گودرزی خود را مفسر قرآن میدانست
خبرگزاری تسنیم: بعد از شهادت آقای مطهری بود که ما پی بردیم لبه تیز حمله ایشان متوجه فرقانیها بوده است.من وقتی به تفسیرهای فرقان مراجعه کردم، متوجه شدم که ایشان درست میگویند و خطر از اینجاست و ما قبلا این را نمیدانستیم.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، درآمد: حساسیت بر «فرقان» و«فرقان گونه گی» ازجمله ضرورت های تداوم انقلاب است.چرا که انقلاب ونظام ما مبتنی برقرآن است وتفاسیر واژگونه از مهمترین آسیب های آن به شمار می رود.درگفت وشنود پیش روی دکتر سید محمد مهدی جعفری از فعالان سیاسی ومبارزاتی پیش از انقلاب،از منظری متفاوت والبته بدیع به این موضوع نگریسته وماهیت این جریان را به تفسیر نشسته است.امید آنکه مقبول افتد.
برحسب اسناد و شواهد موجود، بروز گروه فرقان به سالهای 55 و 56 برمیگردد که آنها مجموعهای جزوات تفسیری خود را منتشر میکردند. با توجه به اینکه شما در تنظیم و تدوین تفسیر «پرتوی از قرآن» نقش بارزی داشتید، در آن زمان چقدر تلاش کردید که هویت اینها را بشناسید و تفاسیرشان را ارزیابی کنید و ببینید تفاسیر آنها با سایر مفسرین چه تفاوتهائی دارد؟
قبلاً شنیده بودم گروهی هستند که قرآن تفسیر قرآن میکنند، اما اینکه هدفشان و نوع تفسیرشان چیست، این را نمیدانستم، تا اینکه یک روز آقای دکتر ملکی که استاد دانشگاه و علاقه به حسینیه ارشاد و دکتر شریعتی، وجه مشترکمان بود گفت جوان طلبهای هست به نام گودرزی که بعضی از سورههای قرآن را تفسیر کرده و دنبال ناشری است که این تفسیر را منتشر کند. ما هم تازه انتشارات قلم را تاسیس کرده بودیم.
بعد از بسته شدن شرکت «انتشار»، «دفتر نشر فرهنگ اسلامی»به وسیله شهید باهنر، شهید بهشتی و مرحوم برقعی تأسیس شد و ما هم انتشارات «قلم» را تاسیس کردیم. یک روز من و دکتر پیمان به منزل دکتر ملکی رفتیم. در آنجا نشسته بودیم که بعد از چند دقیقه جوانی 27، 28 ساله همراه با گاردهائی که خود را معرفی نکردند، آمد. آقای دکتر ملکی گفت ایشان آقای گودرزی است.
قاعدتاً همراهان گودرزی از مریدان و اطرافیانشان بودهاند.
خیر، معلوم بود که محافظان و گارد او هستند، چون کاملاً اطراف را میپائیدند! و بر اوضاع مسلط بودند. تا آخر حتی یک کلمه هم حرف نزدند و خود را معرفی نکردند. گودرزی نشست و بدون مقدمه گفت که ما این تفسیر قرآن را نوشتهایم. دو نمونه را هم همراه خودش آورده بود که یکی تفسیر سوره یوسف بود و دیگری هم تفسیر سوره نور. مدتی درباره انتشار اینها صحبت کرد و درباره مسائل سیاسی هم حرفی نزد.
دکتر پیمان سوره یوسف را گرفت و من هم سوره نور را.گفتیم میبریم و بررسی میکنیم و اگر دیدیم مطالب آن از دیدگاه ما بدون اشکال است، امکان انتشارش را برای شما فراهم میکنیم. اینها را بردیم و مطالعه کردیم و بعد از یک هفته، هر دو تقریباً متفقالقول شدیم که این تفسیر، نوع جدیدی است، اگر چه از تفسیر پرتوی از قرآن هم استفاده کرده، ولی در واقع نظرات شخصی و آراء مخصوص به خودش را در آن گنجانده بود. قرار شد هفته بعد در منزل دکتر ملکی با گودرزی ملاقات داشته باشیم که من رفتم، ولی دکتر پیمان به جای خودش دکتر نمازی را که بعدها وزیر دارائی شد، فرستاد. در آنجا وقتی که من صحبت کردم، دیدم دکتر نمازی هم عینا همان عقیده مرا بیان میکند که بسیاری از تعبیرات به کار برده شده در این جزوهها اصطلاحات درستی نیستند.
ما در آن جلسه متوجه شدیم که این تفسیر تماماًٌ متعلق به خود گودرزی است. برخلاف ادعائی که میکرد، کار گروهی نبود و همه با یک قلم و یک انشاء نوشته شده بود و أویلات تعجببرانگیزی هم داشت، مثلاً در نوشتهاش تقوا را انقلابی بودن و محراب را سنگر نامیده و تماماً از اصطلاحات نظامی و امنیتی استفاده کرده بود!
در مورد حضرت یوسف(ع) چیزی که یادم هست گفته بود که یعقوب خودش یوسف را به جبهه دشمن فرستاد تا دشمنان را امتحان کند و گرگ به این معناست که دشمن، مثل گرگ به شخص انقلابی حمله میکند. من گفتم: «نگاه شما در مبارزة با دستگاه برای ما قابل درک و قبول است، اما این شیوة تفسیرنویسی را نمیپسندیم و شما بهتر است اینها را به همان اصطلاحاتی برگردانید که آقای طالقانی به کار بردهاند. در این صورت ما آنها را چاپ کنیم.» گفت: «چنین کاری امکان ندارد.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «چون 14 سوره را به همین ترتیب تفسیر کردهایم و دیگر امکان ندارد برگردیم.» گفتم: «ما هم از چاپش معذوریم».
در هرحال دیگر صحبتی نداشتیم و از آنها جدا شدیم. این اولین آشنائی رسمی من با اینها بود که فکر میکنم به تابستان 56 بر میگردد. باز ما نسبت به آنها چندان سوء ظن نداشتیم، چون هنوز نظر خود را درباره روحانیت و دیگر مسائل بیان نکرده بودند و نسبت به آیتالله طالقانی و دکتر شریعتی هم سمپاتی نشان میدادند. بعدها وقتی بیانیههای آنها از طریق دکتر ملکی یا طرق دیگر به دست ما رسید، جنبه «ضد آخوندی» آنها را بیشتر دیدیم. ما خودمان هم با آخوندیهای درباری و دکاندار مخالف و طرفدار روحانیت اصیل و علمای دین بودیم، اما بهتدریج متوجه شدیم که اینها اساساً با کلیت آخوندها مخالف هستند.
