روایت قطعهای از کربلای ۵ و روزی که خدا در شلمچه قاسم را برگزید
قائم مقام تیپ زرهی ۲۰ رمضان در یادداشتی به ویژگیهای اخلاقی شهید قاسم گرجی، از شهدای دفاع مقدس، و روز شهادت او پرداخته است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، سعید مصطفیزاده، قائم مقام تیپ زرهی 20 رمضان از دوستان و همرزمان شهید گرجی، روایت شهادت این فرمانده گمنام را در دوم بهمن ماه سال 65 یعنی بعد از گذشت دو روز از شهادتش در منطقه شلمچه نگاشته است. در بخشهایی از روایت او میخوانیم: لحظات به سرعت میگذشتند، غروب آفتاب نوید نزدیک شدنِ زمان یورش تازه دیگری از جانب شبشکنان اسلام و فتح بخشی دیگر از منطقه شلمچه را میداد. ستونِ بچّههای بسیجی، گروهان گروهان، از جاده کنار مقرّ ما، به سمت خطّی که قرار بود عملیّات شود، میگذشتند. تلاش میکردیم هرچه زودتر راه بیفتیم؛ چون اگر به تاریکی میخوردیم، هدایت یک نفر بر سنگین زرهی، با چراغ خاموش خیلی مشکل و خطرآفرین میشد.
امّا اصرار بیش از حدّ قاسم مانع حرکتمان میشد. اصلاً میل نداشتم با ما بیاید خط، برای راه اندازی این تیپ، امید زیادی به او داشتیم. در این مدّت کم که از قرارگاه حمزه(ع) به جنوب آمده و پیش ما ماندگار شده بود، به خوبی با افراد تیپ و کارهای آن آشنا شده بود، با قدرت و اعتماد به نفس عجیبی امور ستاد فرماندهی را اداره میکرد. در دل بچّهها خوب جا باز کرده بود و همه، علاقه وافری باو پیدا کرده بودند.
تا به حال چندبار رفته بود خط. یک بار هم موقع برگشت مقدار زیادی قطعات مهم تانکهای عراقی را آوردیم... ولی این بار حالت عجیبی داشت. از چشمان معصومش آتش شور و عشق به رفتن زبانه میکشید. آنچنان که علیرغم میلم، نمیتوانستم جواب منفی بدهم ... دستآخر تصمیم نهایی را انداختم گردن برادر شریفی، فرمانده تیپ. به سرعت، برق نگاهش را به چهره وی انداخت. شریفی هم نتوانست مقاومت کند. پس از چند لحظه، با اکراه زیاد پاسخ داد: «باشد، شما هم برو.»
در چشمانش برقی از شادی زایدالوصف پدیدار شد. به چالاکی و با سرعت، آماده حرکت به اتفاق قاسم و چهار نفر دیگر از برادرها، سوار نفربر شدیم. داخل نفربر، پر از گلولههای تانک بود که قرار بود تحویل گروهان تانکی که در خط بودند، بدهیم. حالا دیگر هوا تاریک شده بود. با چراغ خاموش و احتیاط کامل حرکت کردیم. سکوت شب را صدای رگبار تیربارها و انفجار خمپارههای عراقی که از شدت ترس و بدون هدف شلیک میشد، میشکست و گلولههای منوّر، مسیر ما راروشن میکرد.
شدت گرفتن صدای تیراندازی و آتش پرحجم توپ و خمپاره بعثیون، حاکی از آغاز یورش سربازان امام زمان(عج) به مواضع دشمن و شروع عملیاتی بود که انتظارش را داشتیم. شب را تا دم صبح در سنگری متشکّل از چند گونی خاک به سر میبردیم؛ در حالی که آتش پرحجم توپخانه و ادوات دشمن، مجال استراحتمان نمیداد. هر لحظه منتظر بودیم گلولهای هم داخل سنگر ما بیفتد. هر بار که گلولهای در نزدیکی ما منفجر میشد، چند لحظه بعد، صدای قاسم را از سنگر کناری میشنیدم که:
-«آقاسعید!»
-بله
-«حال شما خوبه؟»
-آره، شما چطوری؟
- «من که خیلی خوبم.»
چه لحظات شورانگیز و عارفانهای بود. کاش میدانستم در آن شب، قاسم چه حالی داشت. صبح زمان حرکت که صحبت شد، فقط گفت: «شب خیلی جالبی بود!» هنوز هوا روشن نشده بود، تانکهایمان را یافته و مهمّات مورد نیاز را تحویلشان داده بودیم. آقا رجب(برادر رجبیزاده) و برادر مسعود که در یکی از تانکها بودند، حال و احوال گرمی با قاسم کردند. به اتّفاق، رفتیم داخل یکی از سنگرهای بعثیون عراقی که حالا فرمانده چند لشکری که در حال عملیات بودند، داخلآن مستقر شده بودند. پس از هماهنگی با فرمانده لشکر ثارالله جهت شناسایی خط جدید که دیشب فتح شده بود، به همراه قاسم و برادر بیسیمچی، پیاده راه افتادیم.
