آمریکا و استراتژی بلندمدت در قبال ایران و عربستان
سیاست های آمریکا همواره در چارچوب استراتژیهای میان مدت و بلند مدت تعریف می شود، این موضوع را در نحوه تعامل این کشور با ایران و عربستان نیز میتوان مشاهده کرد.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، پایگاه اینترنتی شبکه المیادین در مقالهای نوشت: سال 2015 با دو حادثه مهم و مرتبط با سیاست های آمریکا در منطقه به پایان رسید، توافق هسته ای ایران و نشست سران کمپ دیوید بین باراک اوباما رئیس جمهور آمریکا و نمایندگان رهبران کشورهای عربی. این دو حادثه در ابعاد استراتژیک نشان دهنده تغییرات آمریکا در چارچوب نظم جهانی است. تلاشهای زیادی برای درک این نظم غیرثابت صورت گرفته، چرا که آن را زمینهای برای درک تحولات آمریکا و انعکاس مستقیم آن در منطقه تلقی میکند.
دکتر قاسم عزالدین تحلیلگر مسائل راهبردی و سیاسی منطقه در مقاله خود در سایت اینترنتی المیادین می نویسد: در غرب و آمریکا معمولا استراتژیها در ابعاد میانمدت و بلندمدت طراحی میشود. این روش از سوی سازمان ملل متحد نیز به کار گرفته میشود، به گونهای که برخی طرح ها براساس استراتژیهای آینده مورد بازبینی قرار گرفته و به پایان می رسد. در آمریکا این موضوع ارتباطی با استراتژی اشخاص مختلف در ریاست جمهوری ندارد. طبعا رئیسجمهور عملکرد و تأثیرات ویژه خود را دارد، اما نمیتواند استراتژیها و تحولات خاصی را رقم بزند، بلکه بیشتر از طریق عملکرد خاص خود، مجری این استراتژیها خواهد بود.
اوباما عملکرد ویژهای برای خود دارد. از میان رؤسای جمهور آمریکا میتوان گفت عملکرد و تأثیرات وی مشابه جان کندی و بیل کلینتون است. اما باید گفت که تمام آمریکا اوباما نیست و اوباما نیز تمام آمریکا نیست. تحولاتی که ما از آنها صحبت میکنیم بسیار بزرگتر از اوباما و دولتهای آمریکا است، تحولاتی که خود را به دولتها و رؤسای جمهور کشورها تحمیل میکند.
در این رابطه سؤالی مطرح میشود که ارتباط بین توافق هستهای و نشست کمپ دیوید از یک سو و تحولات داخلی آمریکا از سوی دیگر، چیست؟ به عبارت سادهتر میتوان گفت دو اتفاق اول تعبیر منطقهای از تحولات آمریکا و مرتبط با استراتژی آمریکا با عنوان چرخش به سمت شرق است.
این استراتژی در سال 2012 به تصویب رسید و خلاصه کار گروههای و دولتهای آمریکا را تشکیل داد. چرخش آمریکا به سمت شرق عوامل خاص خود قرار دارد. نگرانی از چین یکی از مهمترین این عوامل است. اوباما این موضوع را در یکی از سخنرانیهای اخیر خود مطرح کرد که به دیدگاه اوباما مشهور شد.
در غرب سالانه دست کم صد کتاب یا پژوهش به موضوع سرنوشت غرب در پی تهدیدات چین میپردازد، طرح این موضوع از دهها سال پیش آغاز شده و تاکنون استمرار داشته است. این سؤال نگرانی عمدهای در غرب و آمریکا ایجاد کرده است.
عوامل چرخش آمریکا به سمت شرق
غرب اعتقاد دارد که دولتهای رو به رشد اقتصادی در دنیا حول محور خاورمیانه می چرخند، دولتهایی نظیر چین و هند بخش عمده ای از تجارت جهانی را به خود اختصاص دادهاند. این خط میتواند سامانه اقتصادی را تشکیل دهد که عاملی برای تهدید غرب باشد. ببرهای آسیایی این شایستگی را دارند که به صورت مستقل از غرب فعالیت کرده و استقلال سیاسی خود را داشته باشند.
اگر کشورهای خاور دور این فرایند را تکمیل کنند ، این موضوع تهدیدی استراتژیک برای منافع غرب خواهد بود، استقلال اقتصادی پلی برای عبور از وابستگی به سمت آزادی است. اگر این استقلال محقق شود کشورهای مذکور در مسائل حیاتی و اساسی که خود را بر دولتها تحمیل کرده نیز آزاد خواهند بود.
این منطقه نه تنها میتواند خود را از غرب مستقل کند، بلکه قادر به رقابت با آن در ابعاد بینالمللی خواهد بود. این موضوع باعث شده است که غرب بار دیگر به فکر تجدید نظر در حذف استراتژی قدیمی خود و احیای مجدد آن باشد.
