رویابینها در مولوی
مولوی برای گروه جوان «پارهسنگ در جیبهایش» به مثابه فیلم هالیوودی است که شخصیتهای مری جونز در آن توأمان لذت میبرند و رنج میکشند. این یک رویاست و تحقق یافتنش، در ابهامی تاریخی فرومیرود، جایی که میپرسیم نابغههای مولوی کجایند.
باشگاه خبرنگاران پویا - احسان زیورعالم
روزگاری که تئاتر ایرلند در مسیر نوزایی خویش بود، جان میلینگتون سینگ جوان، در جزایر آران، به رهیافتی دست یافت که آثار آن تا به امروز در نمایشنامهنویسی ایرلندیان پابرجاست. سینگ، متأثر از اتمسفر حاکم بر جزایر آران، تصویری از زندگانی مردمان ایرلند میآفریند که امروز به تصویر طناز اما تیره در آثار مارتین مکدونا بدل شده است. البته مکدونا بیش از دیگران شهره شده است و این در حالی است که سنت سینگ که نمود اعلایش در «دریاروندگان» به منصه ظهور میرسد، در آثار دیگر نویسندگان ایرلندی جاری و ساری است. سنتی که در آن ایرلند و ایرلندیان مشابه خارجی ندارند. آنان برساخته باورهایی هستند که مسیر زندگیشان را نسبت به دیگر سرزمینهای کشف شده تغییر داده است. ایرلندیان گویی قرنها از دیگر آدمیان روی زمین عقب ماندهاند و با یک خودآگاهی نسبت به این عقبماندگی، در حسرت گذشتهای دستنیافتنی روزگار را سپری میکنند.
مری جونز، برخلاف خلف کاتولیکش، یک پروتستان ایرلندی است؛ اما او نیز چون سینگ به سنت نمایشنامهنویسی در محتوا پایبند است. او نیز از ایرلند تصویری میآفریند که گویی ایرلند در برابر جهان سراسر مدرن اطراف و اکنافش، روستایی متعلق به قرن هجدهم است. ایرلندیان از سینگ تا جونز، در رویای بازگشت به عصر سروری به سر میبرند؛ اما یک تفاوت در این سنت رخ داده است. تفاوتی که میتوان در «چلاق آینیشمان» مکدونا نیز آن را یافت. ایرلند برای خارجیها، برای آنان که سراسر خوشبختی هستند، سرزمین جذابی است. جایی است برای کشف کردن و تصویر ساختن. پس در «چلاق آینیشمان» رابرت فلاهرتی «مردی از آران» را میسازد و در «پارهسنگ در جیبهایش» یک هالیوودی، رومانس روستایی. ایرلند همان جایی است که جان فورد با جان وین «مرد آرام» میآفریند. همان فیلمی که برای فورد چهارمین جایزه اسکار را به ارمغان آورد، ایرلند سرزمین جذب جایزههاست.
مری جونز چون نویسندگان شهیر همنسلش از طنزی سیاه برای به تصویر کشیدن ایرلند زمانهاش استفاده میکند. او دو ایرلندی را در مرکز قرار میدهد که بدون توانایی برای کنده شده از سنت و رسوم ایرلندی، به سمت مدرنیزاسیون آمریکایی تمایل دارند. آنان میخواهند ضمن ایرلندی بودن، یک هالیوودی باشند. آنان در یک سردرگمی هویتی به سر میبرند. آنان از جامعه سنتی خود آسیب میبینند؛ اما نمیتوانند از آن کنده شوند. حتی میتوان دید که پلشتترین بخش سنت را به خوبی روزانه حمل میکنند و شرایط را برای خود رویاییتر میکنند. آن دو رویابینهایی هستند در زمین سختشده بیمحصول.
چارلی و جیک مدام نقش خود را تغییر میدهند و هر بار در کالبد کاراکتری دیگر حلول میکنند؛ اما باید به خانه اولشان بازگردند. جایی که نمایش در ابتدا آغاز شده است. نمایش با چارلی میآغازد و با چارلی میپایاند. آنان اثبات میکنند کوهی از استعداد کشف نشدهاند، همانند سرزمینشان ایرلند؛ اما ایرلند جایی است که امید به پیشرفتش نیست. با اینکه فیلمسازان هالیوود، در ایرلند ارزان قصد دارند به فیلمشان - چون «مرد آرام» اسکار بگیر - «رنگوبوی ایرلندی» بدهند و ستاره زن فیلم، کارولین جیووانی، تمایل دارد به لهجه ایرلندی بینقصی سخن بگوید. او میخواهد همرنگ این ایرلند به ظاهر زیبا شود. او حتی شیموس هینی را میشناسد؛ اگرچه خبری از شعرای پیش از هینی نیست. برای جهانی در آغازین قرن 21، هینی دمدستترین هنرمند نامآشنای ایرلندی است. برنده جایزه نوبل 1995 ادبیات و البته مردی متعلق به سنتهای امروزی، او را مصداق بارز شاعری پستمدرن میدانند.