روشن است که فرقانیها با مجموعه روحانیت دشمنی داشتند، اما لبة تیز این دشمنی بیشتر متوجه کدام جریان بود؟ برخی روحانیون منفعل و بیخبر از دنیا یا علمای زمان آگاه و مبارز مانند آیتالله مطهری، آیتالله بهشتی و دیگران؟
مثلا با آقای بهبهانی هم که در رادیو صحبت میکرد، مخالف بودند. یادم هست یک بار یکی از روحانیونی که در رادیو صحبت میکرد و الان اسمش یادم نیست، در زندان به ملاقات آقای طالقانی آمد. ما خیلی هم برایش احترام قائل شدیم و گفتیم خواهش میکنیم شما در رادیو صحبت نکنید. گفت: «من که فقط صحبت مذهبی میکنم.» گفتیم: «بله، ولی دستگاه از اعتبار مذهبی شما سوء استفاده میکند تا رادیوی خود را مذهبی و مواجه جلوه بدهد.» گفت: «چشم!» ولی البته بعدها باز هم در رادیو صحبت کرد! و به حرف ما گوش نداد. عرضم این است که اینها در لیستی که برای ترور تهیه کرده بودند، بهبهانی را هم داشتند. بهطور کلی میخواستند ریشه روحانیت را بزنند و با کلیّت روحانیت مخالفت داشتند. بعدها ما متوجه شدیم که اینها در مجموع با روحانیت تاثیرگذار و چهرههائی چون شهید مطهری دشمنی بیشتری داشتند.
تفسیر قرآن نیاز به مجموعهای از صلاحیتهای حداقلی دارد. شما به عنوان کسی که در این مقوله ورود داشتهاید، در برخورد با گودرزی، او را تا چه حد صاحب صلاحیت برای چنین امری دیدید، چون ظاهراً او در حوزه تا شرح لمعه بیشتر نخوانده و مدارج دیگری را هم طی نکرده بود تا صلاحیتهای لازم را کسب کند، نتیجتاً 25 جزء قرآن را «تفسیر به رای» کرده بود. گرایش محسوسی هم به چپ داشت. شما خودتان از جنبه احراز حداقل صلاحیتها برای تفسیر، گودرزی را در چه سطحی میدیدید؟
من میدیدم که به عنوان یک مفسر به هیچ وجه صلاحیت ندارد. در روزهای اول فکر میکردم که از تفسیر پرتوی از قرآن و از این طرف و آن طرف چیزهائی را جمع و فقط اصطلاحات را عوض کرده، اما فکر نمیکردم که خود را مفسر قرآن میداند و بر همه 114 سوره قرآن تفسیر نوشته است! فکر میکردم برای نمونه، برخی آیات خاص و عمدتاً دارای مضامین مبارزاتی را آورده و نوشته، همانطور که مجاهدین این کار را میکردند و بیشتر روی سورههای انفال، توبه، محمد و سورههائی که بیشتر جنبه تکامل و انقلاب داشت، کار میکردند. البته آنها هیچ وقت از خودشان تفسیر نمیکردند، بلکه بیشتر از پرتوی از قرآن اقتباس میکردند، یعنی از جنبههای اجتماعی آن برداشت میکردند. تفسیر پرتوی از قرآن آیتالله طالقانی، همانطور که آقای خرمشاهی هم دقیقاً آمار گرفته بود، برخلاف تصور بعضیها، مطالب سیاسیاش حدود ده درصد است. بعدها که بررسی بیشتری کردم، دیدم تفسیر آقای طالقانی واقعاً جامع است، یعنی همه مطالب و موضوعات را شامل میشود، اما مجاهدین از این تفسیر، آن بخشهائی را که بیشتر جنبه انقلابی داشت، انتخاب میکردند. مرحوم طالقانی به تفسیر سوره محمد نرسیده بود و مجاهدین از سورههای توبه و انفال، همانهائی را که مدنظرشان بود انتخاب میکردند. من گمان میکردم گودرزی هم همین کار را کرده، ولی بعد دیدم که او خط خاص خودش را دارد و اگر هم از پرتوی از قرآن استفاده میکند، آنها را در قالبی میریزد که در راستای فکر خودش قرار دارد.
طبعاً برداشتهائی هم که مجاهدین از قرآن میکردند، جامعیتی را که مدنظر مرحوم آیتالله طالقانی بود، نداشت و آنها هم هر مطلبی را که به درد کارشان میخورد، بر میداشتند.
همینطور است. مجاهدین آیاتی را انتخاب میکردند که به درد مبارزه سیاسیشان میخورد. حنیفنژاد قبل از اینکه به تهران بیاید، حتی در دوره دانشآموزی، تمایلات شدید مذهبی داشت و مداحی هم میکرد. آقای خسروشاهی خاطراتشان را درباره او نوشتهاند و حتی گویا نسبت فامیلی هم با هم دارند. گمانم حنیفنژاد، نوة خاله ایشان است که من این را نمیدانستم و برایم خیلی جالب بود. به هرحال آقای خسروشاهی مینویسند که بعد از مدتی او را برای درس تفسیر آقای یوسف شعار معرفی کردند و لذا مرحوم حنیفنژاد از تبریز با قرآن آشنا بوده. بعد که به تهران می آید، پای ثابت تفسیر آقای طالقانی میشود. در سال 40 که من به تهران آمدم، از دانشکده کشاورزی کرج به کوی دانشگاه در خیابان امیرآباد میآمد و شبها با هم به مسجد هدایت میرفتیم. بعد که برمیگشتیم و همینطور روزهای جمعه، اعم از اینکه کوه میرفتیم یا نمیرفتیم، او همواره مشغول مطالعه قرآن بود، یعنی حتی لحظهای وقتش را تلف نمیکرد. بنابراین مجاهدین بعدها تفسیرشان از قرآن را، یکی از خود حنیفنژاد میگرفتند و دیگری هم برداشتی بود که از تفاسیر آیتالله طالقانی داشتند.
