سفرنامه یک نویسنده دفاع مقدس از بزرگترین نمایشگاه کتاب دنیا در سرزمین ژرمنها
خبرگزاری تسنیم: معصومه رامهرمزی یکی از نویسندگان ایرانی حاضر در نمایشگاه کتاب فرانکفورت سال گذشته بود، بزرگترین نمایشگاه کتاب دنیا که ترجمه کتاب «یکشنبه آخر» رامهرمزی نیز در آن رونمایی شد. او به نگارش خاطراتش از این سفر پرداخته است.
به گزارش خبرنگار فرهنگ خبرگزاری تسنیم، نمایشگاه کتاب فرانکفورت 2014 شاهد حضور نویسندگانی از ایران بود، نویسندگانی همچون معصومه رامهرمزی، هوشنگ مرادی کرمانی، سیدمهدی شجاعی، مجید قیصری، محبوبه نجفخانی و ...
معصومه رامهرمزی که در این نمایشگاه ترجمه انگلیسی کتاب «بکشنبه آخر» خود را نیز به همراه داشت، مشاهدات و برداشتهای خود از این سفر پنج روزه را در قالب سفرنامه به روی کاغذ آورده است. تا شاید تجربهای باشد برای حضور نویسندگان در سالهای بعد. قسمت نخست این سفرنامه به شرح ذیل است:
«بعضی فرصتها به راحتی به دست نمیآیند اما خیلی راحت از دست میروند. سفر یکی از فرصتهای ناب زندگی است که باید آن را غنیمت شمرد. من همیشه آماده رفتن به سفرم مگر اینکه مسئولیتی، کسی، چیزی مانع من شود. گاهی هم از همه دلایل و موانع، بیملاحظه و گاه بیرحمانه عبور میکنم زیرا رفتن به سفر را حق خود میدانم.
سفر به بزرگترین نمایشگاه کتاب دنیا در شهر فرانکفورت، با حضور نویسندگان و ناشران طراز اول جهان میتواند تجربهای بهیاد ماندنی باشد. در پیگیری اخبار نمایشگاه کتاب فرانکفورت میخوانم که امسال پائولو کوئلیو و جی.کی.رولینگ مهمانان ویژه این نمایشگاه هستند. سید مهدی شجاعی و هوشنگ مرادی کرمانی هم به غرفه ایران دعوت شدهاند. گشت و گذار در غرفههای کتاب کشورهای اروپایی و آسیایی و آمریکایی و مواجههی نزدیک با نویسندگان مطرح دنیا برای همهی علاقهمندان به کتاب جذاب است. برایم سفر به کشور آلمان ـ که مبدأ تفکرات عمیق فلسفی است و با نام بزرگانی همچون نیچه و گوته و هایدگر گره خورده ـ به اندازه دیدن نمایشگاه کتاب فرانکفورت مهم است.
علاوه بر اینها، برای من و کسانی با تجربهی هشتسال نبرد دفاعی و نابرابر که دغدغهی ذهنیمان موضوع جنگ است، سفر به کشور آلمان سفری متفاوت است. کشوری که با حمله به لهستان در سال 1939 میلادی جنگ جهانی دوم را آغاز کرد. جنگی که جان میلیونها انسان را گرفت و پیآمدهای مادی و معنوی آن اول دامن مردم آلمان و سپس مردم کشورهای دیگر را گرفت. اما همین کشور در روند جنگ جهانی با کاهش منابع مالی و طبیعی و حتی از دستدادن اکثر مردان کشور و تقلیل نیروی کار توانست امروز قلب اقتصادی اتحادیه اروپا و در اوج قدرت باشد.
ممکن است خواندن کتابهایی مثل نبرد من و دیدن فیلمهایی چون «نبرد استالینگراد» و «فهرست اشنایدر» و گاه شنیدن خاطرات مسافران این دیار نکاتی را روشن کند، اما هیچ کدام مانند مشاهدهی نزدیک و گفتوگوی رودررو ما را به شناخت واقعبینانه نمیرساند.
پیش از سفر
اوایل سال 1393 بود که از طریق سازمان هنر و ادبیات دفاع مقدس مطلع شدم تعدادی از کتابهای جنگ به زبان انگلیسی و عربی ترجمه میشوند. کتاب «یکشنبه آخر» یکی از آن کتابها بود. این سازمان با ترجمه این کتابها، مقدمهی حضور غرفهی ناشران دفاع مقدس در نمایشگاه فرانکفورت را رقم زد. از این خبر خوشحال شدم هر چند میدانستم تا رسیدن ادبیات دفاع مقدس به حضور جهانی، با سازوکارهای حوزهی نشر فاصله زیادی داریم اما به هر حال، هر حرکت فرهنگی، نقطه آغازی دارد.
یادم آمد چند سال قبل یک پژوهشگر و نویسنده روس به ایران آمده بود. کاملاً تصادفی و بدون برنامه از پیش تعیینشده در حوزه هنری با ایشان روبهرو شدم. پژوهشگر روس به همراه مترجم و یکی از کارمندان سفارت به حوزه آمده بود تا اطلاعاتی از جنگ ایران و عراق به دست آورد. مسئول واحد پژوهش دفتر ادبیات پایداری مرا به این نویسنده معرفی کرد. او در وهله نخست باور نمیکرد که در جنگ ایران و عراق زنان نقشی داشته باشند. پیشزمینهی ذهنی پژوهشگر روس نسبت به حضوراجتماعی زنان ایرانی، همچون زنان عربستانی بود. او سؤالات زیادی از من پرسید و با شنیدن هر پاسخ متعجبتر میشد. اسلحه به دست گرفتن زنان، حضور متمادی زنان در بیمارستانهای صحرایی و در مناطق جنگی برای امدادرسانی به مجروحان و... در باور نویسنده نمیگنجید. بعد از گفتوگوی مفصل، نویسنده درخواست کرد که کتابی به زبان انگلیسی با موضوع جنگ ایران و عراق با هر محوریتی در اختیار او بگذاریم ولی ما هیچ کتابی برای ارائه به او نداشتیم. آن روز همه ما شرمنده شدیم و این اتفاق بارها و بارها در بازدید میهمانان خارجی اعم از نویسنده و خبرنگار و شخصیتهای سیاسی و اجتماعی تکرار شد.
مدتی بعد، در هتل سیمرغ با خبرنگاران شبکههای تلویزیونی کشورهای عربی که از مهمانهای کنفرانس «بیداری اسلامی» بودند، با حضورمترجم، گفتوگویی طولانی داشتم و اطلاعاتی از جنگ ایران و عراق به شکل شفاهی بیان کردم. اما نتوانستم حتی یک گزارش ترجمهشده ارائه کنم. شاید آرزوی عرضه کتابهای دفاع مقدس در فروشگاهها و نمایشگاههای کتاب در سطح جهانی، آرزویی دور باشد اما تأمین محتوای مورد نیاز به پژوهشگران و علاقهمندان پیگیر در این عرصه، کاری شدنی است.