احسان نوروزی در یادداشتی وضعیت شکل گرفته را چنین توصیف میکند «گرچه در طول نمایش با میانمایگی ِ«ایرلندیدوستی» خانم ستاره هالیوودی، خوشخیالی دلبستگان رویای آمریکایی و پسماندههای اقتصاد سنتی منطقه آشنا میشویم و میبینیم که چطور سطح شکننده این روزهای رویایی زندگی ساکنان این منطقه با خودکشی یکی از اهالی فرو میریزد؛ اما مری جونز کماکان با پایانبندی اثرش تن به فریب خوشبینانهای داده است که تاریخ 10 سال اخیر اروپا افشایش میکند. در انتهای نمایش، دو شخصیت اصلی که از خودکشی جوان محلی و فریبکاری گروه سینمایی آگاه شدهاند تصمیم میگیرند فیلمنامهای براساس زندگی و تجربه «واقعی» مردم آنجا بنویسند (نوعی توسل به هنر بهعنوان ابزاری رهاییبخش). با اینکه کارگردان سینمایی بهشان میگوید که این موضوع به درد نمیخورد، نمایش با امید آن دو به ساخت این فیلمنامه تمام میشود؛ انگار نه انگار که فلاکت این موقعیت نه ناشی از رفتارهای شخصی و خصائل فردی آدمها؛ بلکه حاصل یک نظم و سازوکار بزرگتر است که آدمها فقط برای مدتی در آن جایگاهی نمادین اختیار میکنند. درواقع میتوان فرض کرد که در تمام طول نمایش شاهد آن نسخهای از وقایع بودهایم که این دو نفر نوشته و سعی در اجرایش دارند.»
هرچند با رجوع به تاریخ میتوان دریافت مری جونز در 1993 نقشی در «به نام پدر» جیم شریدان و در نقش سارا کانلون ایفا کرده است، یکی شورشی و آزادیخواه ایرلندی در فیلمی که قصدش نشان دادن موقعیت توصیفی احسان نوروزی است.
با چنین تصویری، تلخی ماجرای جهان نه چندان روشن «پارهسنگ در جیبهایش» در مولوی، دوچندان میشود. سالن کوچک و تنگ و ترش مولوی، با آن همه لباس آویخته به دور صحنه و دو جوان جویای نام ایرلندی - و البته ایرانی - در رویای هالیوودی شدن وقت میگذرانند. آنان با شعفی ناشی از چهل دلار دستمزد وارد معرکه میشوند تا تنها به کندن زمین مادریشان مبادرت کنند و با غم ناشی از دست دادن همه چیز - و البته رویای نوشتن داستان همین از دست رفتن - به بخشی از زندگی خود پایان میدهند. صادق برقعی و وحید منتظری در نقش جیک و چارلی حتی تصویری ایرانی از این ماجرا خلق میکنند. دو دانشجوی تئاتر که مدتهاست در نمایشهای کوچک رخت پاره میکنند تا تجربهای کسب کنند، به امید رویایی شیرین. رویایی که دیگر محل برآورده شدنش مولوی نیست، جایی است همانند ایرانشهر، جایی که پارسا پیروزفر چند سال پیش متن مری جونز را اجرا میکند.
اما اجرای پیروزفر چندان به جهان نمایش جونز شباهتی ندارد. پیروزفر نه اشتراکی با متن جونز دارد و نه شباهتی با زیست جونز. او حلول آینده جونز در برادوی است، در عوض اجرای مجید سیدآبادی به اصل ماجرا نزدیکتر است. گروه او همانند همان ایرلندیهای میان جماعت هالیوودی هستند، گروهی در رویای پیشرفت؛ اما مبهم. اینکه آیا در پایان باید درباره همان مشقتی بنویسند و بسازند که اکنونشان را رقم زده است یا آنکه در خیال همین اجرای کوچک باقی بمانند. آنان هیچ چشمانداز روشنی از آینده خویش ندارند، جز خوشبینی به همین اجرا. اجرایی که برخلاف طنازیهای معمول رضا بهبودی - عضو جداناشدنی اجراهای پیروزفر - بوی تراژدی میدهد. نمایش در برهههایی، در میان نگاههای تلخ جیک، طعم و بوی نومیدی میدهد. گویی یأسی ابدی ما را احاطه کرده است و ما نیز چون «شان» عاقبتمان به چند پارهسنگ گره میخورد. گویی واژه Stone ابتدای نام نمایشنامه در ابعاد استعاریش نیز تعمیم مییابد، جایی که میتواند معانی چون صورتسنگی، سنگسار و میخکوب شدن را تداعی کند. گویی همه چیز در حال سنگ شدن است و ما در مقام مخاطب نیز چنین میشویم.
نمایش در نیمه نخست خود شیرین پیش میرود. بازیهای زبنی جونز به مدد نقشآفرینی بازیگران تشدید میشود و عبارات فراتر از متن، بسط مییابند. یک نیمه لبخند، خنده و در چند بزنگاه قهقهه؛ اما نیمه دم همگان در معنی استعاری واژه Stone، در جایگاه فعلی، میخکوب میشویم. ما چون چند پارهسنگ در جیب نمایش، منجمد میشویم. شان خودکشی کرده است و چشمانداز رویایی به یک وهم بدل میشود. هر چند جیک و چارلی برای خودشان یک آینده جذاب ترسیم میکند؛ اما ما میدانیم که این ترسیم رویایی ثمری ندارد. این یک پایان خاکستری است، هرچند رو به سیاهی است. سیاهی که از پایان در یک شب ایرلندی رقم میخورد.
نمایش در مولوی به پایان میرسد، در پاسی از شب و این رویا با بازیگران و دیگر عوامل نمایش باقی میماند. رویاهایی که سالیان سال است در مولوی رقم میخورد و در همانجا دفن میشود. تمام آن نمایشهایی که پدید آمدند؛ اما با خالقانشان مهربان نبودند. مولوی هم میتواند چون زمین ایرلند قربانی بگیرد. قربانی رویای شبهای مولوی.
انتهای پیام/