به علت تازگی خط و عدم ایجاد استحکامات و خاکریز کافی، تیرهای دشمن، از سه طرف روی نیروهای ما اجرا میشد. ولی بچههای عاشق امام زمان(عج) در پیشروی به سمت دشمن، لحظهای تردید نمیکردند. در چهره قاسم کمترین آثار نگرانی و دلهره دیده نمیشد. آنچنان که گویی با این محیط آشنایی دیرینه دارد. با متانت قدم برمیداشت و خونسرد، به انفجار توپهای دشمن و غنائم بجامانده از او مینگریست. مدام درباره مسائل جدیدی که میدید، سوال میکرد. گویی میخواست همه اطلاعات جنگی را در همان روز فراگیرد.
شناسایی خط، تمام شد. سه نفر برگشتیم به عقب تا تانک هایمان را جهت انهدام بقایای استحکامات عراقی که مقاومت میکردند، به خط بیاوریم. بعد از توجیه یکی از دستهها، به سمت دستههای دیگر تانک حرکت کردیم. در مقابلمان یک سه راهی بود که هرچند لحظه یک بار دشمن، آتش زیادی روی آن میریخت. به قول بروبچّهها، خیلی خطری بود! همه، با سلام و صلوات و آیه الکرسی از آنجا رد میشدند. البتّه ما هنگام رفتن، طوریمان نشده بود، ولی حالا باید یک بار دیگر از آن رد میشدیم...
میخواهم این دقایق را ننویسم... آخر هنوز باورم نشده. نمیدانم قاسم در آن لحظات به چه چیزی فکر میکرد؟به خانوادهاش!؟ به لبخند قشنگ حامدش!؟ تقریباً شانه به شانه یکدیگر حرکت میکردیم. آنچنان غرق در افکار خودمان بودیم که نفهمیدیم در وسط همان سه راهی موعود هستیم. به ناگاه صدای سوت و انفجار چند خمپاره در نزدیکیمان، ما را به خود آورد. تا آمدم برخیزم، موج انفجار کاتیوشایی که در فاصله کمتر از دو متریمان به زمین خورد، به کنار خاکریز پرتم کرد. شاید فرشتگان الهی بودند که گفتند: «شما خودت را کنار بکش. خدای قاسم، فقط او را برگزیده»
بعد از چند لحظه که حواسم جمع شد، صدا زدم:«قاسم!» جوابی نیامد. در میان دود و خاک، قاسم را دیدم که به آرامی در زمین غلطید. اصلاً باورم نمیشد. خدایا! نه ...! حتما! مجروح شده... سریع میرسانمش اورژانس، او نباید برود. قاسم!...قاسم جان!... ولی اصرار من فایدهای نداشت. قاسم عزیز، غلتی زد و درست رو به قبله دراز کشید. جوی باریکی از خون گرم از بینیاش جاری گشت و برگونه سفید و محاسن زیبای خرماییاش دوید. بدنش سست شد. دستهایش که از آرنج تا شده و رو به آسمان نگهداشته بود، به روی خاک افتاد و چشمانش به آرامی بسته شد. قاسم مهربانمان، چه زود رفت و چه راحت آرمید!
شهید قاسم گرجی یکی از شهدای دفاع مقدس است که در تابستان سال 1342 در یکی از محلات قدیمی شهر ری به دنیا آمد. در کودکی و نوجوانی همزمان با کسب علم در ورزش نیز یکی از قهرمانان کشتی بود و بارها مقامهای ارزندهای در محافل آموزشگاهی و جوانان کشور کسب کرد. اواخر دوران تحصیل او با اوج شکلگیری نهضت اسلامی مصادف شد. در اغلب فعالیتهای قبل از انقلاب همچون پخش اعلامیه، نوارهای سخنرانی حضرت امام(ره)، شعارنویسی و... شرکت فعال داشت. بعد از پیروزی انقلاب به محض تأسیس کمیتههای انقلاب اسلامی در سن 17 سالگی در کمیته دولتآباد شهر ری مشغول خدمت شد. با راهنمایی روحانیت مبارز، انجمن اسلامی 14 معصوم(ع) را تشکیل داد که یکی از فعالترین انجمنهای اسلامی در شهر ری به شمار میآمد.
با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وارد سپاه و در امور اطلاعات و تحقیقات سپاه شهر ری مشغول فعالیت شد. در سال 62، به پیشنهاد دوستانش و براساس نیاز مبرم منطقه کردستان، به این خطه هجرت کرد و در واحد بسیج قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) به عنوان مسئول سازماندهی بسیج مشغول به کار شد. در هشت سال دوران دفاع مقدس حضور چشمگیری داشت. در عملیاتهای دفاع مقدس نظیر والفجر 2(حاج عمران) و کربلای 2 و بیت المقدس حضور داشت. در آذرماه سال 65 که مصادف با اولین اعزام سراسری و متمرکز سپاهیان محمد(ص) بود، در بسیج مردم و سازماندهی این اعزام از منطقه آذربایجان غربی و کردستان کوشش چشمگیری کرد. سپس به سمت مسئول ستاد فرماندهی تیپ زرهی 20 رمضان منصوب شد. نهایتاً در 30 دی ماه سال 65 در منطقه عملیاتی شلمچه و در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید. از او یک پسر به نام حامد به یادگار مانده است.
انتهای پیام/