نگاهی به مستند «یوستوپیا سرزمین رؤیاها»| رویای "مهاجرت" به سرزمین فرصتها و تلخی بیپایان فراغ!
«یواستوپیا» مستندی از کشور اسلواکی است که یکسومِ مردمان آن، آمریکا را اتوپیای خود میدانند و با هزار آمال و آرزو به این سرزمین مهاجرت میکنند؛ اما بعد از گذشت دَهها سال اقامت، هنوز نتوانستهاند براتِ این مدینه فاضله را به دست بیاورند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شاید وقتی افلاطون نظریه «اتوپیا» یا جامعه آرمانی و ایدهآل را مطرح کرد، خودش هم کمترین عقیدهای به آن نداشت و شاید هم پوزخندی تمسخرآمیز زده و چپقش را چاق کرده و تمام رؤیاهایش را به باد هوا فرستاده که زهی خیال باطل؛ فعلاً چپقتوپیا را دریاب!
«یواستوپیا» هم مستندی از کشور اسلواکی است که یکسومِ مردمان آن، «یو.اس.آ» یا همان آمریکا را اتوپیای خود میدانند و با هزار آمال و آرزو به این سرزمین موعود و به قول معروف «سرزمین فرصتها» مهاجرت میکنند؛ اما بعد از گذشت دَهها سال اقامت، هنوز نتوانستهاند براتِ این مدینه فاضله را به دست بیاورند و از اینجا رانده و از آن آنجا مانده، اندر گل گیر کردهاند و کارگردان مستند در حقیقت به آنها میگوید: یو (شما) استوپ (رها کنید) آ (امریکا را).
فیلم با چند نما از دریا شروع میشود که نماد آزادی و رهایی انسان است و در این بین، شاهد نمایی از ساحل سفید دریا هستیم که شبیه سراب است و شما در آن آبی نمیبینید و انگار انسانها در بیابانی نمکزار در حال قدم زدن هستند و این نمک مدام بر تشنگی آنها میافزاید.
کارگردان به صورتی هوشمند، بدون اینکه شما بدانید فیلم میخواهد چه بگوید، خلاصهای از قصه را در سه پلان نشان میدهد و بذر اولیه حرفش را در ناخودآگاهِ مخاطب میکارد و بلافاصله با یک کات زمانی و مکانی، ما را به آبراه ورودی مهاجران اولیه به آمریکا میبرد؛ آبراه منهتن که آخرین نقطه دریا برای ورود به اتوپیای آمریکاست و در این نقطه است که مجسمه آزادی در انتظار شماست. با گذر یک کشتی از کنار این مجسمه، وارد قصه میشویم و این جمله را میشنویم: «هزاران نفر، کشور فقیر اسلواکی که تحت سلطه کوههای تاتراس است را برای یافتن آزادی، شغل و خانهای جدید ترک میکنند.»
نویسنده با این جمله، کوههای «تاتراس» را به عنوان ضدقهرمانی از جنس طبیعت معرفی میکند که شرایط عادی شخصیتهای قصه را به هم ریخته است (اولین نقطه عطف در قصه) و اکنون آنها برای تغییر شرایط و شروع مبارزه در پرده دوم، سفر قهرمانانه خود را آغاز میکنند.
سپس نمادهایی از آمریکا را میبینیم؛ ساختمانهای مدرن و برافراشته، فوتبال آمریکایی و رقص با تفنگهای نمادین توسط زنان.
کارگردان با انتخاب هوشمندانه این سه نما، کلیتی از فضای پیشرفته، علایق و فرهنگ غالب آمریکا را به مخاطب نشان میدهد و حالا با نمایش عنوان «یوستوپیا» که در آن کلمه «استوپ» با رنگ قرمز نشان داده شده، بار دیگر بذر اولیه حرفش را تقویت، و حسی کنجکاوانه و سؤالبرانگیز را در مخاطب ایجاد میکند.