آیا حنیفنژاد شخصاً هم برداشتهای متفاوتی داشت که آیتالله طالقانی آنها را نگفته باشند؟
اگر برداشتهایش با آیتالله طالقانی تفاوت داشت، یا خودش نزد ایشان میرفت یا مرا میفرستاد که بپرسم آیا برداشت ما درست است یا نه؟ آیتالله طالقانی بعضی جاها میگفتند برداشت خیلی جالبی است. بعضی جاها را هم رفع اشکال میکردند. ایشان یک بار به من گفتند کسی که در حال مبارزه است، برداشتش از این آیه بهتر از ماست که در جائی ساکن نشستهایم و حرکت نمیکنیم. مجاهدین در آن مقطع، برداشتهای انحرافی چندانی نداشتند. انحراف آنها اتفاقاً وقتی پیش آمد که از قرآن و اسلام جدا شدند و مارکسیسم را دانش مبارزه دانستند.
در مقطع تغییر ایدئولوژیک؟
نخیر، قبل از آن. تحلیل آنها از مارکسیسم این بود که دانشی است جدای از دانش متعارف ما، و علم مبارزه است. کتاب تکامل را، هم از مارکسیسم گرفته بودند و هم از اسلام و لذا انحراف هم در آن بود. اقتصاد به زبان ساده را بیشتر از مارکسیسم گرفته بودند، ولی «راه انبیاء، راه بشر» را چون بیشتر از مهندس بازرگان گرفته بودند، از همه کتابهایشان بهتر بود.
بنابراین قبل از اینکه مارکسیسم را به عنوان علم مبارزه بپذیرند، باز هم رگههای چپگرایانه در افکارشان بود.
بله بود، اما خودشان را پایبند و مقید به این میدانستند که اول اسلام را خوب بشناسند و بعد به سراغ مارکسیسم بروند. میگفتند ما تجربه حزب مردم ایران را داریم. حزب مردم ایران از مرحوم نخشب شروع شد که کاملا یک سوسیالیست بود و میگفتند: ما «سوسیالیست خداپرست!» هستیم. آنها اعضای حزب را وادار میکردند که مارکسیسم را یاد بگیرند، منتهی عدهای از آنها از جمله اکبر اکبری منحرف شدند و قبل از اینکه برای بهتر فهمیدن و عمل کردن به اسلام، مارکسیسم را یاد بگیرند، خودشان رفتند و مارکسیست شدند! مجاهدین این تجربه را در نظر داشتند و لذا میگفتند ما اول باید از نظر اسلامی آسیبناپذیر بشویم و بعد به سراغ مارکسیسم برویم.
که البته آسیبناپذیر نشدند.
یک بار در سال 47 امتحان کردند و دیدند اسلام را آن طور که باید و شاید نشناختهاند و لذا اعضای سازمان را از مطالعه مارکسیسم منع کردند. در سال 48 در برابر کار انجام شده قرار گرفتند، از وضعیت فدائیان خلق اطلاع پیدا کردند و گفتند ممکن است ما هرگز به جائی نرسیم که اطلاع کامل از اسلام پیدا کنیم و با این وضعیتی که پیش آمده، اگر بخواهیم منتظر آن روز بمانیم، میدان مبارزه را علناً به آنها واگذار کردهایم، از این جهت اشکالی ندارد که به طرف مارکسیسم برویم! منتهی باید آدمهای پخته و اسلامشناس این کار را انجام بدهند. در بهمن سال 49 که حادثه سیاهکل پیش آمد، مجاهدین گفتند که اگر ما حالا اقدام عملی نکنیم، مارکسیستها خواهند گفت که مسلمانها فقط اهل حرف هستند، لذا از جنبه ایدئولوژی، دیگر وسواس سابق را به خرج نمیدادند و در عضوگیری هم چندان توجهی به این مسائل نمیکردند. مثلا آنها از سال 40 با خود من آشنا بودند. در سال 46 که از زندان بیرون آمدم، تا سال 47 مرا تعقیب کردند و در فروردین 47 آمدند و به من گفتند ما 11 ماه است که تو را تحت نظر داریم که ببینیم شایسته همکاری با ما هستی یا نه! آنها میگفتند ما نمیخواهیم عضو تشکیلاتی ما بشوی، ولی میخواهیم با ما همکاری فرهنگی بکنی، ولی برای همین هم، 11 ماه مرا تحت نظر گرفته بودند که ببینند آیا میخواهم بعد از زندان به سراغ خانه و زندگی خودم بروم یا هنوز اهل مبارزه هستم. برای من که قرار نبود عضو تشکیلات آنها بشوم، 11 ماه وقت گذاشته بودند، بدیهی است که برای تشکیلاتیها وقت بیشتری صرف میکردند که از هر نظر مطمئن شوند که مناسب عضویت در تشکیلات هستند یا نه، ولی بعد از حادثه سیاهکل، این بررسی به 2 ماه تبدیل شد و در نتیجه طیفهای مختلفی را بدون شناخت عمیق، عضوگیری کردند.
نقاط افتراق تفسیر آیتالله طالقانی با تفسیر فرقانیها کدام است؟
مرحوم آیتالله طالقانی در مقدمه پرتوی از قرآن مینویسند که یکی از شرائط تفسیر، اخلاص است، یعنی انسان خودش را از هر طرز تفکر و پیشفرضی که دارد، خالی کند و کاملا خود را در اختیار قرآن بگذارد و بعد به تفسیر مشغول شود. به این ترتیب، درهای معرفت خود به خود به روی او باز میشود و خداوند کمکش میکند. فرقانیها درست برعکس بودند، یعنی با پیشفرضها و پیشداوریهائی که داشتند به سراغ قرآن میرفتند و آنچه را که با فکرشان تطبیق می کرد، میگرفتند و آنچه را هم که تطبیق نمیکرد و بدون هیچ گونه تجانسی، در قالب فکر خودشان میریختند و عوض میکردند! این کار را با تفسیر آیتالله طالقانی و بیشتر با برداشتهای دکتر شریعتی انجام میدادند و لذا از افتراقات فراوانی بین آن دو وجود دارد که میتوانم همه آنها را در این جمله خلاصه کنم که آیتالله طالقانی، خودش را در اختیار قرآن گذاشته بود و آنها قرآن را در خدمت خود گرفته بودند و از آن استفاده ابزاری میکردند.