سازمان هنر و ادبیات دفاع مقدس پس از ترجمه کتابهای جنگ، برای اولینبار به نشستهای تخصصی سالن ایران در نمایشگاه کتاب فرانکفورت راه پیدا کرد و این فرصت را در اختیار من گذاشت که در جلسهی رونمایی ترجمهی کتاب «یکشنبه آخر» به موضوع ادبیات مردمی و تأثیرگذار دفاع مقدس بپردازم.
مسافران فرانکفورت
میان همه کارها و مشغلههای روزانه، ساعت 10 صبح خودم را به سرای اهل قلم میرسانم. همه مسافران فرانکفورت به این جلسه دعوت شدهاند. اکثر شرکتکنندگان ناشران داخلی هستند و پای ثابت این سفر سالانه. تعداد معدودی از نویسندگان و خبرنگاران، چون من، برای اولینبار عازم سرزمین ژرمنها میشوند. از بین حاضران در جلسه دو سه چهره آشنا را میبینم و از دور به آنها سلام میکنم.
مسعود شهرامنیا، مدیرعامل مؤسسهی فرهنگی نمایشگاههای کشور درباهی نمایشگاه فرانکفورت توضیحاتی میدهد. صحبتهای او گرچه برای جماعت ناشران تکراری است، اما برای ما سفر اولیها شنیدنی است. نمایشگاه کتاب فرانکفورت هر سال اواسط اکتبر به مدت 5 روز برگزار میشود. این نمایشگاه از نظر تعداد ناشران و بازدیدکنندگان بزرگترین نمایشگاه کتاب دنیاست. سه روز اول نمایشگاه به متخصصان صنعت چاپ و نشر اختصاص دارد و در دو روز باقیمانده درب نمایشگاه به روی عموم بازدیدکنندگان باز است.
همه ساله نویسندگان، نمایندگان عرصه نشر و شرکتهای چندرسانهای از سراسر دنیا برای مذاکره و تعامل و دستیابی به حقوق نشر و مجوز انتشار بینالمللی آثارشان، عرضه و تبلیغ آثار و یافتن بازارهای جهانی و عقد قراردادهای تازه در نمایشگاه کتاب فرانکفورت حاضر میشوند. هر سال در این نمایشگاه، یک کشور به عنوان مهمان ویژه شرکت میکند و میتواند بخشهای مختلف ادبیات و آثارش را معرفی میکند. کشور ایران 16 سال بهطور مداوم در این نمایشگاه شرکت کرده است. در سالهای اخیر ایران توانسته حضور پررنگتری داشته باشد.
امسال برای اولینبار چند خبرنگار از طرف وزارت ارشاد به این نمایشگاه اعزام میشوند و مانند سال قبل چند نویسنده هم در نمایشگاه شرکت می کنند. بیشتر برنامههای رونمایی کتابها و بحـث و گفتوگوی تخصصی در روزهای اول نمایشگاه برگزار میشود. بعد از توضیحات آقای شهرامنیا، دبیر جلسه یک بروشور از فضای داخلی نمایشگاه و محل برپایی سالن ایران و جدولی از برنامههای غرفهی ایران به مسافران نمایشگاه میدهد. صحبتهای آقای شهرامنیا گرچه حاوی اطلاعات مهم و مفیدی است اما دربارهی چگونگی و محتوای حضور شرکتکنندگان اطلاعاتی به دست نمیدهد.
در این جلسه پاسخی برای سؤالات اساسی مربوط به بخش محتوایی نمایشگاه نمییابم. در واقع این سؤالات از سوی ما مطرح نمیشود. سؤالاتی مثل:
ـ هدف از حضور در نمایشگاه پیگیری قانون خرید و فروش کپی رایت است؟
ـ هدف از شرکت در این نمایشگاه عرضهی آثار ادبی است ؟
ـ موقعیت و جایگاه ادبیات ایران در نمایشگاه کتاب فرانکفورت چگونه است؟
ـ در زمان حضور در نمایشگاه ارائهی چه برنامههایی نتیجهبخشتر است؟
ـ مخاطبان اصلی جلسات رونمایی یا نقد و گفتوگو چه کسانی هستند؟ آلمانیها یا ایرانیها؟ در این جلسات طرح چه موضوعاتی اولویت دارد؟ از طرح چه مباحثی باید پرهیز کرد؟ فضای بینالمللی چه ظرفیتهایی دارد؟ آیا در این سفر فرصتی برای ارتباط با ایرانیان مقیم آلمان وجود دارد؟
من قبل از رفتن به جلسه سرای اهل قلم درباره نمایشگاه سال قبل اطلاعاتی از طریق اینترنت بهدست آوردم و تنها مطلب به درد بخور ، نوشته رضا امیرخانی از نحوه حضور ایرانیها در نمایشگاه بود. البته یادداشتی انتقادی و تلنگری به مسئولین ارشاد بود. رضا امیرخانی نویسنده خوشذوق ایرانی، سال گذشته در نمایشگاه فرانکفورت شرکت داشت، و دربارهی حضور ایران در این نمایشگاه چنین گفته بود: «در فرانکفورت ما دقیقاً مثل بچههایی هستیم که دعوت شدهایم به یک استادیوم که در آن کریکتبازی میکنند. اما اصلاً تفاوت کریکت و کبدی را نمیدانیم. در بهترین حالت لباس ورزشی را پوشیدهایم و تنها کمی ورجه ورجه میکنیم و البته برمیگردیم و گزارش میدهیم. همهی اینها در حالی است که ما اصلاً نمیدانیم بازی کریکت چیست و چه قوانینی بر آن حاکم است و فقط لباسش را پوشیدهایم.»
اگر جای مدیران و برنامهریزان این سفر بودم تمهیدی میکردم که از همهی برنامههای غرفهی ایران فیلم و عکس و گزارش تهیه شود و این مطالب را در اختیار مهمانهای جدید میگذاشتم تا ضمن آشنایی با شرایط و فضای نمایشگاه از کم و کیف اطلاعات عرضهشده آگاه شوند و سفر را از نقطهی صفر و بدون پیشزمینه شروع نکنند. بعد از توضیحات دکتر شهرامنیا مطمئن میشوم که چیز زیادی از این جلسه عایدم نمیشود.
گفتوگوها هنوز ادامه دارد. بی سروصدا و آرام از سالن جلسه خارج میشوم تا خودم را به جلسهی مهمی برسانم که در مرکز تشکلهای شاهد برگزار میشود. قبل از هر چیز باید افکارم را جمع وجور کنم و ببینم برای این سفر به چه اطلاعاتی نیاز دارم و از چه طریق باید آنها را جمعآوری کنم. آمادهکردن دوربین عکاسی و فیلمبرداری و لپتاپ و هارد و فلش و ریکوردر و متعلقاتش هم از واجبات این سفر است.