وقایعی که نشان دهنده این اتفاق است ، شامل نقل و انتقالات پایگاههای نظامی و نیروهای واکنش سریع و احیای مجدد تکنولوژیها و امکانات و مشخص کردن دولتهای متحد آمریکا براساس پذیرش این استراتژی است. این همان رویکردی است که خود را به ایالات متحده آمریکا تحمیل کرده، کشور که بعد از جنگ جهانی دوم وارث امپراتوریهای غربی فرانسه و انگلیس شده است.
اتفاقاتی که بعد از جنگ جهانی دوم رخ داد ، به پایان رسیده است. این موضوع خود را در مسئله مرزها و دولت ملی گرا نشان میدهد. شاید در چارچوب منطقهای برای ما اینگونه نشان داده شود که عراق و سودان در معرض تجزیه قرار دارد، این در حالی است که در چارچوب گستردهتر طرح مذکور در سطح جهانی دنبال میشود. در همین چارچوب بهعنوان مثال میبینیم که دولتهای سازمان ملل قبل از جنگ جهانی دوم حدود 30 کشور بودند. سازمان ملل همچنین در مرحلهای دیگر حدود 100 کشور بود، اما امروز به حدود 200 کشور تبدیل شده است. این دولتهای جدید از کجا آمدهاند؟ چه کسی باعث تجزیه یوگسلاوی و اروپای شرقی و کشورهای دیگر شده است؟ این نشان میدهد که روند مذکور تنها منحصر به منطقه عربی نیست.
پایان ائتلاف آمریکا با عربستان
براساس توافق موسوم به روزولت - عبدالعزیز که در سال 1945 امضا شد، مناسبات بین آمریکا و عربستان سعودی شکل گرفت. نفت مبنای اصلی مذاکرات و توافق مذکور بود که در آن زمان به تازگی کشف شده بود و شرکت آرامکو به عنوان یکی از بزرگترین شرکتهای نفتی دنیا کار خود را آغاز کرده بود. خلاصه توافق مذکور در یک عبارت بود: دریافت نفت برای حمایت از عربستان. معنای این عبارت تنها این نبود که آمریکا در صورت هدف قرار گرفتن عربستان حمایت از آن را برعهده داشته باشد، بلکه توافق مذکور از منظر آمریکاییها به این معنا بود که آن ها تسلط بر نفت را بر عهده داشته باشند و نفت عربستان متعلق به آمریکا باشد.
براساس مبنای مذکور در مناسبات دوجانبه، آمریکایی ها مسئول تمام تحولاتی بودند که در منطقه شکل میگرفت. یانکیها طبعا نفوذ خود را از طریق دستورهای مستقیم اعمال نمیکردند. در این راستا تنها کافی بود آنها آرزوهایی را مطرح کنند یا روشی مناسب تر را پیشنهاد دهند تا اراده آنها محقق شود. این مناسبات به شکل پروتکلی دنبال میشد و به این ترتیب آمریکا به پلیس جهانی تبدیل شده بود که سیاستهای اساسی دنیا را تعیین میکرد.
از دیدگاه آمریکاییها، این مناسبات یک شمشیر دو لبه به شمار میرفت، چرا که باعث میشد آمریکاییها نیز به موازات آل سعود مسئول سیاستهای این رژیم باشند، سیاستهایی که آمریکا از آنها استقبال میکند، اما از طرف دیگر نیز موانعی برای آنها ایجاد میکند. مدتی بعد آمریکاییها متوجه شدند که دیگر نمیتوانند نقش پلیس جهانی را ایفا کنند. تحولی استراتژیک شکل گرفت که شامل مناسبات آمریکا با عربستان نیز میشود. اوباما این موضوع را در آغاز سال 2016 مطرح کرد که بعدها جفری گولدبرگ در مجله آتلانتیک از آن تحت عنوان "دیدگاه اوباما " سخن گفت.
در راستای همین تحولات بود که توافق کمپ دیوید بین اوباما و رهبران کشورهای حاشیه خلیج فارس انجام شد، توافقی که مبتنی بر حفظ چتر حمایتی آمریکا بر ضد هر تجاوز خارجی علیه عربستان و دولتهای خلیج فارس بود، اما عملاً به توافق روزولت -عبدالعزیز پایان داد. سیاست جدید رژیم های حاشیه خلیج فارس اجازه آزادی عمل البته در راستای منافع استراتژیک آمریکا را می داد. به این ترتیب کشورهای حاشیه خلیج فارس از این به بعد مسئولیت سیاستهای خود را، به تنهایی بر دوش میکشند. یکی از مهمترین نمودهای این تحول در مواضع آمریکا نسبت به تنش بین ایران و عربستان خود را نشان میدهد، هنگامی که واشنگتن نسبت به این تحولات بیطرف مانده و خواستار انجام گفتگوهای دیپلماتیک برای حل مشکلات شد.