بسیاری معتقدند فرقانیها از آن روی خود را به دکتر شریعتی منتسب میکردند که بتوانند حاشیه امنی را برای خود ایجاد کنند و به اهداف خود برسند. وجوه افتراق اندیشه دکتر شریعتی با رفتارهای فرقانیها در کجاست؟ آیا اینها واقعاً به شریعتی اعتقاد داشتند و در درسهای او شرکت میکردند؟
فکر نمیکنم. البته شاید گودرزی گاهی به حسینیه ارشاد میرفته، البته من ندیدم، ولی گمان میکنم فعالیتشان بعد از فوت دکتر شریعتی بود. دکتر شریعتی یک دستگاه و نظام فکری داشت که شاید بتوان به آن گفت اصلاحطلبی! او میخواست در تلقی سنتی دین، از طریق زدایش، یعنی زدودن چیزهائی که به دین بسته شده، اصلاحاتی کند.
یکی از چیزهائی که دکتر شریعتی میگفت به دین بسته شده و اساسا جزو دین نیست، دستگاه روحانیت است. میگفت این دستگاه و سازمان از مسیحیت اقتباس شده و این اتفاق هم از دوره صفویه روی داده است. در تاریخ ایران چاپ آکسفورد، در جلد پنجم آن سازمانهای رسمی دوره صفویه توصیف شده که مردم را به روحانی و غیرروحانی تقسیم میکنند. دکتر شریعتی میگفت روحانیت به عنوان یک سازمان از دوره صفویه پدید آمده! در اسلام، ما عالم دینی داریم، اما روحانیت به این معنا نداریم. در طول تاریخ علمای ما عمدتاً شغل داشتند و معاششان را از طریق آن شغل تامین میکردند، وابسته به دستگاه رسمی نبودند و لذا توانستند کارشان را بهدرستی انجام بدهند. بعد که تشکیلاتی به نام روحانیت درست شد و روحانیون در دوره صفویه وابسته حکام و بعد هم وابسته مردم شدند، یک سلسله از خرافات و مسائل اضافی به دین وارد شد.
اینها این را از دکتر شریعتی گرفته بودند، بیآنکه این سخن دکتر شریعتی را هم بگیرند که میگفت من دست طلبهای را که بدون کوچکترین چشمداشتی، با حداقل معیشت، در آن حجرههای نمور، واقعا به خاطر خدا درس میخواند، میبوسم و یا دست عالم دینیای که همه زندگی خود را وقف آگاهیبخشی به مردم کرده، میبوسم و به همین دلیل پیوسته از امام خمینی، آیتالله طالقانی، میرزای شیرازی، سید جمال و ... تجلیل میکرد، اما فرقانیها با چوبی که در دست گرفته بودند، هر کسی را که لباس روحانیت داشت، میراندند و اساسا با روحانیت از ریشه و اساس مخالف بودند، با اینکه گودرزی اوایل لباس روحانیت به تن داشت. این است که واقعا از دکتر شریعتی فقط اصطلاحات را گرفته بودند، بیآنکه به مرزبندیهای او و مغز مطالبش توجه کنند. فقط ظاهر قضیه را گرفته بودند.
شما در جریان تحولات فکری دو سال مانده به انقلاب بوده یا در آن دخالت داشتهاید. از اولین کسانی که متوجه انحراف اینها شدند و گفتند باید با اینها رویاروئی مستقیم داشت، شهید آیتالله مطهری بود. این در شرایطی بود که عدهای معتقد بودند الان زمان طرح این مسائل نیست و این موجب شکاف در صفوف مبارزین خواهد شد. خود شما از اولین نغمههای مخالفتی که علیه اینها ساز شد و واکنشهائی که در بر داشت، چه خاطراتی دارید؟
من بیانیههایشان را که به اوایل سال 57 کشیده بود، خوانده بودم، اما شخصاً از تماس با اینها پرهیز داشتم. به دوستانی هم که بیانیههایشان را پخش میکردند، توصیه میکردم که کارهای اینها افراط و تندروی است و نباید آنها را بزرگ کرد و اگر هم شما با آنها ارتباط دارید نصیحتشان کنید که این کارها را نکنند. البته من تمام افرادی را که با اینها تماس داشتند، نمیشناختم. کسانی که عضو این گروه بودند، کاملا مخفی بودند و کسی آنها را نمیشناخت. حتی من گاهی با بعضی از آنها که گمان میکردم همفکر ما هستند، بحث میکردم و بعد معلوم میشد که عضو فرقان بوده و خودش را نشان نداده! از آنها دفاع میکرد، ولی من تصور میکردم از همان موضعی است که قبلاً خودمان داشتیم که اینها مبارز هستند و نباید خیلی از آنها فاصله گرفت تا شکافی بین صفوف مبارزین ایجاد نشود.
چقدر توانسته بودند عضوگیری کنند؟
در سطح جامعه به ظاهر افراد شناخته شدهای نبودند، ولی من احساس میکردم که در همه جا هستند و افرادی را دارند، اما خودشان را نشان نمیدادند و سرانجام هم کل تشکیلاتشان لو نرفت. شاید هم تشکیلات وسیعی نبوده و افراد معدودی بودهاند. بعدها به شکل «آرمان مستضعفین» در آمدند و نشریاتشان را به طور علنی منتشر میکردند. اوایل سال 58 و بعد از شهادت استاد مطهری و گرفتن گودرزی، من نشریهشان را که خواندم، دیدم مال همینهاست. در بوشهر بودم و سخنرانی داشتم. کسی از من پرسید این آرمان مستضعفین چه جور آدمهائی هستند؟ گفتم اینها شاخه فرهنگی فرقان هستند و فقط ظاهرا اسلحه را زمین گذاشتهاند. در آنجا چند نفر به مخالفت با من برخاستند که شما از کجا میدانید که اینها هستند؟ گفتم از نشریاتشان. بعد فهمیدیم که همان معترضین هم عضو گروه فرقان بودهاند! بعدها معلوم شد که آرمان مستضعفین واقعا شاخهای از گروه فرقان هستند که بعد از لو رفتن شاخه نظامی و ترور، به این شکل به فعالیتشان ادامه دادند.