هنوز به درب خروجی سرای اهل قلم نرسیدهام که یکی از مسئولان صدایم میکند. غافلگیر میشوم.
ـ خانم رامهرمزی میخواستم بپرسم پیگیر ویزایتان هستید؟
ـ بله، پیگیرم.
ـ لطفاً ما را در جریان بگذارید و اگر مشکلی پیش آمد بفرمایید تا از طریق سفارت ایران و رایزن فرهنگی ایران در آلمان به کار سرعت بدهیم.
ـ حتماً.
تازه یادم میآید که با همه این حرف و حدیثها گرفتن ویزا به تنهایی پروسهی پیچیدهای است. چند روزی است که تمام وقتم معطوف به گرفتن ویزاست و هنوز هم به نتیجه نرسیدهام. گرفتن ویزا هم برای خودش حکایتی دارد.
ویزای شینگن
فقط یک روز به پرواز مانده اما هنوز ویزای من صادر نشده است. اروپاییها طوری از ویزای شینگن حرف میزنند و برای صدورش قانون وضع کردهاند که گویی نعوذبالله میخواهند ویزای بهشت را صادر کنند. اروپاییها و غربیها همیشه خود را تافته جدابافتهی دنیا و کدخدای دهکدهی جهانی میدانند و کشورهای مسلمان و در حال توسعه را زیر پونز قوانین خود نگه میدارند و اجازه تکانخوردن به این کشورها نمیدهند.
در مراجعه به سفارت هر کسی بهراحتی متوجه برخورد محترمانه اما متکبرانه آلمانیها میشود. همه مراجعهکنندهها طبق برنامهریزی مشخص وارد سفارت میشوند و بنا به نوع کار اداریشان در صف باجه خاصی قرار میگیرند. باجه کنترل مدارک، باجهی نقص مدارک، پرداخت یورو برای ویزا و مصاحبه و...
حیاط مسقف سفارت، سالن انتظار مراجعهکنندگان است. با وجود صندلیهای راحت در مقابل هر باجه، خبری از ایستادن و خستهشدن نیست. چند پنکه پایهدار در اطراف محل استقرار مراجعهکنندگان تا اندازهای از گرمای هوا میکاهد. شاید تکریم به ارباب رجوع و نظم حاکم بر روند درخواستها، باعث اغماض ما از رفتار خودخواهانه کارمندان سفارت میشود. احترام و تکریمی که در هر سازمانی آرزوی ارباب رجوع ایرانی است و آنچه یافت مینشود آنم آرزوست.
حتی دربانهای سفارت در کمال ادب طوری برای مراجعهکنندگان گارد میگیرند و امر و نهی میکنند که گویی سفیر یا کنسول سفارتاند. همه آنها فراموش کردهاند که سی سال پیش در همین مملکت سفارت آمریکا توسط عدهای دانشجو تسخیر شد. آن روزها ما از کسی نمیترسیدیم و خودمان را باور داشتیم. امروز چه اتفاقی افتاده که ما از موضع ضعف نه احترام یا قانونمندی، با اروپاییها برخورد میکنیم. از روزی که برای گرفتن ویزا پایم به سفارت آلمان بازشده بخش پنجاه و هفتی وجودم دوباره به صدا درآمده است.
خانم تقریباً 50 سالهای از مراجعات پیدرپی و ایرادهای بیموردی که به مدارک او وارد کردهاند، حسابی شاکی است اما به محض رودررویی با کارمند سفارت به جای اعتراض، چندین بار به خاطر زحمتدادن به آنها عذرخواهی میکند. در صف انتظار روایتهای عجیب و غریب از تلاش چندساله افراد برای رفتن به آلمان و زندگی در آنجا میشنوم. ای کاش شرایط سهل و آسانی برای سفر به هر جای دنیا وجود داشت و افراد به دور از خیالپردازی و با عقل و درایت تصمیم به مهاجرت میگرفتند.
ساعت 10 و 20 دقیقه وارد دفتر روادید سفارت میشوم. سه بادیگارد قد بلند و هیکلمند با پیراهن سفید اتوکرده و صورت سه تیغه کیفهای مراجعهکنندگان را بازرسی و به سمت سه باجهی فعال بخش روادید هدایت میکنند. من تقریباً مطمئن هستم که ویزایم آماده است. طی چند روز گذشته سفارت آلمان علاوه بر دریافت مدارک شخصیام از سازمان ادبیات و هنر بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس مدارک ریز و درشتی را درخواست کردند و در آخرین تماس تلفنی از من خواستند که کتاب یکشنبه آخر را به سفارت برسانم تا آن را بررسی کنند.
مقابل باجه یک روی صندلی مینشینم. بین من و کارمند سفارت شیشهای حائل است. زیر شیشه دریچهی متحرکی قرار دارد. برگه رسید را در آنجا میگذارم. کارمند دریچه را به سمت خودش میکشد و رسید را برمیدارد. و بعد از چند دقیقه رسید را به من برمیگرداند.
ـ ویزای شما آماده نیست.
با مکث به او خیره میشوم. گارد اعتراض میگیرم. کارمند سفارت موهای جلوی سرش کم پشت است. چهرهای جدی و مؤدب، بیحرکت و ساکن دارد و لبهایش موقع حرفزدن خیلی آرام تکان میخورد.
ـ چرا آماده نیست؟ من که همه مدارک مورد نیاز را به شما دادم. حتی مواردی که از نظر من ربطی به شما نداشت.
ـ من اطلاع ندارم.
ـ اگر شما اطلاع ندارید چرا اینجا نشستهاید؟ من فردا پرواز دارم و باید به نمایشگاه کتاب برسم.
ـ ویزای شما آماده نیست. فردا مراجعه کنید.
او کوتاه و سرد پاسخ میدهد. خیلی سعی میکنم عصبانیتم را کنترل کنم.
ـ سفر من به آلمان برای شرکت در نمایشگاه کتاب است. شما که توان ارائه ویزا به مهمانان این برنامه را ندارید، چرا بزرگترین نمایشگاه کتاب دنیا را در کشورتان برگزار میکنید. من هیچ ضرورتی نمیبینم که برای سفر به کشور شما هر روز به سفارت مراجعه کنم. با توجه به شیوه برخورد شما دیگر تمایلی به انجام این سفر ندارم. لطفاً پاسپورتم را بدهید تا بروم.
کارمند متحیر به من نگاه میکند. شاید از معدود مواردی است که یک ایرانی به او اعتراض جدی میکند.
