روضه حضرت رقیه(س) مسیر زندگی فیروز را تغییر داد
هر چه خوبان همه دارند را فیروز حمیدیزاده یکجا در وجودش داشت. در کنار برادر شهید، هنرمند و ورزشکار بودن، شجاعت، دستودلبازی و مهماننوازی را بگذارید تا از مجموع این ویژگیهای شخصیتی به نام شهید حمیدیزاده برسید.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، هر چه خوبان همه دارند را فیروز حمیدیزاده یکجا در وجودش داشت. در کنار برادر شهید، هنرمند و ورزشکار بودن، شجاعت، دستودلبازی و مهماننوازی را بگذارید تا از مجموع این ویژگیهای شخصیتی به نام شهید حمیدیزاده برسید؛ شهیدی که لحظه لحظه زندگیاش ماجراهایی خواندنی دارد. این شهید 38 ساله بجنوردی، دی ماه سال گذشته برای دفاع از حریم اسلام راهی سوریه شد و 25 روز بعد در دوازدهم بهمن در جریان عملیات آزادسازی منطقه نبل و الزهراء به شهادت رسید. از این شهید بزرگوار سه فرزند پسر به نامهای رضا، مرتضی و مجتبی به یادگار مانده است. همسر شهید سوسن رمضانی از ابعاد شخصیتی و دلایل شهید برای اعزام و رفتن به سوریه میگوید.
فصل آشنایی شما و شهید حمیدیزاده از کجا آغاز شد؟
همسر دوست صمیمیام با آقا فیروز دوست بود و همین موضوع باعث و بانی آشناییمان شد. از طرفی آقا فیروز دوست برادرم بود و قبلاً ایشان را دیده بودم و خصوصیات اخلاقیشان را میشناختم. سال 1381 هنگامی که برای خواستگاری آمد و ایشان گفت که من به خصوصیات شما آشنا هستم و من هم گفتم این آشنایی را از شما دارم. شناخت اولیه را از هم داشتیم.
دیگر در رابطه با چه مسائلی صحبت کردید؟
هم ایشان و هم من میخواستیم همسر آیندهمان اهل نماز، دین و خدا باشد. من میخواستم همسر آیندهام اخلاق داشته باشد چون بدون اخلاق نمیشود زندگی کرد. جالب است بدانید هنگامی که به خواستگاری آمد حتی نگاهم نکرد. میگفت در دلم چیزی بود که دلم را قرص میکرد. میگفت سیرت برایم بیشتر از هر چیز دیگری مهم است. بعداً به من گفت خدا را شکر کردم همان چیزی را که خواسته بودم به من داد.
روحیه شهادتطلبی و فداکاری را از همان زمان داشتند؟
بله، این روحیات را داشتند و خودم هم چنین حال و هوایی داشتم. هر دویمان روحیاتمان از لحاظ مذهبی در یک سطح بود، حالا ایشان بهتر و باکیفیتتر بود. زمانی که به برادرم گفتم برو درباره آقا فیروز تحقیق کن به من گفت فیروز آنقدر آدم خوبی است که نیاز به تحقیق ندارد. برادرم خیلی قبولش داشت. قبلاً در نیروی انتظامی هندلآباد کار میکرد و با اشرار میجنگید. بعدها به دلیل مشکلاتی که پیش آمد بیرون آمد و کارمند تأمین اجتماعی شد. فکر شهادت را از زمان حضور در نیروی انتظامی در سر داشت. بعدها میگفت آرزوی شهادت در دلم مانده است. زمانی که میخواست به سوریه برود گفت وقتی برگشتم عضو سپاه میشوم.
میگفت دوستی نوار کاستی درباره حضرت رقیه(س) به من داد و از آن به بعد راهم عوض شد و کلاً تغییر کردم. 16، 15 سال داشت و تازه عضو بسیج شده بود که این نوار کاست به دستش میرسد و راهش را با همان نوار کاست پیدا میکند. روحیات شاد و مذهبیای داشت. وقتی از مأموریت هندلآباد برمیگشت همه خوشحال میشدند و میگفتند حالا که آقا فیروز آمده اردوهای بچهها به راه است. بچهها را به کوهنوردی و اردو میبرد و خیلی فعال بود. دوره زیارت عاشورا داشتیم که خودش میخواند و طوری شد دعای ندبه و توسل هم گذاشتند. آنقدر از این گروه خانوادگی استقبال کردند که بعدها تبدیل به هیئت شد.
هنرمند هم بودند؟
بله، خطاطی را ادامه داد و به درجه استادی رسید. از نظر خطاطی در اداره یا جای دیگری اگر کاری بود به ایشان میدادند. در کنار خطاطی، دان دو کاراته هم داشت.