بعد از شهادت آقای مطهری بود که ما پی بردیم لبه تیز حمله ایشان متوجه فرقانیها بوده است. تا قبل از آن فکر میکردیم حمله ایشان متوجه مجاهدین است! من وقتی به تفسیرهای فرقان مراجعه کردم، متوجه شدم که ایشان درست میگویند و خطر از اینجاست و ما قبلاً این را نمیدانستیم! هنگامی که این مخالفتها ابراز میشد، من صرفا به تاکتیکهای ظاهریشان توجه داشتم و از نظر ایدئولوژیک، خیلی متوجه قضیه نبودم. شاید چون خودمان در جریان مبارزه و داغ بودیم، متوجه نمیشدیم.
قاعدتاً آنها را شناخته بودید.
بله، ولی حساسیت شهید مطهری را نداشتیم و از جانب آنها احساس چنین خطری نمیکردیم.
پس از آزادی آیتالله طالقانی از زندان در آبان 57 ، از ایشان در باره فرقان چیزی شنیدید؟ چون ایشان در پیامی که به مناسبت شهادت آیتالله مطهری دادند، اشاراتی داشتند که نشان میداد از نگاه نافذی نسبت به دستهای پشت پرده این ترور برخوردار بودند. هنگامی که شهید مطهری ترور شدند، اغلب افراد متحیر بودند و نمیدانستند هویت ضاربین از چه سنخ میتواند باشد، اما پیام مرحوم طالقانی نشان میدهد که ایشان این جریان فکری را میشناختند. شما که از افراد نزدیک به آیتالله طالقانی بودید، آیا به یاد دارید که ایشان چقدر فرقان را میشناختند و چه تحلیلی از این جریان داشتند؟
من یادم هست که در این باره صحبتهای متفرقهای را با ایشان داشتم و احتمالا جریان صحبت با گودرزی درباره تفسیرش را به ایشان گفته بودم. یادم هست که ایشان تعبیر «خوارج نهروان» را درباره آنها به کار بردند. معمولاً آنچه را که در باره مجاهدین میگفتند، قبول نداشتند، ولی در مورد اینها اصطلاح خوارج را به کار بردند. .
آیا درباره استفادهای که از پرتوی از قرآن کرده بودند، با مرحوم طالقانی صحبت کردید؟
بله، این را گفتم. ایشان گفتند که ممکن است از بعضی جاهای تفسیر من تعبیراتی را برداشته باشند. من این را نمیدانم که آیا آقای طالقانی از تفاسیر آنها چیزی خوانده بودند یا این مسئله را کلا مطرح میکردند.
شما با سیر رفتارهای مجاهدین در دوران پس از انقلاب هم آشنا بودید. برخی در رفتارهای گروه فرقان و مجاهدین تشابهاتی را میبینند. یکی اینکه مجاهدین گرایش به چپ داشتند و دیگر اینکه با روحانیت میانهای نداشتند، بعدها در ترورها هم مثل فرقانیها عمل کردند. عدهای معتقدند مجاهدین از فرقانیها استفاده کردند و به وسیله آنها کسانی را که مانع میدیدند، برداشتند، وقتی فرقان متلاشی شد، آن وقت خودشان وارد میدان شدند و دست به ترور زدند. شما چقدر این تحلیل را قبول دارید؟
اگرچه در این مورد اطلاع دقیقی ندارم، ولی بعید هم نمیدانم، چون مجاهدین بعد از انقلاب، از هر وسیلهای برای رسیدن به اهداف خود استفاده میکردند. البته در آن دوره، ما متوجه عمق این قضیه نبودیم. من در تماسهائی که با مسعود رجوی، موسی خیابانی، پرویز یعقوبی، عباس داوری و برخی افراد دیگر داشتم، همیشه آنها را نصیحت میکردم. من قبل از انقلاب، مسعود رجوی را ندیده بودم. وقتی شنیدم اینها آزاد شدهاند و در منزل آقای رضائی هستند، برای دیدنشان رفتم، ولی دیدم در را باز نمیکنند. نمیدانم چه کسی همراهم بود، ولی یادم هست که دو نفر بودیم، خلاصه آن قدر در زدیم تا بالاخره در را باز کردند. مرا که دیدند شناختند و راهم دادند، ولی گفتند چون آیتالله طالقانی به دیدن آنها آمدهاند، در را باز نمیکردند. من رفتم و دیدم آقا دارند اینها را نصیحت میکنند. بعد که آیتالله طالقانی رفتند، پرویز یعقوبی مرا به مسعود رجوی معرفی کرد. مسعود رجوی یکمرتبه حرف یعقوبی را برید و گفت: «تو نمیخواهد ایشان را معرفی کنی، محمد معرفی کرده!» منظورش محمد حنیفنژاد بود. بعد گفت: «من در اختیار شما هستم. هرچه شما بفرمائید.» و با زبان چرب و نرمی حرف زد. من گفتم: «دو نکته دارم که میخواهم برای شما بگویم. یکی در باره اصل این انقلابی است که ایجاد شده. توجه داشته باشید که الان سال 50 نیست. شما در شرایطی به زندان رفتید که هنوز این انقلاب شکل نگرفته بود و کار شما و فدائیان و عدهای دیگر، کار مسلحانه بود و دید خاصی داشتید، ولی الان توده میلیونی مردم ایران به شکل هماهنگ وارد میدان شدهاند و باید به این موضوع توجه داشته باشید.» گفت: «صددرصد متوجهم!» بعد گفتم: «موضوع دوم این است که شما وقتی به زندان رفتید، رفتن به جلسات دکتر شریعتی را در حسینیه ارشاد تحریم کردید، اما بعدها خود دکتر به من گفت که من تبلیغ مسلحانه میکردم! من از ایشان پرسیدم تبلیغ مسلحانه یعنی چه؟ گفت: «وقتی گروههائی مشغول مبارزه، آن هم از نوع مسلحانه هستند، هم رژیم چهره آن را دگرگون نشان میدهد و هم خودشان ممکن است امکانات چندانی نداشته باشند که در میان مردم تبلیغ کنند، بنابراین من که میدانستم اینها دارند بر چه اساسی مبارزه میکنند، سخنرانیهایم را طوری تنظیم میکردم که در جهت شناساندن آنها باشد ، بهخصوص سخنرانی پس از شهادت را به این شکل تنظیم کردم».