ـ من هیچ مسئولیتی در قبال پیگیری کار شما ندارم و حق ندارم در کار کنسول دخالت کنم. ولی به خاطر شما به اتاق کنسول میروم تا ببینم کار شما در چه مرحلهای است.
ـ نیازی به پیگیری و لطف شما نیست. فقط پاسپورتم را بدهید.
ـ خواهش میکنم چند دقیقه منتظر بمانید.
کارمند کرکره پشت باجه را پایین میکشد و میرود. من روی صندلی کنار دیوار تکیه میدهم. این چند روز واقعاً خسته شدهام. در این فرصت لیستی از کارهایم تهیه میکنم. چقدر تشنهام. مثلاً در فصل پاییز هستیم هوا مثل تابستان گرم است و از باران و سرما هم خبری نیست. برای یک لحظه سرم را بلند میکنم.کارمند سفارت پشت باجه یک منتظر من است.
ـ به اتاق کنسول رفتم. همهی مدارک شما روی میز ایشان بود. با اینکه من ...
ـ بله، فرمودید حق دخالت در کار کنسول را ندارید.
ـ بله، با ایشان صحبت کردم. ویزای شما ساعت دو آماده است. لطفاً ظهر برای دریافت ویزا مراجعه کنید.
کمی فکر میکنم و بعد با لحن آمرانهای میگویم: «امیدوارم همینطور باشد که شما میگویید.»
ساعت 11 است که از درب سفارت خارج میشوم. تشنگی کلافهام کرده است. سر کوچه برلن نبش یک پاساژ لیوانی خاکشیر و آبلیمو میخورم. دو دفتر بیمه انتهای پاساژ همه کارهای اداری مسافران آلمان را انجام میدهند. درخواست وقت سفارت، انجام بیمهی سفر، رزرو بلیط ... . نبش پاساژ انواع و اقسام خوراکیها و نوشیدنیها برای فروش هست.
این قسمت از خیابان بخش بومی و مردمی سفارت است و البته ناامن و ناایمن. عدهای دلال ویزا یا همان کار چاقکن، دنبال پیدا کردن مشتری هستند. از روی کنجکاوی با یکی از آنها حرف میزنم. او برای هر نوع ویزا با مدت زمان معین حقالزحمه مشخصی دارد و جالب است که همه چم و خمهای اداری و قانونی اقامت در آلمان را نیز میداند. او برای هر مشکل راه حلی دارد. از عقد و طلاق صوری تا جعل سند و مدرک و غیره و ذلک.
یکی از این دلالها با خانم جوانی که به دنبال ویزای اقامت به تبعیت همسر است، مشغول صحبت میشود. مرد آنقدر آسمان و ریسمان به هم میبافد تا بالاخره زن را متقاعد میکند که قادر است در مدت زمان کوتاهتری ویزایش را ردیف کند. به راحتی میتوان برق شادی را در چشمهای مرد دید. یاد قصه پینوکیو افتادم هر وقت گربه نره و روباه مکار پینوکیو را فریب میدادند و کلاه سرش میگذاشتند چشمهایشان برق میزد. نمیدانم چرا زن جوان فریب زبان چرب و نرم و دروغهای مرد را میخورد. شاید دلش میخواهد کسی به او امید دهد هرچند واهی.
این یکی دو ساعت زمان باقیمانده فرصت خوبی برای هماهنگی با مترجم کتابم خانم امیدوار است. میبایست با هم موارد حذف یا اضافهی ترجمهی کتاب یکشنبه آخر را مجدد بررسی کنیم. اولین موضوع بازنگری تغییر نام کتاب در ترجمهی انگلیسی است. عبارت «یکشنبه آخر» در عقاید مسیحیان و فرهنگ اجتماعی غرب تعابیر خاص خودش را دارد. برای از بینبردن هر ابهامی اسم کتاب را به «عطر ابدی» تغییر دادیم. مفهوم معنوی عطر ابدی، در حال حاضر در کشورهای اروپایی مورد توجه است و با محتوای کتاب تطبیق دارد. ارتباط معنایی بعضی خاطرات نقلشده در کتاب ما را به انتخاب این عنوان ترغیب کرد. مخصوصاً خاطرهی معطرشدن اتاقک آمبولانس در عملیات فتحالمبین. با اینکه جنگ اتفاق خوبی نیست اما پر از حوادث خاص و منحصر به فرد است که گاه در مسیر گذر عمر، انسان بار دیگر نمیتواند آنها را تجربه کند.
برای یک لحظه بوی عطری را که در عملیات فتحالمبین در اتاقک آمبولانس پیچید دوباره حس میکنم. مجروح با عارضهی ضربهی مغزی، سربازی جوان بود و من باید به سرعت او را از بیمارستان شهدای شوش به بیمارستان وحدتی در دزفول میرساندم. مجروح وضعیت وخیمی داشت. از سه راهی شوش که گذشتیم به حالت احتضار درآمد. نبضش به سختی میزد و نفسهایش به شماره افتاده بود. طوری تقلا میکرد گویی دیگر قالب تن توان نگهداری روحش را ندارد. آمبولانس آژیرکشان و بیمحابا پیش میرفت و کسی نمیدانست در اتاقک چه میگذرد. زمانی که ناامید شدم و خودم را در برابر نجات مجروح ناتوان دیدم از اعماق وجودم امام زمان (عج) را صدا زدم. او را به هر چه میشناختم و ارزشی داشت، قسم دادم و از او عاجزانه خواستم مرا شرمنده وجدانم نکند. مجروح را به من سپرده بودند و همه امیدم این بود که او را به سلامت به مقصد برسانم. ناگهان اتاقک آمبولانس معطر شد. عطری دلانگیز مثل بوی گل و گلاب حرم رضوی، مثل عطر ابدی باغهای بهشت همه جا را پر کرد و مجروح آرام گرفت و علائم حیاتیاش به حالت عادی برگشت. به خودم آمدم، اینجا در خیابان استانبول از سه راهی شوش کیلومترها فاصله داشتم.
بعد از هماهنگی با خانم امیدوار برای خرید چند وسیلهی ضروری راهی بازار میشوم. چهارراه استانبول مثل همیشه شلوغ و سرسامآور است. موتورهای کرایهای که تبدیل به یک پدیدهی اجتماعی در ترافیک شهر تهران شدهاند عابران را سر در گم میکنند. موتورها مثل مور و ملخ از اطراف عابرین پیاده عبور میکنند.
ـ آقا، خانم موتور نمیخواهید؟
کیفم را سفت میچسبم. چند روز پیش موتورسواری کیف دستی یکی از دوستانم را دزدید. او در جریان این کیفقاپی گوشی موبایل و همهی کارتهای شناسایی و عابر بانک و فلشهای ذخیرهی اطلاعات را از دست داد و چند روزی است که کارش مراجعه به دادسرا و کلانتری و ثبت احوال و مخابرات شده است.