برادر شهید هم بودند؟
شهید نریمان حمیدیزاده برادر آقافیروز بودند که همراه با شهید کاوه به شهادت میرسند. همچنین برادرزاده شهید هم بودند. چون زمان شهادت برادرشان سنشان کم بود، خیلی خاطراتی از ایشان نداشتند. هفت ساله بود که برادرشان شهید شد.
در طول این سالها تا به حال درباره شهادت صحبت کرده بودند؟
زمانی که در هندلآباد بود میگفت مأموریتی پیش آمده و آنجا با قاچاقچیان درگیر شدند، تعریف میکرد تیر از کنار گوشمان رد میشد ولی بدون ترس به فکر انجام مأموریت بودم. اصلاً هیچ ترس و واهمهای نسبت به شهادت نداشت. اگر از نیروهایی که آن زمان با آقا فیروز کار میکردند بپرسید میگویند چه روحیاتی داشته است.
در تأمین اجتماعی اولین بار نگهبان بود. مدیر کل آنجا از چهره و بیانش جذب ایشان میشود و میگوید حمیدیزاده را بدون هیچ آزمونی قبول کنند. بقیه تعجب کرده بودند که در وجودشان چه چیزی دیده که این حرف را زده است. حتی گفته بود نیروهایی مثل آقا فیروز را به اداره معرفی کنید. در اداره هر چیزی خراب میشد اسم آقا فیروز را صدا میکردند. از همه لحاظ عالی بود. کسی کاری داشت نمیگفت بلد نیستم سعی میکرد به هر طریقی کارش را راه بیندازد. در اداره هم کار مردم را به خوبی انجام میداد. از نظر برخورد، رفتار و مهماننوازی عالی بود. اگر از همسایهمان سؤال کنید میبینید ما هر شب مهمان داشتیم. ایشان خیلی مهماننواز بود و دوست داشتند به خانهمان بیایند. میگفت مهمان برکت خانه است و خرجش را هم با خودش میآورد. خیلی دستودلباز بود. اگر کسی کمک میخواست نگاه نمیکرد که طرف دارد یا ندارد بلکه سعی میکرد همان لحظه کمک کند.
شما با شهادت ایشان و نبودنشان مشکلی نداشتید؟ اصلاً فکر چنین روزی را میکردید؟
نه، اصلاً. آن زمان وقتی برای مأموریت میرفت انتظار میکشیدم تا هر لحظه برگردد. اصلاً خودم را آماده شهادت نکرده بودم. حتی احتمال نمیدادم جانباز شود و مشتاق بودم که زودتر برگردد. اصلاً فکرش را نمیکردم همسرم شهید شود. ایشان در اولین اعزام که 25 روز طول کشید، به شهادت رسید.
از چه زمانی مصمم به رفتن به سوریه و دفاع از حرم اهل بیت(ع) شدند؟
در یک دوره دوستانه همسر یکی از دوستانم از تصمیم شوهرش برای رفتن به سوریه گفت. دوستانم که رفتند من جریان رفتن را به آقافیروز گفتم. ایشان ناراحت شد و گفت چرا به من نگفتند. همان شب سیستم را روشن کرد و نمیدانم چی گذاشته بود که تا نیمه شب حال و هوای خاصی داشت. آن روزها من خیلی در جریان اتفاقات سوریه نبودم. بعدها متوجه شدم و اطلاعاتم بیشتر شد. آن شب حال و هوای خاصی داشت. به دوستانش گفته بود من میروم و شهید میشوم. در عرض یک هفته تمام کارهایش درست شد و رفت. سردار به او گفته بود شما سهمیهتان را دادهاید. گفته بود مگر رفتنمان سهمیهبندی است که دیگر نشود رفت.
دوستانش تعریف میکنند نمازشبهای آقافیروز آنجا آنقدر طولانی میشد که ما دلمان میگرفت و میگفتیم نکند حمیدیزاده شهید شود. هنگامی که آنجا بود با وجود سردی هوا همیشه دم در میخوابید. دوستانش میگفتند ما رد میشدیم و به آقا فیروز میخوردیم اما اصلاً به روی خودش نمیآورد. بعضی روزها جای بچهها نگهبانی میداد. میدید بچهها خوابند دلش نمیآمد بیدارشان کند و جایشان نگهبانی میداد. روزهای آخر وقتی بچهها میگفتند خانمت تماس گرفته نمیآمد صحبت کند و میگفت من میخواهم دل بکنم تا دل نکنم نمیتوانم شهید شوم.