منظورتان کدام سخنرانی است؟
به سخنرانی عاشورای سال 50 تحت عنوان «شهادت و پس از شهادت». همان سخنرانیای که در آن جمله معروف: «آنها که رفتند کار حسینی کردند و آنهائی که ماندهاند باید کاری زینبی کنند، وگرنه یزیدیاند!» وجود داشت و بعد از اعدام گروه اول یعنی حنیفنژاد و سعید محسن و بدیعزادگان ایراد شد. دکتر شریعتی میگفت من به اینها نظر داشتم. رجوی گفت: «بله، بله. نظر ما هم کاملا نسبت به دکتر شریعتی برگشته و همان نظر شما را داریم!» بعد هم گفت: «من در اختیار شما هستم و هر راهنمائی و نصیحتی دارید، بگوئید.» بعد هم جدا شدیم. بعدها که جنبش مجاهدین را تشکیل دادند، من با مسعود رجوی و موسی خیابانی تماس داشتم و اگر افرادشان در بیرون، مخصوصاً در دانشگاههائی که با آنها تماس دائمی داشتم، کار خلافی را انجام میدادند، میرفتم و گزارش میدادم. رجوی میگفت پدرشان را در میآوریم و چنین و چنان میکنیم! بعد دیدم که نه تنها صداقت ندارد که درست برخلاف آن عمل میکند! در آنجا بود که منافق بودنشان را احساس کردم. البته ابتدا خانم من این را احساس کرد، چون گزارشها را ایشان میبرد. ایشان خودش دانشجوی تربیت معلم نبود، ولی دوستی در آنجا داشت که نزد او میرفت و در آنجا میدید که مجاهدین حتی به امام هم توهین میکنند و میآمد به من میگفت و من میرفتم و به رجوی میگفتم.
در حضور همسرتان با رجوی صحبت میکردید؟
در مواردی بله، رجوی میگفت: «هرچه شما بگوئید، انجام میدهم» و یا میگفت: «شما عیناً حرف دل مرا زدید.» بعد میدیدیم که دروغ میگوید و دستور میدهد که بدتر کنید! لذا خانم من که مختصر گرایشی به اینها داشت، با دیدن این رفتارهای منافقانه، نه تنها دیگر گرایش نداشت که متنفر هم شد. البته برای خود من نفاق آنها در جریان سعادتی بیشتر ثابت شد. خانم سعادتی میآمد پیش آیتالله طالقانی که آنها را خیلی خوب میشناخت. یک بار خانم آیتالله طالقانی به ایشان خبر داد که خانم سعادتی آمده و میخواهد شما را ببیند. آقا گفتند: «اصلا راهش ندهید!» خانم خیلی اصرار کردند که: « این زن بیچاره را بگذارید بیاید، ببینید چه میگوید.» مرحوم آقای طالقانی گفتند: «بسیار خوب». زن سعادتی آمد و نشست و مظلومنمائی کرد. آقای طالقانی بهشدت به او حمله کردند که: «این حرفها چیست که میزنید؟ او خودش میداند چه کرده! مجاهدین این کارها را کردهاند.»
درحالی که در آن روزها مجاهدین موضوع را طور دیگری جلوه دادند، از جمله اینکه دیوارهای شهر را از قول آیت الله طالقانی پر از این شعار کردند که سعادتی جاسوس نیست!
بله، عرض کردم که رفتارهای دوگانه و منافقانه داشتند. به هرحال من وقتی این رفتار دوگانه را دیدم، پی بردم که بعید نیست اینها از فرقانیها هم استفاده کرده باشند. من در سال 80 سفری به فرانسه داشتم. شرایطی بود که ملی – مذهبیها را گرفته بودند و من اصلا نمیخواستم با مجاهدین تماس بگیرم. به استراسبورگ رفتم که حدود 250، 260 کیلومتر با پاریس فاصله دارد. فکر میکردم مجاهدین آنجا نیستند. من هم قصد داشتم کار تحقیقاتی بکنم و اصلا هم کاری به کارهای سیاسی نداشتم. از طرف دانشگاه هم رفته بودم و نمیخواستم مسئله خاصی پیش بیاید. دیدم اینها آنجا هم هستند، ولی خوشبختانه از حضور من اطلاع پیدا نکردند. گاهی اعلامیه میدادند و در صندوق پستی خانهها میانداختند، ولی من هیچ وقت ندیدم که در صندوقپستی من چیزی بیندازند. در دانشگاه میدیدم که مجاهدین اعلامیه پخش میکنند. موقعی که میخواستم به ایران برگردم، برگشتم پاریس و حدود یک ماه آنجا بودم. در آنجا فقط با آقای احسان شریعتی تماس گرفتم. یک روز گفت: «فردا سالگرد دکتر است. تو هم بیا.» گفتم: «چه کسانی هستند؟» گفت: «همین دوستانی که اینجا هستند.» گفتم: «من نمیآیم، چون نمیخواهم با اینها تماسی داشته باشم.» فردای آن روز احسان تلفن زد و گفت: «چه خوب کردی نیامدی.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «مجاهدین آمده بودند و یک مشت خزعبلات درباره دکتر میگفتند و میخواستند او را مصادره به مطلوب کنند.»
روزی که میخواستم به ایران برگردم، احسان آمد و کمک کرد و با ماشینش مرا برد به فرودگاه و بیانیهای را به دستم داد و گفت: «پرویز یعقوبی گفته میخواستم بیایم و جعفری را ببینم، اما نتوانستم. حالا تو این بیانیه را ببر و به او بده.»