بعد از این اتفاق شرطی شدهام و با شنیدن صدای هر موتوری فکر میکنم الآن آقا دزده کیفم را میزند و مرا از زندگی و هویتم ساقط میکند. از دو سه ساعت فرصت به دست آمده نهایت استفاده را میکنم و قبل از ساعت دو با دست پُر خودم را به سفارت میرسانم. خدا به خیر کند هر وقت در زمان محدود و با عجله خرید میکنم اکثر خریدهایم روی دستم باد میکند و مرتب خودم را شماتت میکنم که مگر مجبوری پولت را دور بریزی.
کنار دیوار سفارت در صف مراجعهکنندهها میایستم. نفر ششم صف هستم. آفتاب صورتم را نشانه گرفته است. کمی آنطرفتر سایه نصف و نیمهای است که میشود به آن پناه بُرد. اما پناه نسبتاً خنک سایه به قیمت از دست دادن نوبتم نمیارزد. برخلاف بعضیها که ایستادن در این صف مایه فخر و مباهاتشان است، یک جورهایی برای من برخورنده است. با اینکه عاشق سفر و دیدن همهی دنیا هستم اما تحمل تکبر غربیها را ندارم. در صف انتظار هستم که یکی از مسئولین اعزام تماس میگیرد و از من خواهش میکند که برای دریافت ویزا صبوری کنم و میگوید: «این رفت و آمدها و پیگیریها موضوعی عادی است. اگر ویزای شما امروز آماده نشود، ما تاریخ پرواز شما را تغییر میدهیم و تا فردا ویزایتان را میگیریم.»
از ایشان عذرخواهی میکنم و میگویم: «اگر امروز ویزا را ندهند حتماً پاسپورتم را پس میگیرم.» این جمله را بخش پنجاه و هفتی وجودم با قاطعیت تمام میگوید. حاضر نیستم جلوی این اروپاییها سر خم کنم و هر روز کنار دیوار فروریختهی برلین به انتظار لطف و مساعدت آنها بنشینم.»
رأس ساعت دو درب سفارت باز میشود و ما به نوبت وارد میشویم. هوای داخل بخش تحویل ویزا خنک و دلپذیر است. به باجه یک مراجعه میکنم. کارمند سفارت با همان چهره به اصطلاح پوکر فیس اما با لبخندی شبیه لبخند ژوکوند که نمیتوانی بفهمی معنی شادی یا غم یا حیرت میدهد مثل مانکن پشت ویترین مغازه بیحرکت نشسته است.
سلام میکنم و برگه رسید را تحویل میدهم. جالب است پاسپورتم در دستش است.
ـ ویزای شما آماده است. امیدوارم سفر خوبی داشته باشید.
تشکر میکنم و مدارکم را تحویل میگیرم.
ساعت 3 بعد از نیمه شب چهارشنبه 16 مهرماه 1393 همراه با همسفرم وارد فرودگاه بینالمللی امام خمینی(ره) میشویم. همسفری که همین امشب برای اولینبار او را دیدهام و هیچ شناخت قبلی از او ندارم. اما در همان برخورد اول هر دو احساسی مشترک داریم. گویی سالهاست که همدیگر را میشناسیم. همیشه آدمهای راحت و بیشیله پیله را دوست دارم. کسانی که خودشان هستند و نقاب به چهره نمیزنند و ادعایی ندارند. همسفرم از این جنس آدمهاست.
فرودگاه مثل همیشه زنده و پرهیاهو است. همه چیز در جریان است. مقابل هر مفهومی متضادش را میبینی و این اوج زیبایی است. رفتن و آمدن، لبخند وگریه، شادی و غم، آرامش و اضطراب، خستگی و پویایی و... هیچ چیز برای من جذابتر از دیدن نژادها و زبانها و چهرههای متفاوت نیست و در فرودگاههای بینالمللی میتوان به تماشای این گوناگونی و تفاوت نشست. چند زن عرب با عبا و بُرقه جلوی ما حرکت میکنند و وارد سالن پرواز میشوند. بوی گرم و تند عطر عربی آنها مثل رادار است. حتی وقتی از ما دور میشوند بوی عطرشان ما را متوجه جایی که ایستادهاند میکند.
من همیشه در سفرهای هوایی هنگام رفت آرامش دارم و خیلی خیالم راحت است. چون در صورت منتفی شدن سفر به خانه برمیگردم و چیزی را از دست نمیدهم. اما در هنگام پرواز برگشت قلبم توی دهنم است. چند سال پیش در یک سفر کاری به تبریز، بلیت برگشت مربوط به آخرین پرواز و ساعت 12 شب بود. پرواز تأخیر داشت و احتمال منتفی شدن پرواز بود با اینکه در کشور خودم بودم و اگر یک شب دیگر هم در تبریز میماندم مشکلی نبود؛ اما برایم ماندن قابل تحمل نبود. آن شب با زمزمه توسل و ذکر و دعا بالاخره بعد از سه ساعت تأخیر، پرواز انجام شد.
الآن هم چون مسافر پرواز رفت هستم حالم خیلی خوب است بدون کوچکترین اضطراب و نگرانی.
بعد از دریافت کارت پرواز به سالن پرواز میرویم. گوش به زنگ اذان هستیم که نمازمان را بخوانیم. تمام صندلیها اشغال شده است. گروهی جهانگرد آلمانی حاضر در سالن، که 99 درصدشان مردان و زنان سالمند هستند، به ازدحام سالن افزودهاند. شنیده بودم که بهترین تفریح اروپاییها در دوران سالمندی و ایام بازنشستگی جهانگردی است. جالب است با اینکه هر فرد دستکم هفتاد سال را دارد، و صورت و دستهایش پر از چین و چروکهایی است که انواع کرمهای ضدچروک ایووروشهی آلمان هم برایش چارهساز نبوده، اما سرحال و قبراق راه میروند حتی بدون نیاز به واکر یا عصا. همه آنها لباسهایی به رنگ روشن پوشیدهاند و کولهپشتی جمع و جور و سبکی دستشان است. از نحوه برخورد و همراهیشان هم میشود فهمید که زوجهای خوشبخت گروه کم نیستند.
مسافران حرفهای معمولاً سبک و راحت سفر میکنند. بر عکس آنها چمدانهای من و دوستانم بزرگ و سنگین است. چمدانهایی که تفاوت چندانی با کمد دیواری ندارد. تازه من کلی از وسایل اضافی را که دختر و عروسم در چمدان جا دادهاند را یواشکی بدون اینکه متوجه شوند از چمدان درآوردهام. با این وجود میدانم که چمدانم تا پایان سفر وبال گردنم است و خدا به داد گردندردهای بعد از سفرم برسد.