شروع پرده دوم
کارگردان در ابتدای این مرحله با بهکارگیری ترفندی ظریف، دو نفر را نشان میدهد که با ابزارهای اولیه در حال گچ ریختن روی زمین چمن فوتبال هستند و با نمایی از بالا، دایره وسط زمین را که معوج و ابتدایی است، نشانمان میدهد و در قیاس با نمای پر زرق و برق و خطوط منظم فوتبال آمریکایی، این جمله بیان میشود: «ما انسانها گاهی مرزهایی برای خودمان ایجاد میکنیم که زیاد مهم نیستند. هرچند این مرزها از لحاظ ادبی و کلامی محدودکننده هستند، اما امروزه تأثیر زیادی ندارند.»
عجیب است که با این ترفند، انسان یاد پژوهشگران و محققان سوره «یوسف» در قرآن میافتد که خداوند خود را بیانکننده بهترین قصهها و بهترین قصه گفتنها معرفی میکند و پیش از شروع هر سکانس، با آیهای عبرتآموز مخاطب را به هوشیاری دعوت میکند.
کارگردان در این قسمت از مستند، دست به چند خلاقیت میزند:
نخست اینکه، به جای پرداخت مبارزه شخصیتها در مسیر مهاجرت، از پرده دوم گذر میکند و وارد پرده سوم شده و نتایج این مهاجرت را بیان میکند. اما این نگاه مطابق ساختارِ سهپردهای ارسطویی است؛ ولی اگر بخواهیم مطابق نظر «رابرت مکی» بررسی کنیم که پرده دوم را به دو قسمت تقسیم میکند، میتوان گفت که کارگردان نیمه نخستِ پرده دوم را رها میکند و مستقیم وارد نیمه دومِ پرده دوم میشود و به گره و موانع درونی و بیرونیِ سفرِ شخصیتها در مسیر مهاجرت میپردازد.
دومین خلاقیت کارگردان این است که مستقیم سراغ شخصیتها نمیرود؛ بلکه زاویه نگاه و روایت خود را از داخل اسلواکی پیگیری میکند و ما اصلاً شخصیتها را نمیبینیم و فقط مادر و اطرافیان مهاجرین و درد و رنجِ جانکاهی را که بر آنها گذشته است، نظاره میکنیم.
سوم اینکه، برای پرداخت خوبِ قصه از فرمی ترکیبی استفاده میکند؛ قسمتی از کار، گونه تعاملی دارد، بخشی را از راوی دانای کل استفاده میکند، و جایی هم از راوی اولشخص.
در کنار اینها با استفاده از تصاویر آرشیوی، فلشبکی به دنیای نوستالژیکِ اسلواکی میزند و همزمان از کاتهایی موازی برای قیاس اسلواکی و امریکا استفاده میکند.
همچنین برای انتقال بیشتر معانی و عمق بخشیدن به حرف مستند، از تصاویر استعارهای استفاده میکند که برای روشن شدن مطلب، خلاصه شخصیتها را دنبال میکنیم.
شخصیت اول
شخصیت اول، پسری است که به قول مادرش: «چیزهایی که داشتیم، برای او کافی نبود و او بیشتر از اینها میخواست.» کارگردان با این جمله، لایه درونی از زیادهخواهی و ایدهآلطلبیِ شخصیت را به ما نشان میدهد.
مادر علیرغم لبخندهای بسیار، کاملاً مشخص است که بغض عمیقی در خنده دارد و مدام آن را فرو میخورد. او از آمریکا بیزار است، چون پسرش را از او گرفته؛ ولی برای او آرزوی بهترینها را میکند و با این جمله که: «پسرم خوشحال است؛ چون مانند سگ کار میکند و حتی یکشنبهها هم سرکار است»، خشمِ فروخفتهاش را به بیننده انتقال میدهد و با این جمله که هنوز منتظر است ، او برگردد و میترسد که بمیرد و پسرش را نبیند ، ارزش این اتوپیا را زیر سؤال می برد.