میدانست که شما در پاریس هستید؟
من از طریق احسان به دیدن دکتر ممکن رفتم که سالها بود از مجاهدین جدا شده بود و احتمالا او به پرویز گفته بود. در هر حال دیدم که تحلیل دکتر ممکن هم از مجاهدین مثل من است. آن بیانیه حدود ده صفحه و تحلیل مجاهدین از آغاز تا آن روز بود. من بیانیه را در هواپیما خواندم. ما با مسئول هواپیما برخوردی کرده بودیم و موقعی که آمدیم سوار هواپیما شویم، ساکی دست من بود. آن مسئول ساک را گرفت و گفت باید جزو بار باشد. خانم من به او و دو سه نفر دیگر مشکوک شد و به من گفت: «بیانیه را خواندی، بده من هم بخوانم و بعد آن را پاره کنم و دور بریزم.» متاسفانه نتوانستم آن را بیاورم، ولی تحلیل جالبی بود. مثلا در باره مسئله ترور، پرویز یعقوبی نوشته بود که ما در شورای مرکزی تصمیم گرفته بودیم کار تروریستی نکنیم. هرچند از امام و نظام، دلخور بودیم، بهخصوص اینکه ما را منافق هم نامیده بودند، ولی تصمیم جدی داشتیم که کار تروریستی نکنیم. قضیه 7 تیر که پیش آمد، ما که در شورای مرکزی بودیم، با افتخار گفتیم که ربطی به ما ندارد و کار فرقان است! دو روز بعد دیدیم مسعود رجوی بیانیه داد که ما این کار را کردهایم. یعقوبی گفته بود که بعید نیست این کار را نکرده باشد و وقتی دیده که این کار انجام شده، به خودش نسبت داده! به هرحال اگر این کار را کرده باشد، برخلاف سیاست شورای مرکزی مجاهدین بوده و اگر هم نکرده و نسبت داده، خلاف سیاستی بوده که در پیش داشتیم.» یکی دیگر از ترورهائی که انجام شد، ترور حسن آیت بود که من گفتم این کار فرقان است و مجاهدین به نام خودشان تمام کردهاند، ولی بعد مجاهدین بیانیه دادند که ما بودیم، یعنی در واقع بسیاری از چیزها را به گردن میگرفتند که قدرت و نفوذ خودشان را نشان بدهند. حتی خیلیها میگفتند عملیات سال 50 هم کار مجاهدین نبوده!
کدام عملیات؟
عملیات انفجار میدان مخبرالدوله که اینها به خودشان نسبت دادند و یا فروشگاه فردوسی و یکی دو جای دیگر. ما در آن برهه خوشحال شده بودیم که اینها وارد عمل شدهاند، چون چریکهای فدائی خلق وارد عمل شده بودند و همانطور که اشاره کردم، اینها نمیخواستند این تهمت را به خود بپذیرند که اهل عمل نیستند و فقط حرف میزنند. اما آنچه که صددرصد معلوم بود کار آنهاست، یکی هواپیماربائی در دبی بود که آن هم از ایران رفتند و در مقابل کار انجام شده قرار گرفتند و دیگری انفجار دکل برق بالای میدان خراسان بود که کار سماواتی بود، میخواستند جشنهای 2500 ساله را هم به هم بزنند که عملیات لو رفت. کشتن افسر امریکائی در خیابان دروس قلهک هم بود، ولی بسیاری از چیزها را هم به ریش میگرفتند و لذا ممکن است یا آنها فرقان را تحریک کرده و وسیله در اختیارشان گذاشته باشند، چون آنها اسلحه داشتند و یا کار فرقانیها را به خودشان نسبت داده باشند.
شما با طیف مبارزین مستقر در مسجد قبا و شهید مفتح هم ارتباط زیادی داشتید. مسجد قبا در مقطعی پایگاه فرقانیها بود و حتی گودرزی هم مدتی در آنجا تفسیر قرآن میگفت که بعد شهید مفتح، او را اخراج کردند. ترور آقای مفتح هم به همین دلیل بود، چون اینها با شهید مفتح مشکلاتی را که با شهید مطهری داشتند، نداشتند. شهید مطهری مخالف دکتر شریعتی بودند و این میتوانست مستمسکی برای فرقانیها باشد، ولی شهید مفتح مخالفتی با دکتر شریعتی نداشتند و حتی برای تشییع جنازه وی به دمشق رفتند. حضور اینها در مسجد قبا چه سیری را طی کرد؟
من در مسجد قبا جزو مدیران داخلی آنجا بودم. آقای مدرسی بود، شهید حاجطرخانی بود، آقای توحیدی بود که برادر خانم شهید حاجطرخانی بود، آقای مهدیان بود که خانهاش پشت مسجد قبا بود و بنده بودم. این گروه هم زیر نظر شهید مفتح کار میکرد. من اعضای رسمی گروه فرقان را ندیدم که کی و چگونه به مسجد قبا میآمدند. البته جریان گودرزی را میدانستم که شهید مفتح برخورد کرده بودند، ولی اینکه چگونه نفوذ کرده بودند، نمیدانستم، چون ما آنها را نمیشناختیم. گاهی میدیدیم که در مسجد بیانیه پخش میکنند. به هرحال اینها در آنجا هم مثل بسیاری از جاهای دیگر نفوذ کرده بودند، چون آن روزها مسجد قبا تنها پایگاه انقلاب بود. حسینیه ارشاد و مسجد هدایت بسته شده بودند. شهید مفتح هم روی این نکته بسیار حساس بودند که کاری نکنیم که مسجد قبا هم بسته شود و احتیاطهائی میکردند، به طوری که حتی یک بار به من هم اجازه سخنرانی ندادند و گفتند به هرحال تو زندان رفتهای و به تو انگ خورده! حتی عبدالفتاح عبدالمقصود هم که آمد، ایشان به من تاکید کردند که اسم آیتالله طالقانی را نیاور. آبان سال 55 بود.
در آن وقت تمام مجلدات کتاب امام علی(ع) را ترجمه کرده بودید؟
بله، من در سال 54 ترجمه آن کتاب را تمام کرده بودم و چاپ هم شده بود. بعضی از مجلدات به چاپ سوم و چهارم هم رسیده بود و یک دوره کامل را هم به خود عبدالمقصود دادیم. به هرحال من در سخنرانیهای عبدالفتاح عبدالمقصود مترجم ایشان بودم. البته برخی از من و شهید مفتح به خاطر نبردن اسم آقای طالقانی دلخور شدند، ولی شهید مفتح میگفتند این تنها پایگاهی است که باقی مانده و باید حتیالامکان سعی کنیم جلوی بسته شدنش را بگیریم. من افراد گروه فرقان را به طور مشخصی نمیدیدم، ولی میدانستم که آنجا هستند.