از دور یکی از خبرنگاران را میبینم که همراه همسرش راهی فرانکفورت هستند. او هم مثل من با پوشش چادر به این سفر آمده است. چند نفر از آقایان به او و همکارش توصیه کردهاند که با چادر به آلمان نروید. خانمهای جوان تا اندازهای نگران شدهاند و به محض روبهروشدن با من به این موضوع اشاره میکنند.
ـ خانم رامهرمزی به نظر شما با چادر آلمان میرویم مشکلی پیش نمیآید؟ چند نفر به ما تأکید کردهاند که با مانتو و شلوار به این سفر بروید. به شما حرفی نزدهاند؟
ـ نه، کسی به من چنین توصیهای نکرده ولی یکی دو نفر سؤال کردند که شما با چه پوششی به آلمان میروید؟ من هم با تعجب جواب دادم خوب معلوم است با پوشش همیشگیام. اگر از ابتدا چنین فرهنگی داشتیم که برای هر مجلس یا مکانی پوشش مخصوص به آن را استفاده کنیم شاید امروز طرح این سؤال جا داشت. ولی تا امروز از همایش علمی و جلسات رسمی گرفته تا مراسم ختم و عزا و عروسی با همین چادر رفتهایم. بنابراین سفر آلمان هم با همین چادر میرویم.
با پخش اذان از بلندگوهای سالن مسافران خودشان را به نمازخانه میرسانند و خدا را شکر در نمازخانه جای سوزن انداختن نیست. پرواز سر ساعت صورت میگیرد. وارد هواپیما که میشوم، نگاه سنگین بعضی همراهان را حس میکنم. دو خبرنگار جوان که خانمهای خودساخته و محکمی هستند در هواپیما هم مورد لطف بعضی دوستان ایرانی قرار میگیرند!
با اینکه اعتقاد من به پوشش زنان، درحد توصیه شرع و عرف جامعه است و هیچوقت اعتقادی به چادریکردن همه خانمها نداشته و ندارم. اما خودم این پوشش را از روزهای انقلاب با آگاهی و از سر اراده و اختیار انتخاب کردم و علاقهمندم تا آنجا که ممکن باشد در هر گوشهای از این دنیا آن را حفظ کنم، مگر اینکه ضرورتی مهمتر از شکل پوشش وجود داشته باشد که به خاطر آن نه اصل حجابم، بلکه شکل حجابم را تغییر دهم. اما در این سفر هنوز به این ضرورت نرسیدهام و علاقهمندم در اولین تجربه سفر به اروپا شرایط موجود را بسنجم تا ببینم به چه نتیجهای میرسم.
هواپیمای ایران ایر بدون تأخیر در ساعت 7 صبح چهارشنبه 16 مهر به مقصد فرانکفورت پرواز میکند. پرواز 5 ساعت طول میکشد. بین تهران و فرانکفورت 2 ساعت و نیم اختلاف زمانی است. برای گذراندن وقت لپتاپم را باز میکنم و مشغول کار میشوم. من و همسفرم کمی از هم دور ماندهایم. من در ردیف راست هواپیما در کنار یک خانم ایرانی هستم. خانم ایرانی دیگری که در ردیف وسط نزدیک من نشسته است، به محض ورود به هواپیما مانتو و روسریاش را درمیآورد و در ساک دستیاش میچپاند. بلوز و شلوار سفیدرنگ و جلیقه کوتاه قرمز تیره به تن دارد. صورت گرد، پوست گندمی و چشمهایی قهوهای با موهایی کوتاه و پسرانه به رنگ شرابی از خصوصیات ظاهری این خانم است.
ساعتی که از پرواز میگذرد، با آمدن مهماندار هواپیما پذیرایی برای ناهار آغاز میشود، از بین تهچین گوشت و زرشکپلو و مرغ من دومی را انتخاب میکنم. جالب است که هر دو غذا چیزی خلاف اسمشان هستند. زمان پرواز نسبتاً طولانی است، بعضی از مسافران سالمند توریست خسته شدهاند و در راهروهای هواپیما رژه میروند. من هم به بهانههای مختلف یکی دو بار از جایم بلند میشوم و کمی در راهروی هواپیما قدم میزنم. پاهایم کمی متورم شده است.
با خانم دیگری آشنا میشوم که برای دیدن پسر و دخترش به آلمان میرود. بچههای او در فرانکفورت و هامبورگ مشغول تحصیلاند و او سالی یکی دو بار برای دیدن آنها به آلمان میرود. همسرش مالک یک شرکت بزرگ موزائیکسازی است و چون فرصتی برای سفر ندارد، این خانم معمولاً تنها سفر میکند. خانم آرام و موقری است و مادری دلسوز. پسر بزرگش در ایران زندگی میکند و علاقهای به تحصیل در خارج از کشور ندارد. از مصاحبت او استفاده میکنم و نشانی مکانهای دیدنی و اماکن فرهنگی و مراکز خرید فرانکفورت را از او میگیرم.
او با دقت و حوصله نشانی مراکز را میدهد. نشانی خیابانی را میگیرم که بالغ بر20 موزه در آنجاست؛ موزه تاریخ طبیعی، موسیقی، فلسفه و... نشانی مراکز خرید مثل مرکز خرید در خیابان زایل و فروشگاههایی چون پریمارکت که محصولاتی با قیمت مناسب و کیفیت بالا دارد. خانم ایرانی به حرمت هواپیمایی جمهوری اسلامی تا فرانکفورت حجابش را نگه میدارد. ولی به محض فرود هواپیما در فرودگاه فرانکفورت روسری و مانتو را درمیآورد.
فرانکفورت شهر تجارت و فرهنگ
پاهایم ورم کرده و بهسختی در کفش جا میشود. کاش کفشهای اسپورتم را پوشیده بودم یا لااقل فرصتی بود تا از داخل این کمد دیواری سیار بیرون بیاورم و بپوشم. در راهروهای طولانی فرودگاه فرانکفورت مثل صفمورچهها پشت هم پیش میرویم. راهروهای تودرتوی فرودگاه فرانکفورت بیشباهت به دهلیز نیست و به تفکر پیچیدهی آلمانیها میماند. دوستانی که هر ساله به نمایشگاه میآیند، هنوز در راهروهای این فرودگاه گم میشوند. به باجه کنترل گذرنامه میرسیم. یکی از خانمهای خبرنگار طرف من میآید.
ـ خانم رامهرمزی اگر مسئول کنترل گذرنامه از ما خواست چادرهایمان را دربیاوریم، چه کنیم؟
ـ بعید میدانم که اینطور رفتار کنند. آلمانیها که بزرگترین نمایشگاه کتاب دنیا را برگزار میکنند. حتماً ظرفیت حضور آدمهای متفاوت با مرامهای مختلف را دارند. نگران نباشید خیالتان راحت باشد هنوز که مشکلی پیش نیامده.
