاش وقت بیشتری داشتیم. در حالی که چشم از اطراف برنمیداریم از سالن 8 خارج میشویم. در زمان برگشتن به سالن ایران، هر دو حسابی خستهایم، اما هنوز گرسنه نشدهایم. این بار من پا به پای توحیدیان میدوم. به نزدیکی سالن 5 میرسیم. دوستم باید به دفتر خبرنگاران سری بزند. از هم خداحافظی میکنیم. از او به خاطر همراهیاش تشکر میکنم. قطعاً بدون حضور او جمعآوری این اطلاعات امکانپذیر نبود.
بسیاری از غرفههای سالن 5 تعطیل و راهروها خلوت شده است. مثل بچههایی که دیر به خانه برمیگردند تازه متوجه تأخیرم شدهام. سالن 5 برای خودش شهری است من باید به طبقه منفی یک بروم. سعی میکنم سریع قدم بردارم. دوباره صدای زنگ موبایلم بلند میشود.
نفسنفسزنان به غرفه ایران میرسم. همه رفتهاند و فقط همراهان من معطل رسیدن من ماندهاند. با هم از نمایشگاه خارج میشویم. همسفرم ساعتی قبل برای ادامه پروژهی خریدش به مرکز فرانکفورت رفته است و در آنجا منتظر ماست. باید با همراهان به آنجا برویم. با شنیدن این خبر گریهام میگیرد. یعنی باز هم باید با این همه وسایل پیادهروی کنم. کلی کاتالوگ و طرحهای تبلیغی که از غرفهها برداشتهام و چند کتاب اهدایی کیف دستیام را سنگینتر کرده است.
ـ «شما به مرکز خرید برید من به هتل برمیگردم. خیلی خستهام. از طرفی خریدم را انجام دادم.»
ـ «اصلاً ممکن نیست که شما تنها برگردین. ما دو ساعته که منتظر شما هستیم.»
ـ «من مسیر رو بلدم. با تراموا هم یه خط مستقیمه. نگران من نباشید.»
ـ «خوبه، شما زبان نمیدونید. اگه به زبان تسلط داشتین حتماً این چند روز تنها همه جا میرفتین.»
پیش خودم میگویم: «حتماً همینطوره. اگه زبان میدونستم که کسی را معطل نمیکردم و برنامه خودمو دنبال میکردم.»
ـ «شما میدان معروف شهرداری فرانکفورت را ندیدید. اول به اونجا میریم. این میدان نقش مؤثری در جنگ جهانی دوم داشته و قدیمیترین بخش شهره.»
با تأخیر امروزم چارهای جز پذیرفتن ندارم. ساعت از شش بعدازظهر گذشته است که ما به سمت میدان شهرداری فرانکفورت حرکت میکنیم.
انتهای پیام/