با نوهاش نمیتواند حرف بزند؛ چون زبان اسلواکی بلد نیست و بزرگ شدن او را فقط از روی تصاویر و عکسها دیده است.
دردِ مادر به قدری عمیق است که دیگران سعی میکنند در این باره با او صحبت نکنند و کارگردان در اینجا با استفاده از نمایی استعارهای، تصویری از مرغ ماهیخوار نشان میدهد که روی دریای مواج و سهمگین، سرگردان به اینور و آنور میرود.
در ادامه، مادر و دوستانِ پسر تعریف میکنند که او دوست دارد به کشورش برگردد؛ چراکه بعد از 26 سال هنوز نتوانسته مجوز اقامت بگیرد و اگر بخواهد به اسلوکی برگردد، پناهنده حساب میشود و دیگر نمیتواند به آمریکا برگردد. از طرفی، کارگردان با بیان این مسئله که پسر توسط پلیس آمریکا بازداشت شده، اما به خاطر منفعتی که برای اتوپیای آمریکایی دارد، آزاد شده، لایهای از بردهداری نوین را در این اتوپیا گوشزد میکند.
کارگردان برای این بخش، از رنگ لعابیِ سرد استفاده کرده تا همراه با موسیقی و صداگذاری درخور و نمایش تصاویری از خانه خالی و نماهایی از فصل پاییز و چشمهای نگران مادر و دستانی که پیر شده و میلرزد، جای خالی پسر را نشان دهد و مخاطب را با حال و هوای درونی مادر همراه کند تا کاملاً با او همذاتپنداری کند.
در انتها با استفاده از نریشنِ دانای کل و تصاویر گرافیکی بیان میکند که بسیاری از افراد در آمریکا غیرقانونی هستند و راه چارهای ندارند؛ چراکه نه میتوانند بمانند و نه میتوانند برگردند.
شخصیت دوم
شخصیت دوم، دختری هنرمند است که به عشق پروازی هنری در تئاتر، راهیِ آمریکا شده و اکنون مادرش تکوتنها جای خالی او را تحمل میکند.
خانهای که هنوز وسایل دختر در آن دست نخورده است و شخصیت از هول رؤیای آمریکاییاش، حتی مهمترین وسایلش را جا گذاشته و پشت پایی محکم به همه آنها زده است و اکنون در لابهلای ساختمانهای بلندپیکر آمریکا گیر افتاده و همانند یک زندانی راه فراری ندارد و شلوغی نیویورک، آرزوی لحظهای سکوت و تنهایی را در دل او زنده کرده است.
استفاده از نریشنِ اولشخصِ دختر در بیان حال هوای آمریکا و وضعیت او، موجب شده تا درام قصه بالا رود و مخاطب به خوبی با این مادر و دختر همراهی کند و کاملاً در احاطه احساسات آنها قرار گیرد.
کارگردان با استفاده از این مونولوگ، لایههایی متناقض از دختر را برای مخاطب بیرون میکشد؛ لایههایی که دختر در آن بیان میکند: «اینجا هیچ چیز جدیدی نیست؛ چون همهچیز جدید است.»
از طرفی، با بیان این جمله که: «من اینجا هر روز با مخاطبین جدیدی مواجهم و لذا هر روز میتوانم آدمِ جدیدی باشم»، لایهای روانی از جلوهنمایی و آرزوی متفاوت نشان دادن انسان را به عنوان عاملی روانی ـ اجتماعی برای مهاجرت و آرزوی دیده شدن نشان میدهد.
مادر که دیگر به این وضعیت عادت کرده و سعی میکند که آن را بپذیرد؛ ولی آرزو میکند روزی دخترش از در وارد شود و به او بگوید: میخواهم از نقطهای که توقف کردم، دوباره شروع کنم.