یکی از خانمهای همراه که برای چندمین بار به این سفر آمده خاطرهای از سفر تعریف میکند. از آن خاطرههای توی دل خالیکن.
ـ دو سال پیش در سفر آلمان مثل الآن با مانتو و شلوار و شال بودم، در باجه کنترل گذرنامه مأمور بازرسی از من خواست که شالم را از سرم دربیاورم. حجاب من مثل حجاب شما سفت و سخت نیست اما روسری و شال برای من حکم چادر شما را دارد.
ـ خب، چکار کردید؟ شالتان را برداشتید؟
ـ از ترس و ناراحتی زبانم بند آمده بود. نمیدانستم چکار کنم، همسرم همراهم بود فقط با وحشت او را صدا زدم. پلیس گذرنامه با دیدن نگرانی من، کوتاه آمد و پاسپورت را مهر زد.
ـ خب، این هم ته ته ماجرا.
به نزدیکی باجه کنترل گذرنامه که میرسم، آیه 9 سورهی یس مشهور به آیهی «وجعلنا» را میخوانم. این آیه در زمان جنگ همیشه به داد ما میرسید. هر وقت با شروع عملیات بدون برگه مأموریت و اجازهی فرمانده بسیج برای رفتن به بیمارستانهای مناطق به جاده میزدیم. برای عبور از ایستهای بازرسی این آیه را میخواندیم تا مأمورین بازرسی به ما سخت نگیرند و به ما اجازه عبور بدهند.
رزمندهها در جبهه این آیه را برای کورشدن عراقیها میخواندند، مخصوصاً نیروهای اطلاعات عملیات که برای شناسایی به قلب دشمن میزدند.
ـ «و جعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون.»
در باجه اول کنترل گذرنامه پلیسی میانسال با چهرهای خشن و جدی نشسته است. ذهن خیالپردازم او را شبیه به مأموران گشتاپو میبیند.کاش به پُست او نخوریم!
مسیر صف، به طور تصادفی من و همراهم را به سمت او میکشاند.
مقابلش ایستادهام. یکبار دیگر آیه را میخوانم. او نگاهی به عکس گذرنامه و نگاهی به من میاندازد. به زبان انگلیسی اما با لهجهی آلمانی میپرسد: برای چه به آلمان آمدهای؟ و من جواب میدهم: نمایشگاه کتاب فرانکفورت Frankfurter Buchmesse.
با لبخند به من خوشآمد میگوید. آنقدر با احترام رفتار میکند که از تصوراتم شرمنده میشوم. این بیچاره کجا و مأمور گشتاپو کجا؟ این توهمات نتیجهی تماشای فیلمهای جنگی است. تا جلسهی رونمایی کتاب و شروع کار نمایشگاه چند ساعتی بیشتر نمانده است. برای رفتن به فرانکفورت باید از قطار شهری استفاده کنیم. سه چهار نفری پشت هم، چمدان به دست، از راهرویی به راهروی دیگر میرویم. بعد از یک ربع متوجه میشویم که دائماً دور خودمان چرخیدهایم.
من و همراهم از خستگی روی صندلیهای راحتی فرودگاه ولو میشویم تا یکی از دوستان خروجی سکوی ایستگاه مورد نظرمان را پیدا کند. مقابل ما یک کافیشاپ کوچک است در این کافیشاپ انواع کیکهای شکلاتی و خامهای و نسکافه و قهوه و شیر و انواع ساندویچها را میتوان دید. جالب است که همه خوراکیها در نهایت سلیقه و زیبایی چیده شدهاند.
با اینکه سیر هستیم و میلی به خوردن نداریم. با علاقه به چینش ساندویچها نگاه میکنیم. جالب است که در انواع ساندویچها سبزیجاتی مثل کاهو، کلم بروکلی و کلم سفید استفاده شده است. فروشندگان کافیشاپ دو خانم میانسال آراسته با روپوش سفید هستند. در کنار کافی شاپ یک دفتر اطلاعات برای راهنمایی مسافران قرار دارد. مسافران به صف وارد دفتر میشوند و اطلاعات مربوط به آدرس هتل و خط قطار منتهی به هتل و بروشورهای اطلاعاتی شهر فرانکفورت را میگیرند.
با اینکه فرودگاه فرانکفورت از بزرگترین فرودگاههای دنیاست و پروازهای زیادی دارد اما محیط شلوغی ندارد. کسی با صدای بلند حرف نمیزند. سروصدایی نیست. آدمها عجله ندارند و همه چیز آرام است. راهنمای ما خروجی را پیدا میکند و من به زحمت خودم را به او میرسانم. پشت کفشم را تا میکنم. پاهایم در کفش جا نمیشود. با یک پرواز 5 ساعته سایز پاهایم دو شماره بالا رفته است.
در روزهای برپایی نمایشگاه استفاده از قطار و مترو برای شرکتکنندگان نمایشگاه مجانی است. البته این موضوع به دست و دلبازی آلمانیها مربوط نمیشود. همه شرکتکنندگان در نمایشگاه باید برای 5 روز حضور در نمایشگاه از مدیران اجرایی نمایشگاه کارتهایی را خریداری کنند، قیمت این کارتها بالاست، یکی از مزایای دارابودن این کارت، استفاده رایگان از وسائل نقلیه عمومی است.
برگزاری نمایشگاههای تخصصی در آلمان یکی از تخصصهای تجاری آلمانهاست که علاوه بر سود کلان مالی، جایگاه علمی کشورشان را در میان کشورهای دیگر بالا برده است و به جای جذب توریستهای معمولی، شرایط حضور افراد متخصص و باسواد را در کشورشان فراهم میکنند.
چند پله برقی را بالا و پایین میشویم. چمدان سنگینم وبال گردنم شده است. با خودم عهد میبندم که این آخرین باری باشد که اجازه میدهم دختر و عروسم وسایل غیرضروری را به من تحمیل کنند. البته همیشه این را گفتهام و شکست خوردهام و مثل همین سفر چمدانم را پشت سر خودم کشیدهام. خب، این هم یک جور محبتکردن است.
منتظر قطار هستیم که اولین صحنه از آزادی به شیوه غربی ما را شگفتزده میکند. یک زوج ناهمسان جوان در کنار ما ایستادهاند. دختر سفیدپوست آلمانی با قدی کوتاه و پسر سیاهپوست واکسی، دیلاق و دراز؛ که هر دو رفتاری بیپروا دارند. کاش میتوانستم هر دویشان را شطرنجی کنم. دعا میکنم که قطار هرچه زودتر برسد. به جهتی میایستم که آنها را نبینم.
