سخنان همت در مراسم شهادت عباس ورامینی/ماجرای اولین گریه مقابل حاج عباس
خبرگزاری تسنیم: حاج همت گفت : اشک تو چشمهای حاج عباس حلقه زد. مرا به جان بچهام قسم داد و با التماس گفت: تو را به جان مهدی، بگذار توی عملیات باشم! بعد بغضش ترکید و هق هق گریهاش بلند شد و گفت: تو را بخدا، بگذار امشب بروم عملیات! آرزویی در دلم نهفته
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، یار و همراه شهید همت در جبهههای نبرد، شهید بزرگوار عباس ورامینی 5 بهمن ماه 1333 در محله پاچنار دیده به جهان گشود، دوران ابتدایی را در مدرسه جعفری پاچنار و دوران راهنمایی و متوسطه را در مدرسه علمیه طی کرد؛ عضو کمیته استقبال از امام در سال 1357 بود و از دانشجویان پیرو خط امام و در تسخیر لانه جاسوسی شرکت فعال داشت. عباس ورامینی، مسئول آموزش نظامی دانشجویان پیرو خط امام، مسئول آموزش تاکتیکی بسیج تهران، فرمانده گروهان یک گردان حبیب، فرمانده ستاد لشکر 27 محمد رسول الله در عملیات رمضان، مسلم ابن عقیل، والفجر مقدماتی و والفجر یک، معاون شهید وزوائی در عملیات بیت المقدس، مسئول ستاد سپاه قدر، مسئول قرارگاه 8 نجف اشرف و فرمانده ستاد لشکر 27 محمد رسول الله در سال 62 والفجر 4 بود که کارنامه درخشان او را در مبارزه و مقاومت و ایستادگی رقم میزد.این فرمانده دلاور لشگر 27 محمد رسول الله(ص) در 28 آبان ماه 1362 پس از رشادتهای فراوان در مرحله سوم عملیات والفجر 4 در قلعه 1886 ارتفاعات پنجوین، بر اثر اصابت خمپاره 60 بعثیان مزدور به درجه رفیع شهادت نائل شد. تربت شهید در بهشت زهرا قطعه 24 ردیف 76 شماره 25 در کنار شهدای دیگر میباشد.
پس از شهادت ورامینی، سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت ضمن سفری کوتاه به تهران، در مراسم شب هفت شهادت عباس ورامینی که بر سر مزار او، در بهشت زهرا(س) برگزار شد، در وصف این شهید سخنانی بیان کرد. فرمانده لشگر 27 محمد رسول الله(ص) در این سخنرانی گفت:
«حاج عباس ورامینی» استادم بود/برای رهایی گردانها و الحاق آنها، طرحهای ابتکاری جالبی پیشنهاد میداد
«... چه باشکوه است شبهای عملیات، آن هنگام که انسان احساس میکند فرشتگان بالای سر این بسیجیان و رزمندگان پرواز میکنند! قبل از حرکت به سمت هدف، یکی را میبینی که در گوشهای نشسته و با خود راز و نیاز میکند و آن دیگری در گوشهای خمیده و پیشانی به خاک مالیده، زارزار میگرید. صحنهها صحنه عبادت و استغفار و دیدار با خداست. صحنه عاشقانی است که بیهیچ واسطهای به دیدار معشوق میشتابند. آن هم با چه التهابی! یکی از همان عزیزان، استادم «حاج عباس ورامینی» بود.
قبل از شروع عملیات، قسمت دو نفر از بچههای لشکر شد که به حج بروند. یکی از آنها «حاج عباس» بود. او وقتی از مکه برگشت، دگرگون شده بود. از سفر مکه تعریف میکرد و آن صحنهها را به صحنه عملیات تشبیه میکرد و میگفت: دیدم همه کفن میپوشند و محرم میشوند. همانند بسیجیهای کفنپوش که میخواهند بروند به عملیات، برای دیدار خدا.
در عملیات والفجر مسئولیت ستاد لشکر را به عهده داشت، ولی این مسئولیت برایش کم بود. بیشتر در کنارمن و برادر زُجاجی به عنوان معاون لشکر فعالیت میکرد.حاج عباس در مرحله سوم علمیات خیلی زحمت کشید. برای رهایی گردانها و الحاق آنها، طرحهای ابتکاری جالبی پیشنهاد میداد و محاسن و معایب کار را با دقت بررسی میکرد.
اولین باری که جلوی حاج عباس گریه کردم
وقتی از طرف قرارگاه دستور اجرای مرحله تکمیلی عملیات والفجر4 به ما ابلاغ شد، حاجی پیش من آمد و خواست بگذارم در عملیات شرکت کند. من نپذیرفتم ولی حاج عباس اصرار کرد و گفت: میخواهم در این عملیات باشم. اگر مخالفت کنید، خیلی دلگیر میشوم.
نمیتوانستم به او چنین اجازهای بدهم، چون اگر از ستاد لشکر بیرون میرفت، در کار هدایت لشکر لنگ میماندم و خیلی از کارها عقب میافتاد. کس دیگری هم نبود که جای او را پر کند. به همین خاطر، شروع کردم به دلیل آوردن و گفتم: تو در سمت خودت، خیلی کاری داری و مسولیت ستاد، خیلی سنگین است. اشک تو چشمهای حاج عباس حلقه زد. مرا به جان بچهام قسم داد و با التماس گفت: تو را به جان مهدی، بگذار توی عملیات باشم! بعد بغض گلویش ترکید و هق هق گریهاش بلند شد و گفت: تو را بخدا، بگذار امشب بروم عملیات! آرزویی در دلم نهفته، نگذار این آرزو بمیرد!
از این که این همه التماس میکرد، وجودم آب میشد و پوست تنم داغ شده بود. او را به داخل اتاق بردم، کنارش نشستم و دوباره شروع به فلسفه چینی کردم تا بلکه آرام بشود. حاج عباس در حالی که اشک میریخت گفت: خیلی دلم گرفته. میخواهم بروم عملیات. قطرههای اشک، میریخت روی محاسنش. دلم را چنگ میزد. دلم طغیان میکرد و با صدای گریه حاج عباس، ضربان قلبم بیشتر میشد. آخر سر، من هم طاقت نیاوردم و بغض گلویم ترکید. اولین بار بودکه جلوی حاج عباس گریه میکردم.
مدتی گذشت. دلهایمان که خالی شده، حاج عباس سکوت را شکست و رو به من گفت: حاجی، هرچه تو بگویی! سرم را بالا آوردم و لبخندی زدم و جواب دادم: عباس جان، نباید در عملیات شرکت کنی، ولی میتوانی به همراه معاون لشکر، در ارتفاع 1866 در رهایی گردانها کمک کنی! ایشان قبول کرد. آثار رضایت در چهرهاش نمایان شده بود. دلش آنگار آرام گرفته بود. با خوشحالی بلند شد و خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.
انتهای پیام/