عزای کلمات شاعران تبریز در ایام محرم
شاعران جوان تبریزی، در عزای کلمات، سوگسرودههای خود را نذر شهیدان کربلا کردند.
بهگزارش خبرگزاری تسنیم از تبریز، شاعران جوان تبریزی با سوگسرودههای خود در ایام عزای سید و سالار شهیدان، علم عزای کلمات در شعرهای خود را برپا کردند.
ادبیات و مراثی آذربایجان از دیرباز در تاریخ و ادبیات فارسی نقش مهمی داشته است و چه تاریخ ادبیات آیینی و چه تاریخ ادبیات کهن، گواه و شاهد مراثی و سوگسرودههای شاعران اهل آذربایجان از خاقانی تا شهریار بوده است.
میراث حجتالاسلاموالمسلمین نیر تبریزی، صراف تبریزی، شهریار و عابد تبریزی در ادبیات آیینی امروز بر دوش شاعران جوان این شهر است که آن را پاس داشتهاند.
مرتضی طوسی، ابوالفضل حمامی، امیرعلی رستمی، امین عبداللهیان و امیرحسین دوستزاده، شاعران جوان تبریزی هستند که سوگسرودههایی نذر شهیدان کربلا کردهاند.
دل من آب شد برای حسین
مرتضی طوسی
من گدای در سرای حسین (ع)
بینیاز از جهان، گدای حسین (ع)
اینکه سر خم نکردهام به کسی
یعنی افتادهام به پای حسین
گر چه ارباب تشنه بود، اما
دل من آب شد برای حسین
فتح نه طاق آسمان یعنی؛
بزنم بوسه بر عبای حسین
من که لایق نبودهام، اما
جانِ ناقابلم فدای حسین
دوست دارم که از نجف با شوق
بدوم سمت کربلای حسین
دل غربت کشیدهام ایکاش
بشود یار آشنای حسین
دوست دارم شهید او باشم
بر سرمن وزد لوای حسین
چشمهایم که پر شده است از اشک
دل ابری است از برای حسین
حال من هم خوش است از وقتی...
در سرم میوزد هوای حسین
حرفی بزن که بغض گلویم کلام شد
ابوالفضل حمامی
با خون تو زمین و زمان سرخفام شد
این روزگار بعد تو بر من حرام شد
آنسان گریستند به سوگ تو مادران
گویی که کودکان جهان قتل عام شد
حرفی نداشتی که بگویی به مادرت؟
حرفی بزن... که بغض گلویم کلام شد
تیر سهشعبه و عطش و اشکهای تو
اما چگونه شرح دهم که کدام شد
هر صبح که به حسرتت از خواب میپرم
میگویمت نصیب من اندوه شام شد
ناگفتنیست داغ تو در قلب مادرت
"دیگر تمام شد گل سرخم، تمام شد"
ارث علی به حضرت عباس می رسد
امیرعلی رستمی
من در احد به دوش علی رقص کردهام
انفاس را به لطف علی حبس کردهام
دیدم شکوه خیره کن ذوالفقار را
آوردهام به مکه نوید بهار را
با ذوالفقار حیدر کرار همنشین
بر لشکر رسول خدا وحدتآفرین
گاهی به دوش فاتح پیکار خیبرم
یعنی به دست دست خدا، دست حیدرم
در نهروان به دست توانای مالکم
یا در جمل به دست حسن، تیر مهلکم
در کربلا رسالت من فرق میکند
دل را به بحر درد و بلا غرق میکند
در لشکر حسین حبیب و زهیر بود
یا مسلم بن عوسجه که اهل خیر بود
با اینکه بود چند تن اصحاب مصطفی
عباس مرتضی ست که شد صاحب لوا
این مثنوی به لحظه حساس می رسد
ارث علی به حضرت عباس می رسد
ظهر است، ظهر روز دهم، شاه بی سپاه
وقتی پناه عالمیان بود بی پناه
عباس بر پناه دو عالم، پناه شد
خورشید هم که دست به دامان ماه شد
شیرانه سر مشابه حیدر قدم گذاشت
گویا علی به دوش پیمبر قدم گذاشت
دوش قمر نبود، که معراج عشق بود