قطار از راه میرسد و مسافران فرودگاه با ساک و چمدان سوار قطار میشوند. از فرودگاه خارج میشویم و از مسیری در میان جنگل به سمت فرانکفورت میرویم. هوا ابری است و نمنم باران شیشههای قطار را خیس میکند. مسیر راه آهن از فرودگاه تا شهر فرانکفورت دارای شبکهای مدرن و متراکم است. چندین خط ریلی در کنار هم قرار دارند و عرض زیادی از مسیر را خطوط ریلی پوشانده است. احتمالاً شهر فرانکفورت با شهرها و مراکز زیادی در ارتباط است. در یک نقطه محوری در محیطی به اندازهی یک میدان بزرگ، ریلهای راه آهن ضربدری و یا بهموازات هم به سمتهای مختلفی کشیده شدهاند و چندین قطار در مسیرهای متفاوت در حال حرکت هستند.
به یک پل بزرگ فلزی میرسیم. رودی زیبا و مملو از آب زیر پل در جریان است، شاید رود راین است. طبیعت پیش روی ما بسیار زیبا و دیدنی است و با وجود درهم آمیختگی طبیعت وحشی با مظاهر تکنولوژی، هنوز مناظر شکل مصنوعی پیدا نکردهاند و بهراحتی میتوان جنگل و رودخانه را بدون چوب و آهن و ریل و قطار تصور کرد. با وجود قطرههای باران در پشت شیشههای قطار که تصویری شبیه اشک چشم به جا گذاشته است. اما باز هم میتوانم بهراحتی مناظر پیش رو را تماشا کنم. آنقدر محو تماشای مناظر طبیعیام که اصلاً گذر زمان را حس نمیکنم.
آخرین ایستگاه، ترمینال مرکزی شهر فرانکفورت یا همان هابانوف است. ایستگاهی با سقفهای بسیار بلند از سازهای فلزی. علیرغم رفت و آمد قطارها و مسافران هابانوف هم مثل فرودگاه کم سروصدا و آرام است. از قطار پیاده میشویم. به زحمت قدم برمیدارم. پشت سر همراهانم آهسته حرکت میکنم. ای کاش میتوانستم کفشهایم را دربیاورم و زیر قطار بیندازم و بقیه راه را پابرهنه بروم.
در هابانوف چندین رستوران وکافیشاب در کنار هم به مشتریها سرویس میدهند. بسیاری از میزهای پذیرایی در فضای باز قرار دارد و مشتریها تمایل بیشتری به نشستن در فضای باز دارند. میزهای پذیرایی هر رستوران به شکل خاصی تزیین شده است. برخی را با گلدانهای کوچک و گلهای طبیعی و برخی را با شمعدانیهای زیبا و شمعهای رنگی آراستهاند. اولین چیزی که به محض خروج از هابانوف توجه مرا به خود جلب میکند، ساختمانهای سنگی خاکستری است.
با دیدن معماری شهر به یاد فرازهایی از کتاب داستان هایدی نوشته یوهانا اشپیری میافتم. کتاب مورد علاقهام در دوران کودکی. هایدی دختر نوجوانی از اهالی دهکدهای در دامنه کوههای آلپ است که توسط عمهاش به خانهای در فرانکفورت میآید تا همبازی دختری بیمار به نام کلارا باشد. بعد از مدتی هایدی به خاطر دوری از پدربزرگ و طبیعت زیبای کوهستان، کلبه کوچک و سه درخت صنوبر کهنسال پشت کلبه، دلتنگ و افسرده میشود. در فرازی از کتاب اینطور آمده بود: «هایدی بیچاره آن قدر دلش برای کوهها و درههای اطراف کلبه تنگ شده بود که فکرش را هم نمیشود کرد. او در فرانکفورت به جز برج بلند و طلایی کلیسا، چیز دیگری را نمیتوانست دوست داشته باشد، خانههای سنگی و خاکستری را که هر یکشنبه آنها را در مسیر رفتن به کلیسا میدید برایش جالب نبود.»
این داستان سالها پیش نوشته شده و احتمالاً در آن زمان ساختمانهای فرانکفورت به بلندی امروز نبوده است. اما هایدی بیچاره دلتنگ شده است. اما امروز برجهای بلند زیادی در فرانکفورت وجود دارد. به سمت هتل اروپا میرویم. هتلی نزدیک هابانوف که سه یا چهار ایستگاه با نمایشگاه کتاب فاصله دارد. به گفته دوستان همراه در هفته برگزاری نمایشگاه کتاب، قیمت هتلها دو برابر میشود و اتاقها خیلی زود پر میشود.
باران همچنان آرام میبارد و هوا معتدل و دلچسب است و با اینکه زیر باران خیس شدهایم اما اصلاً احساس سرما نمیکنیم. به هتل اروپا میرسیم. هتل جمع و جور و مرتبی است با دو رستوران مجزا در سمت راست و چپ دفتر پذیرش. نمیدانم این هتل چند ستاره است، شاید هم ستارههایش افتاده باشد. مدیر و پرسنل هتل آسیایی و بیشتر هندیتبار و افغانی هستند با پوستی تیره و رفتاری گرم و مؤدب. بعد از پرکردن چند فرم، کلید اتاق را میگیرم. خیلی سریع باید آماده شویم و به نمایشگاه برویم. اولین کاری که میکنم کفش اسپورتم را از چمدان درمیآورم و کفش اذیتکن را کنار میگذارم و نفس راحتی میکشم.
مشکل اساسی که در کشورهای غیرمسلمان وجود دارد و تحملش واقعاً سخت است رعایت مسائل مربوط به طهارت است. در هتلها و سرویسهای بهداشتی در سطح شهر، شیر آب برای طهارت وجود ندارد. عجیب است که با رشد علوم تجربی و اهمیت رعایت نظافت در سلامت جسم، هنوز غیرمسلمانها به ضرورت طهارت نرسیدهاند. در سفری هم که چند سال پیش به کشور مالزی داشتم همین مشکل وجود داشت. با اینکه اکثر مردم مالزی مسلمان هستند اما در هتلهایشان این موضوع رعایت نمیشود. البته به دلیل تفاوتهای فرهنگی و اعتقادی ما با کشورهای غیرمسلمان، مسائل زیادی وجود دارد که مسافران ایرانی با آن مواجهاند که باید برای آنها راهحلهایی پیدا کرد.
قبل از آمدن به آلمان نرمافزار صبا را در گوشی موبایلم نصب و مشخصات شهر فرانکفورت را در آن وارد کردم تا در آلمان بتوانم قبله را بهراحتی پیدا کنم. امیدوارم این نرم افزار درست عمل کند وگر نه خدا میداند که به کدام سمت نماز میخوانم. هر چند خداوند در قرآن مجید میفرماید: «مشرق و مغرب از آن خداست پس به هر سو رو کنید آنجا روى [به] خداست. آرى خدا گشایشگر داناست (بقره ـ115)...
انتهای پیام/