در انتها دختر بیان میکند که مجبور است به خاطر مجوز اقامت، تن به ازدواجی اجباری بدهد که هیچ دوست داشتن و عشقی در آن نیست؛ و در اینجا بار دیگر کارگردان با استقرائی گرافیکی، نریتورِ دانای کل را وارد میکند تا نشان دهد دختران بسیاری در امریکا دچار این مشکل هستند و در نهایت باید تن به ازدواجی دهند که در تناقض با بنیانهای خانواده است و چیزی جز ازهمگسیختگی نیست.
شخصیت سوم
کارگردان با این شخصیت وارد پردۀ سوم میشود و نتیجۀ نهایی جنگ بین خیر و شرّ درهمتنیده را در این شرایط به مخاطب نشان میدهد.
در این قسمت فقط از نریشنِ اولشخص پسری استفاده میشود که 21 سال پیش وارد آمریکا شده و هنوز مهاجری غیرقانونی به شمار میآید. او با استفاده از کامیونهای حمل پارچه از طریق مرز کانادا به صورت قاچاقی وارد آمریکا شده و از سختی و فشار روانیِ دردناکی میگوید که در فاصله چندساعته گذر از مرز آمریکا داشته و این نکته را بیان میکند که: «الآن وضعیت سختتر شده و فقرا باید از مرز مکزیک وارد آمریکا شوند و بسیاری از آنها در این مسیر، جان خود را از دست میدهند.»
کارگردان با کات زدن کامیونهای آمریکایی به ماشینهایی که از جلوی خانه مادر او در اسلواکی عبور میکنند و مادری که مدام جلوی خانه با نگاه کردن ماشینهای عبوری منتظر پسرش است، مخاطب را با مادر همراه میکند؛ مادری که باز هم تنهاست و هر سال مقداری از خاک باغچه خانه را برای پسرش پست میکند و پسر بیان میکند که علیرغم تنها ماندن و اینکه کسی به او سر نمیزند، با این خاک احساس میکند که وطنش را پیش خود دارد.
اکنون به انتهای مستند نزدیک میشویم و وقت جمعبندی نهایی است؛ لذا کارگردان بدون اینکه خط مشخصی برای مخاطب بکشد، از دلِ قصه، او را به سرانجامِ کار رهنمون میکند و مونولوگ پسر ادامه مییابد:
توصیف اینکه اینجا هیچ مدرکی برای اقامتِ قانونی نداری، بسیار سخت است.
هر روز ترس را تجربه میکنی.
نمیتوانی به هیچکس اعتماد کنی.
کلمه «غیرقانونی» همهجا به دنبال توست.
مستند با این جملات وارد سکانس جدیدی میشود و از رؤیایی مشترک بین اکثر اسلواکیها میگوید؛
رؤیایی که بیشتر شبیه کابوس است و اکثر آنها با این کابوس که به اسلواکی برگشتهاند و دیگر نمیتوانند به آمریکا برگردند، از خواب میپرند.
مونولوگ ادامه میدهد که: «نه میتوانیم به خانه قدیم خود برگردیم و نه میتوانیم در خانه جدید خود بمانیم.»
این مونولوگ، نشان از تغییر هویت این مهاجرین دارد و کارگردان با نشان دادن زنبوری که در پشت شیشه خانه گیر افتاده و مدام خود را به شیشه میکوبد تا به خانه اصلیاش برگردد، به صورتی استعارهای سعی میکند تا نتیجه این تغییر هویتی بازگو کند و با نمایش نمای اولِ فیلم از سراب نمکزار آمریکا، دوباره حرف خود را برجسته میکند؛ سرابی که جزئیات بیشتری را به ما نشان میدهد و به صورتی فوقالعاده پیام مستند را در ذهن مخاطب میخکوب میکند.
یو (شما) استوپ (رها کنید) آ (امریکا را)!!
محمدتقی رحمتی
انتهای پیام/