نمونه دیگر از این مواضع را میتوان در پرونده سوریه مشاهده کرد، به گونهای که تناقض بین سیاستهای دو کشور جایز شمرده می شود. عربستان میتواند همچنان به برکناری بشار اسد اصرار کند، این در حالی است که آمریکاییها از این خواسته چشمپوشی کردند. معنای عملی سیاست مذکور از دیدگاه آمریکاییها این است: «اگر شما از ما میخواهید در سوریه مبارزه کنیم، پس خودتان این کار را انجام دهید.» در یمن نیز اوضاع به همین منوال است. به این ترتیب آمریکا دیگر مجبور نیست مسئولیت ها و تبعات سیاست خارجی عربستان را که با معیارهای اعلامی واشنگتن در تناقض است، بر دوش بکشد.
دنیس راس در کتاب اخیر خود از این موضوع البته به زبانی دیگر سخن می گوید. وی عربستان را سرباری برای آمریکا به شمار میآورد و معتقد است که مناسبات موجود بین دو کشور بر اساس شراکت است، نه هم پیمانی. چرا که هم پیمان کسی است که با آن تبادل ارزش ها و دیدگاه ها صورت گیرد و این شاخص بر روابط عربستان با آمریکا صدق نمی کند.
ممکن است آمریکاییها بر اساس این سیاست جنگ نیابتی از طریق شرکای خود از جمله عربستان را رد نکنند. در پروندههای منطقهای جان کری وزیر خارجه آمریکا با سعودیها همراه است. در نشست گذشته وین بر اولویت مبارزه با تروریسم توافق شد، اما این اتفاق تا مدتهای طولانی محقق نشد. همچنین در مورد تعیین لیست گروههای تروریستی نیز توافق شده بود، اما تاکنون نتیجهای برای توافق محقق نشده است. تا زمانی که این مسائل با سیاستهای استراتژیک آمریکا تعارض نداشته باشد، مانعی ندارد که سعودی ها سیاست های افراطی را در قبال آن اتخاذ کنند، اما اگر اوضاع به جایی برسد که با استراتژی آمریکاییها در تعارض باشد، آن ها این روند را متوقف میکنند. به عنوان مثال میتوان این موضوع را در رد تلاش های ترکیه برای ایجاد منطقه بیطرف در مرزها این کشور با سوریه مشاهده کرد.
عربستان همچنان به سیاستهای خود در سوریه و یمن ادامه میدهد. این کشور به خوبی میداند که هر نوع عقبنشینی حساب نشده میتواند این کشور را در داخل اراضی خود به جنگ با القاعده و داعش گرفتار کند.
اوباما و توافق هسته ای با ایران
اوباما به توافق هستهای با ایران افتخار میکند و معتقد است که دنیا را از یک جنگ خونین دور کرده است، البته اوباما این نکته را میداند که نظام انقلابی ایران موفق به پایداری شده و توان توسعه برنامه هستهای و صنایع نظامی خود را دارد. توافق هستهای بخشی از تحولات بزرگ در دنیا است که در چارچوب استراتژی جدید آمریکا در منطقه قرار دارد. این استراتژی طبعا ماهیتی عقب نشینی کننده و امتیاز دهنده دارد، به این ترتیب که تا حد امکان از مداخله نظامی جلوگیری کند. مداخلههای نظامی برای آمریکا هزینه بردار و بیفایده است. علاوه بر این که قدرتهای بزرگ دیگر آزادی کامل قادر به تحرک ابزارهای نظامی خود نیستند و اولویتهای آنها در موضعی دیگر است. اخیرا برخی قدرتهای منطقهای ظهور کرده اند که قادر به مقابله با این دولت ها هستند. تجربه عراق دلیل واضحی بر این مدعاست. آمریکاییها در این کشور تقریباً صحرایی متوجه شدند که افسانه مداخله نظامی به پایان رسیده است.
تجاوز اسرائیل بر ضد غزه تلاشی از سوی رژیم صهیونیستی برای قانع کردن آمریکاییها به این نکته بود که نتیجه فوق قطعی نیست و ابزارهای جنگی همچنان مفید هستند. اما اسرائیل نتوانست این موضوع را ثابت کند. تجربه جنگ با حزبالله نیز در همین راستا بود.
تمام آنچه که گفته شد مطلقا به معنای عدم مداخله نیست، چرا که مداخله نظامی همچنان یک روش به شمار میرود که ابزارهای دیگری جایگزین آن شده است. ابزارهایی که اوباما آن را جنگ نرم یا جنگ هوشمند نامیده است. آمریکاییها امروز از طریق عشایر و جریانهای محلی در سوریه و عراق مداخله میکنند. آنها تلاش دارند رد پایی برای خود در عراق ایجاد کنند، چرا که به دنبال جایی موازی نسبت به سوریه هستند، چرا که در مداخله مستقیم در این کشور شکست خورده اند و تمامی تلاشهای آنها در ایجاد جریانهای نظامی موسوم به معتدل با شکست مواجه شده است.
اختلافات بین آمریکا و ایران در منطقه همچنان بعد از توافق هستهای باقی خواهد ماند چرا که قواعد جدیدی برای درگیری بین دو طرف شکل گرفته است.
انتهای پیام/ر