سئوال بعدی ما در مورد آشوری است که رفتاری شبیه به گودرزی داشت، اما نظم فکری او بیشتر بود. شما از کی با او آشنا شدید؟
نمیدانم چهلم دکتر شریعتی بود یا هفتم ایشان که ما رفتیم مشهد. احتمالاً چهلم بود، چون افراد بیشتری آمده بودند. یکی از دوستان گفت بیا به دیدن حبیبالله آشوری. قبلا کتاب «توحید» را نوشته بود و من هم آن را خوانده بودم.
تلقی شما از این کتاب چه بود؟
آقای اسلامی در انتشارات غدیر، آن را چاپ کرده بود. موقعی که آن را خواندم، هیچ تلقی بدی از آن نداشتم! به هرحال وقتی به منزلش رفتیم، منزل بسیار سادهای بود و سر و ریخت خودش هم همینطور، به طوری که من وقتی او را با آن لباس دیدم، یاد عیاران سیستان و بلوچستان افتادم! صحبت هم نمیکرد که ببینیم علمش در چه سطح است! فقط تقدیر مختصری از دکتر شریعتی کرد. این گذشت تا وقتی که به تهران و به قم رفت. وقتی مخالفت شهید مطهری و شهید مفتح را با او دیدم، از آقای مفتح پرسیدم: «علت مخالفت شما چیست؟» گفتند: «کتاب توحید را خواندهای؟» گفتم: «بله.» گفتند: «در آنجا نوشته جامعه طراز نوین. این اصطلاح حزب توده است. او میخواهد توحید را از طریق مارکسیسم ثابت کند.» من گفتم: «ممکن است این اصطلاح را از تودهایها گرفته باشد، ولی من از کلیت کتاب چنین استنباطی نداشتم. گمانم میخواهد نواندیشی کند.» گفتند: «خیر، ما این برداشت را نداریم.» پرسیدم: «شما چه کردید؟» گفتند: «قرار شد من و آقای مطهری برویم قم و با خود او مذاکره کنیم. رفتیم، اما او به آن جلسه نیامد. بعد دیدیم که در ایستگاه اتوبوس منتظر نشسته تا اتوبوس بیاید! رفتم پیش او و گفتم چرا نیامدی؟ گفت: «چرا باید بیایم و با کسی مثل آقای مطهری با آن اشرافیگری که دارد، بحث کنم؟ قبولش ندارم.» به او گفتم: «تو بیا حرفت را بزن.» گفت: «این اوست که باید دست از اشرافیگریاش بردارد و به جای سادهای بیاید تا من با او صحبت کنم.»! ما دیدیم که خیلی توهمش بالاست و اصلا زندگی آقای مطهری را الگوی اشرافیگری میداند و حتی حاضر نیست بحث کند.
آیا این رویکرد افراطی آنها به سادهزیستی، از اعتقادات چپگرایانه آنها نشأت نمیگرفت؟
چرا، ولی چرا اینها روی شهید مطهری متمرکز شده بودند؟ چون ایشان به زندگی ساده به شکلی که آنها مطرح میکردند، اعتقاد نداشتند و میگفتند: «بستگی به شرائط زمانی دارد. الان دورهای است که ما باید خوب زندگی کنیم.» البته ایشان معتقد به اشرافیگری نبودند، اما از نحوه زندگی خودشان و طرز زندگی کردن شهید بهشتی و آقای هاشمی رفسنجانی دفاع میکردند.
منطق ایشان چه بود؟
منطق ایشان این بود که اسلام نه گفته سادهزیستی، نه گفته اشرافیگری، بلکه گفته یک زندگی متعادل و متناسب با زمان، یک زندگی آبرومندانه متناسب با شأن فرد. خانه جدید ایشان در خیابان دولت خانه نسبتاً بزرگی بود و آشوری میگفت که 5 میلیون تمام شده! و خودش هم که نداشته و فلانی برایش ساخته! راستش ما که خانه آقای طالقانی و برخی از مبارزین را دیده بودیم، این قضیه کمی توی ذوقمان میزد. زندگی مرحوم طالقانی خیلی ساده بود. به هرحال وقتی زندگی آقای مطهری را با روحانیون دیگر هم مقایسه میکردیم که زندگی متوسطی داشتند، زندگی ایشان مرفهتر بود. یک روز خود شهید مطهری به من گفتند: «من که رانندگی بلند نیستم. نمیتوانم هر روز هم با تاکسی بروم و برگردم. ماشینی خریدهام و آقای مدنی که مستخدم دانشکده الهیات هست، صبحها مرا میآورد و اینجا، عصر هم میبرد به خانهام و هر ماه حقوقی به او میدهم».
در هرحال من دیگر با آشوری ملاقاتی نداشتم، ولی هرجا که صحبتی از او میشد، تقریباً از او دفاع میکردم و میگفتم توحید باید در عمل هم پیاده شود و فقط به حرف نمیشود و توحید عملی این است که باید زندگی سادهای داشت! ما چون خودمان هم زندگی سادهای داشتیم، این حرفها به نظرمان جالب میآمد!
این گذشت تا بعد از انقلاب در سال 59 آمده بود در مجلس که نمیدانم به اشاره چه کسی او را گرفتند و بردند اوین. البته قبل از آن یک بار او را دیدم و به شوخی گفتم: «میگویند تو فرقانی هستی، مجاهد هستی، تودهای هستی، به ما بگو چه هستی؟» با لحن جدی گفت: «به خدا من جز یک مسلمان چیز دیگری نیستم.»
شما تا به آخر نسبت به او ذهنیت انتقادی پیدا نکردید؟
چرا، به او میگفتم حالا که دیگر انقلاب شده، چرا باز هم مبارزه میکنی؟ او را به این دلیل به فرقان نسبت میدادند که با روحانیت مخالف بود، منتهی او هم برای روحانیت، مرز قائل بود. یعنی میگفت روحانیت رفاهطلب و روحانیت سادهزیست. من انتقاد ایدئولوژیک به او نداشتم! ولی از نظر رفتار انتقاد داشتم و میگفتم بیائید بنشینید صحبت کنید و به تفاهم برسید.
منبع : جوان آنلاین
انتهای پیام/
خبرگزاری تسنیم: انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای بازنشر میشود.