من… مشک… ماه علقمه…تاراج عشق بود
با صد امید علقمه را ماه فتح کرد
دیدم که اهتزاز مرا شاه مدح کرد
چشم حرم به مشک و به دستان ماه بود
دلواپس وزیدن من چشم شاه بود
دیدم لبان زخمی طفل رباب را
بیرحمی صدای خروشان آب را
منشاهدم لبان ابوالفضل تر نشد
شام سیاه زینب کبری سحر نشد
من هم شبیه صورت مه، زخم خورده ام
زخمزبان ز مردم بی رحم خورده ام
دیدم بلای تیر و جفای عمود را
لبخند های تلخ سپاه عنود را
آمد حسین و همره من آه، نوحه خواند
بر پیکر رعیت خود، شاه نوحه خواند:
«از من دو دست بر کمر و از تو بر زمین
دستی دگر کجاست که خاکی به سر کنم»
خوردم زمین لشکر ارباب هم گسست
بی چاره شد رباب که آب از سرش کذشت
خوردم زمین و رفت بهار و خزان رسید
زاغ و زغن به ساحت آن بوستان رسید
آتش گرفت بیشه شیران، هزار حیف
بر نیزه رأس حضرت قرآن، هزار حیف
آتش کنار رفت که ققنوس زینب است
در شام وکوفه جلوه فانوس زینب است
فانوس نه که زهره و خورشید زینب است
صاحب لوای لشکر توحید زینب است
گاهی میان لشکر مختار بوده ام
خون خواه خون پاک علمدار بوده ام
چنگیز نا امید شد از کارزارها
من را که دید دوش همه سربدارها
گاهی به روی نعش شهیدی کفن شدم
گاهی برای غربت مردم وطن شدم
سنگ صبور سینه زنان حسینی ام
در کوچه های شهر، نشان حسینی ام
ای قوم عشق، محرم اسرارتان منم
زینت فزای کوچه و بازرتان منم
من پرچم عزای حسینم، حسینیان
اما هنوز منتظره، صاحبالزمان
شرط وفا به عهد، زمانسنج بودن است
امین عبداللهیان
ابری شده سپهر دلم، سقفِ خاطرم
من راویِ دریغِ طرماحِ شاعرم
من راویِ حکایتِ یک رنج مطلقم
واحسرتا و آهِ ضمیر فرزدقم
زخمِ عمیق و کاریِ یک عهدِ ناتمام
بغضِ گرانِ مردم جامانده از امام
آنان که در سپاه علی زخم خوردهاند
انان که گوی سبقت از ابطال بردهاند
آن شهرههای عرصه شمشیر و شعر و شور
آن زبدههای زاهد و آزاده و فکور
دیدند کوفه بیعت خود را شکسته است
پیمانِ جنگ با سپه شام بسته است
دیدند و عشق را همه تنها گذاشتند
داغی بزرگ بر دل دنیا گذاشتند
آنان که در جهنم یک هجر سوختند
آنان که عهد خویش به نانی فروختند
آنان که بیاجابتِ معشوق زیستند
دیر آمدند و ضجه زدند و گریستند
دیر آمدند و خون خدا روی خاک بود
دیر آمدند و قلب جهان چاکچاک بود
من راوی شرارهٔ یک آه ممتدم
من راوی انابهٔ قومی مرددم
آنان که وقت حمله و در صلح جا زدند
آنان که طعنه بر حسن مجتبی زدند
در هایوهوی معرکه پستونشین شدند
بیهوده دست و پا زده، نقش زمین شدند
شرط وفا به عهد، زمانسنج بودن است
ذکر رجز، شریفتر از غم سرودن است
به هزاران گل پرپر شدهٔ غزه قسم
امیرحسین دوست زاده
پر زد از آتش و بر عالمیان سرور شد
هر که در آتش تو سوخت و خاکستر شد
قصهٔ عشق فقط سوختن و ساختن است
اول قصه دلدادن و و دلباختن است
شب، شب توست گر از عشق ثمر میخواهی
ره صدساله به یک لحظه اگر میخواهی
پیرهنچاک و غزلخوان و صراحی در دست
عشق در دست همان است که جامش بشکست
جام بشکسته و با موی پریش آمدهام
دل به تو دادهام و با دل ریش آمدهام
چشم هرکس که فقط در غم عشقت تر شد
