سهممان از جنگ ۲ شهید و ۳ جانباز است
مادرم وقتی به خانه آمد، قبل از اینکه ما خبر شهادت برادرم را به وی بدهیم، گفت که میدانستم علیرضا شهید شده است. همیشه هنگام بدرقهاش میگفتم تو را به امام زمان (عج) سپردم، ولی آخرین بار ناخواسته به زبانم آمد و گفتم که تو را به امام حسین (ع) میسپارم.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، «6خواهر و چهار برادر بودیم. من و خواهرهایم در پشتیبانی از جبهه فعال بودیم و پدر و برادرهایم در جبهه حضور داشتند. هشت سال در دزفول زیر موشکباران دشمن، مقاومت کردیم. من قبل از انقلاب فعالیتهایم را شروع کردم و تا سال 67 در پشتیبانی از جبهه حضور داشتم؛ سپس در کنکور شرکت کردم و قبول شدم. سهم خانواده ما از جنگ 2 شهید و سه جانباز شد.»
متن بالا برگرفته از سخنان «زهره مارسولی» خواهر و فرزند شهید و خواهر 2 جانباز است. در ادامه گفتوگوی خبرنگار ما با این خواهر شهید را میخوانید.
چفیه خونی یک شهید را بر سر خواهرم کردند
دختران و زنان دزفولی با شروع جنگ، همگام با مردان فعالیت میکردند. ما هم گروهی داشتیم که فعالیتهای امدادی انجام میدادیم. عصمت پورانوری هم در گروه ما بود. از طرف سپاه به کلاسهای ایدولوژی میرفتیم. روزی هنگام بازگشت به خانه، عصمت به من گفت که آقای راجی استاد درس قرآنشناسی، بسیار فرد متدینی است. اگر من شهید شدم، دوست دارم که آقای راجی برایم نماز بخواند. یک هفته بعد سخنان عصمت به واقعیت تبدیل شد.
یکی از خواهرانم به نام طیبه همان روز که عصمت به شهادت رسید، مجروح شد. آنها قصد داشتند بر سر مزار شهدا بروند که مورد هدف موشک قرار میگیرند. او زیر آوار مانده بود. خواهرم به سختی خودش را از زیر ستون بیرون میکشد. بر اثر این حادثه یک ترکش نزدیک چشمش اصابت کرد. چند ترکش هم در سرش باقی مانده است. به مرور زمان این ترکشها تکان خورد و باعث کمشدن بیناییاش شد. من در بهداری سپاه بودم که خبر دادند خواهرم مجروح شده است. خودم را که به بیمارستان رساندم، او را غرق در خون دیدم. یک چفیه خونی هم بر سرش بود. بعدها پرستاران که دوستان من هم بودند، تعریف کردند که خواهرم را بدون حجاب به بیمارستان میآورند. او در حالت نیمه هوشیار تقاضا کرده است که روسری سرش کنند. از آنجایی که امکانات در بیمارستان نبود، یک چفیه خونی که متعلق به یک رزمنده مجروح بوده است را بر سر خواهرم میبندند.
آن زمان به جهت اینکه بمباران زیاد بود، ما همیشه دو شلوار و دو لباس میپوشیدیم که اگر حادثهای پیش آمد، لباس دیگری بر تن داشته باشیم. شدت پرتاب خواهرم بر اثر موشک به حدی بود که لباسهایش پاره شده بود. چادر و مقنعه خواهرم را بعدها از روی درخت پیدا کردیم.
شهر دزفول در طی هشت سال، مورد هدف موشکهای دشمن قرار میگرفت. بمباران هم ساعت یا روز مشخصی نداشت، به همین خاطر ما همیشه خودمان را برای موشک باران آماده کرده بودیم. حتی در حمام هم با لباس میرفتیم.
پدرم و برادرم شهید شدند
پدرم رزمنده بود. وی در عملیات والفجر 8 شرکت کرد. حدود یک ماه از وی بیاطلاع بودیم تا اینکه یک روز به خانه آمد. رنگ پوست صورتش سیاه شده بود. در پاسخ نگاههای متعجب ما گفت که من شیمیایی شدم و در این مدت بیمارستان بستری بودم. به شما خبر ندادم که نگران نشوید. برادرم علیرضا در تیر سال 66 شهید شد. پدرم پس از شهادت برادرم، حال جسمیاش حاد شد و سرانجام در اسفند 66 به شهادت رسید.
واکنش عجیب مادرم در مواجه با شهادت برادرم
علیرضا سرباز بود. قرار بود که 12 تیر به مرخصی بیاید. او در جبهه پیک بود. آن روز مراسم عقد دوستم بود. در مراسم احساس دلشوره کردم. از مراسم خارج شدم و به نماز جمعه رفتم، اما دلشوره همچنان همراهم بود. به خانه که رفتم مادرم سراغ علیرضا گرفت تا ببیند من از حالش با خبر هستم یا نه. آن روز هر چه منتظر شدیم، علیرضا نیامد. چند روز دیگر هم گذشت و خبری از علیرضا نشد. به بهداری سپاه رفتم تا خبری از او بگیرم. گفتند اگر خبری شد به شما اطلاع میدهیم. بعد از ظهر به کتابخانه رفتم. آن زمان برای کنکور درس میخواندم. همان روز یک نفر به کتابخانه آمد و گفت که احتمالا علیرضا شهید شده است.
از آنجایی که پیکر علیرضا مفقود بود، به هیچ کس خبر شهادتش را ندادم. به خانه که رفتم، مستقیم به انباری رفتم و به دور از چشم مادرم گریه میکردم. از فردای آن روز یک مانتوی سرمهای پوشیدم. تا چند روز خبری از پیکر برادرم نشد. مادرم پیگیر بود تا ببیند چه اتفاقی برای من افتاده است. یک هفته بعد اطلاع دادند که پیکر پیدا شده است. یک روز که مادرم به خرید رفته بود، تمام اعضای خانواده دور هم جمع شدند تا آرام آرام خبر را به مادرم بدهیم. مادرم وقتی به خانه آمد، قبل از اینکه ما خبر را به وی بدهیم، گفت «میدانستم علیرضا شهید شده است. همیشه هنگام بدرقهاش میگفتم تو را به امام زمان (عج) سپردم، ولی آخرین بار ناخوانسته به زبانم آمد و گفتم که تو را به امام حسین (ع) میسپارم.» برخلاف انتظار ما، مادرم بسیار صبورانه برخورد کرد.
سرنوشت برادرم نامشخص است
برادر دیگرم ابوالفضل، در عملیاتی ترکش به سرش اصابت کرد. سالها بعد ترکش در سرش تکان خورد و باعث ایجاد آلزایمر شد. گمان میکرد که جنگ تمام نشده است. او سال 92 از خانه خارج شد و دیگر برنگشت. در حال حاضر از سرنوشت وی بیاطلاع هستیم.
منبع:دفاع پرس
انتهای پیام/