هجرت ناتمام داستانی کوتاه از زندگی شهید ابراهیم خانی

هجرت ناتمام داستانی کوتاه از زندگی شهید ابراهیم خانی

«هجرت» تنها جابه‌جایی مکانی نیست؛ هجرت، حرکت از خویشتن به سوی معناست. گاهی آغاز این هجرت در سکوت شب‌های فقر است، در اتاق محقری با نور لرزان چراغ نفتی، جایی که کودکی بیمار در آغوش مادری خسته نفس می‌کشد و تقدیر آینده را بی‌صدا رقم می‌زند.

هجرت ابراهیم، سال‌ها پیش از آن‌که قدم در میدان نبرد بگذارد، آغاز شده بود؛ از لحظه‌ای که در خواب مادر، دستی سبزپوش نوید ماندگاری و رسالت را داد. چنین هجرتی، آغاز و پایان ندارد. مرگ نمی‌تواند نقطه پایان باشد؛ چرا که هجرتِ حقیقی، عبور از مرگ به جاودانگی است.

او رفت، اما ناتمام نرفت. جسمش رفت، اما معنایش ماند. این همان «هجرت ناتمام» است: راهی که نیمه‌کاره به‌نظر می‌رسد، اما در حقیقت، ادامه‌اش را دیگران خواهند رفت. این نوع هجرت، نه پایان قهرمان، که آغاز رسالت نسل‌هاست.

در ادامه فیلم داستانی کوتاه از کودکی شهید سرافراز ارتش، امیر سرلشکر ابراهیم خانی را مطالعه خواهید کرد:

 

.

 

هجرت ناتمام

چراغ نفتی، در اتاق کوچک کارگاه قالی‌بافی، بی‌رمق می‌سوخت. صدای خش‌خش نخ‌ها در سکوت شب می‌پیچید. مادر، با انگشتانی زخمی و چشم‌هایی سرخ، بی‌وقفه می‌بافت؛ گره می‌زد، می‌بافت، گره می‌زد...

اما صدای سرفه‌های ممتد نوزاد، سکوت را شکست. او از دار پایین آمد، نوزاد مریض خود را در آغوش گرفت؛ داغ و لرزان. سرش را روی سینه‌اش گذاشت و با بغضی فروخورده زیر لب زمزمه کرد:
یا اباعبدالله... این بچه طاقت نداره...

پلک‌هایش سنگین شد و در همان حال که نوزاد را آرام تکان می‌داد، خواب او را ربود.

سیاهی مطلق. مه غلیظ. نوزاد در آغوشش بی‌حرکت بود. مادر جیغ کشید، سینه‌کوبان فریاد زد:
بچه‌م مُرد... ابراهیمم مُرد..

درِ کهنه‌ای در دل تاریکی گشوده شد. نوری سبز از آن پیش تر از هر چیز وارد شد. مردی سراپا سبز، آرام و نورانی، نزدیک آمد:
چی شده دخترم؟
مادر با دستانی لرزان، کودک را نشان داد:
نفس نمی‌کشه... مُرده...

مرد سبزپوش خم شد، با لبخندی آرام دست بر سینه نوزاد کشید. نوری سبز بر صورت کوچک او تابید. مرد گفت:
بچه‌ات نمرده... زنده می‌مونه. بزرگ میشه... و وقتی به سی سالگی برسه، راه خودش رو پیدا می‌کنه...

مادر هنوز در ناباوری بود که صدای گریه نوزاد چون بارانی ناگهانی در سکوت بارید.

با تنی لرزان از خواب پرید. نوزاد در آغوشش گریه می‌کرد، نفس‌های گرمش به گونه‌های مادر می‌خورد. اشکی بی‌صدا روی صورت مادر لغزید. آهسته گفت:
خدایا... امانتیه دست من...

سال‌ها گذشت. صدای بافتن جای خود را به صدای گلوله داد. در میدان نبرد، ابراهیم دیگر کودک نبود؛ فرمانده‌ای رشید و استوار بود. میان گرد و غبار و صدای انفجار، پرچم ایران در باد می‌رقصید.
این بود تقدیر ابراهیم... کودکی که خداوند برای کار بزرگ برگزید. فرمانده‌ای بی‌بدیل، امیر سرافراز ارتش، شهید سرلشکر ابراهیم خانی... هجرتش از همان روزها نوشته شده بود.

برای کسب اطلاعات بیشتر در خصوص این شهید بزرگوار می توانید از منابع زیر نیز استفاده کنید:

زندگینامه شهید ابراهیم خانی

مسیح ارتش

ضامن آهو

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
مدیران
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
fownix
غار علیصدر
پاکسان
بانک صادرات
طبیعت
میهن
گوشتیران
triboon
تبلیغات