شما مخالفتی با رفتنشان نداشتید؟
اوایل مخالف بودم و میگفتم من و بچهها چه کار کنیم. خیلی صحبت کرد ولی من راضی به رفتنش نبودم. در آخر گفت اگر میتوانی جواب حضرت زینب(س) را بدهی مشکلی نیست و من نمیروم. دیگر من نتوانستم چیزی بگویم. وقتی داشت میرفت گفت بعد از این ببین حضرت زینب(س) برای بچههایمان چه کار میکند. واقعا هم همینطور است. کلاً در هر چیزی که میمانم دستم را میگیرد. شهید تأکید داشت بچههایم را حسینی بار بیاورم و در ماه دوره قرآن در خانه داشته باشم. هدفش این بود بچهها هیئتی و قرآنخوان شوند.
با توجه به اینکه فکر شهادتشان را نمیکردید الان در نبود ایشان حس و حالتان چطور است؟
اوایل برایم خیلی سخت بود. به مرور زمان که فکر کردم به خودم گفتم این همه آدم دور و برم هستند و این همه عزت و احترام میگذارند ولی حضرت زینب(س) در غربت چه کشیده است. وقتی که رفته بود به دوستانش گفته بود از حضرت زینب(س) برای خانمم صبر میخواهم. خودم ماندهام منی که یک لحظه ندیدنش را طاقت نمیآوردم الان خداوند چه صبری به من داده است. طوری شده که با سایر همسرهای شهدا صحبت میکنم و به آنها قوت قلب و مشورت میدهم تا بچهها اذیت نشوند. سعی کردم بتوانم چیزی که همسرم میخواست باشم.
واکنشتان به شنیدن خبر شهادتشان چطور بود؟
اصلاً باورم نمیشد. تا زمانی که نیروها از سوریه نیامده بودند باور نمیکردم آقا فیروز نیست. با اینکه حس میکردم نیست ولی همچنان منتتظر بودم. میگفتم تا مأموریت این بچهها تمام نشود خیالم راحت نخواهد شد. وقتی رزمندگان آمدند و دیدم آقافیروز همراهشان نیست یکی از سختترین لحظات عمرم بود. غروب دوشنبهای که نیروها آمدند و تک تک بچهها برای پدرانشان گل خریده بودند، بچههایم مثل گلهای پرپر فقط نظارهگر این صحنهها بودند. خیلی برایم سخت بود ولی باز خدا را شکر میکنم شوهرم به چیزی که آرزویش بود، رسید. بالاخره همه ما باید برویم و چه بهتر که با چنین افتخاری برویم. الان اگر نیاز باشد بچههایم بروند آنها را هم با افتخار راهی خواهم کرد. همه ما فدای حضرت زینب(س) و آقا هستیم. سرباز آقا امام زمان (عج) میشویم و چه بهتر سرباز حضرت عباس(ع) و حضرت زینب(س) شویم و این افتخار قسمت هر کسی نمیشود.
گویا پیام تلگرامی هم برای دوستانش فرستاده و طلبحلالیت کرده بودند؟
از دوستان و همه حلالیت طلبید. انگار از شهادتش آگاه شده بود. اواخر وقتی تماس میگرفت به من میگفت حاج خانم! روزهای آخر اینطوری صحبت میکرد. وصیتنامهاش را به برادرم داده بود و گفته بود تا وقتی من نیامدم باز نکن. وقتی پیکرش آمد وصیتنامهاش را باز کردند. در وصیتنامهاش این دل کندن از دنیا دیده میشود. انگار دیگر کاملاً از این دنیا بریده و در مورد وسایل مادی و دنیوی هیچ صحبت نکرده بود.
فرزندانتان نسبت به شهادت پدر چه میگویند؟
پسر بزرگم که زیاد بروز نمیدهد ولی بعضی اوقات دلش میگیرد و گریه میکند. خدا صبری به او داده که زیاد بروز نمیدهد. زمانی که من ناراحت میشوم میگوید: مامان! بابا جایش خوب است و شما چرا ناراحتی؟ میگوید: کاش میشد من بروم و انتقام بابا را بگیرم. روزی که پیکر پدرش آمد، گفت: من افتخار میکنم که بابایم شهید شده است. من فکر میکردم وقتی پیکر پدرش را ببیند حالش خراب میشود ولی سر پیکر پدرش لبیک یا زینب(س) میگفت. با این کار همهمان را شگفتزده کرد. به من هم میگفت مادر شما چرا گریه میکنی پدر جایش خیلی خوب است. سر مزار پدر گفت بابا تو سالاری! سالار. همه ما در حال و هوای دیگری بودیم که چفیه را برداشت و به سر و صورت پدرش مالید و هنوز عطر پدرش در خانهمان پیچیده است. هیئتی که پدرش میرفت را میرود و راه پدرش را ادامه میدهد. کارهایی که پدرش میکرد را انجام میدهد. در خانه هم به من کمک میکند. خدا را شکر میکنم یک پشتیبان دارم.
منبع: جوان
انتهای پیام/