پر زد آتش و بر عالمیان سرور شد
سوختم در دل خود آتش غم ریختهام
من پریشانتر از این موی به هم ریختهام
برود هرکه به دلباختنش صادق نیست
آتش عشق تو سوزندهٔ هر عاشق نیست
آتش عشق تو خوناب جگر میخواهد
زیر شمشیر غمت فدیهٔ سر میخواهد
از درت هر که برون آمده، مست آمده است
مستی عشق تو از جام الست آمده است
سینه ساغر بکن ای مست که او میآید
ساقی غمکده در دست سبو میآید
آه نوشیدهام و جام دگر میگیرم
با غم عشق تو میسوزم و پر میگیرم
عطش آوردم و پیمانه گرفتم از تو
عاقلی دادم و دیوانه گرفتم از تو
شادم از این که غمت در دلم افتاد حسین
خانه آباد شدم من، ائوین آباد حسین
آتش عشق تو نه دست و نه سر سوزاند
گر بگیرد ز دل و خون جگر سوزاند
شب طوفان زده ام با تو سحر می گردم
هر کجا هم بروم سوی تو بر می گردم
شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان
سرور عالم و سر حلقه ی خونین کفنان
آه ای عالمیان کیست امیر کونین؟
او حسین است و حسین است و حسین است و حسین
قصه عشق رسیده است به آنجایی که؛
جان من می رود از دست به آنجایی که؛
به همانجا که گل کوچک سرخ باغش
به همانجا که چنان مانده به دلها داغش
که به روی سر من خاک فرو می ریزد
چشم وا کن همه افلاک فرو می ریزد
آه از تو گل سرخم که تنت خونین است
جسم تو کوچک داغ تو بسی سنگین است
راستی برگ گلی داشتی ارباب چه شد
خواستی تا که عدویت بدهد آب چه شد
آنچنان که غمش از شعر فراتر می رفت
رو به بالا تن آن غنچه ی پرپر می رفت
یک نفس که غم غصه اش آغاز کند
غنچه ی سرخ تو با تیر زبان باز کند
یک نفس مانده جهانی به تو معطوف شود
راز سر بسته ما روضه مکشوف شود
حال دیوانه عشق تو خراب است
یک نفس مانده ولی غرق تماشاست رباب
یک نفس مانده و اندوه لیالی یک عمر
یک نفس مانده و گهواره ی خالی یک عمر
یک نفس مانده ولی من نفسم می گیرد
یک نفس مانده علی من نفسم می گیرد
یک قدم مانده که ارباب به گودال رود
یک نفس مانده که دیوانه ات از حال رود
یک نفس مانده و چشمان تو خواب است هنوز
حنجرت تشنه ی یک جرعه آب است هنوز
غنچه اهل ولا دادرسی داشت هنوز
قبل آن تیر سهشعبه نفسی داشت هنوز
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشمِ حسودِ چَمَنَش
زخم زد تیر نگونبخت تن و جان مرا
چشم زد تیر گلوی گل خندان مرا
چرخ گردید و صدای تو جهان را پر کرد
نام خونین تو اجزای زمان را پر کرد
دست حق خواست که از شعر فراتر باشی
تا علمدار هزاران علیاصغر باشی
به گلوی تو به اندوه پر آوازه قسم
به هزاران گل پرپر شدهٔ غزه قسم
آه آن لحظه چه دیدی علی اصغر جانم
شاه طفلان شهیدی علی اصغر جانم
خون تو ریخت و دنیا به تلاطم افتاد
خون تو ریخت و پیروز به هر خنجر شد
غنچه سرخ فروبسته لبی داشت حسین
چه شد آن غنچه که نشکفته چنین پرپر شد
غنچه و تیغ نه من تاب ندارم دیگر
قدر مِی بیشتر از ظرفیت ساغر شد
چشم مادر نه در آن لحظه علی اصغر من
غرق خون دید تو را چشم خدا هم تر شد
دوزخی بودم و عشق تو رها کرد مرا
رمز آزادی ما نام علی اصغر شد
انتهای پیام/