روایت شهید جعفریمنش از کربلای ۵؛ رمز یا زهرا(س) و پهلوی مجروح شهدای عملیات
رمز عملیات کربلای ۵ ، یا زهرا(س) بود. خیلی از شهدا و مجروحین ترکش و گلوله به صورت یا پهلویشان یا به هر دو سمت خورده بود. از جمله شهید مرتضی اکبری و شهید حمید اصفهانی. بچهها دیده بودند شهید اکبری در لحظههای آخر پاهایش را روی زمین میکشد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شهید محمد جعفریمنش سال 62 در عملیات والفجر4 و در ارتفاعات 1904 بر اثر برخورد ترکش به سرش مجروح شد. روزگار جانبازی او از 22سالگی آغاز شد. موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار میداد. وقت و بیوقت تشنج میکرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرین بود. کمکم عوارض مجروحیت هم به سراغش آمدند. سمت چپ بدنش لمس شد. چشم چپش را تخلیه کرد، کامش را از دست داد. لگنش چندین بار عمل شد، کلیههایش را از دست داد، پای راستش از زیر زانو قطع شد و 8 سال دیالیز شد. او سرانجام در 15 مردادماه 93 در بیمارستان عرفان تهران به آرزویش یعنی شهادت رسید. روایت مکتوب او از عملیات کربلای 5 و شهادت دوست و همرزم و برادر همسرش، حمید اصفهانی در ادامه میآید:
گردان زهیر و 30 نفر از ورامینیها/ رزمندگانی که با رمز یازهرا(س) بر اثر اصابت ترکش به پهلو شهید شدند
در فاصله بین عملیات کربلای 4 و 5 آقای منتظر گفت شما برای تخلیه مجروحین شیمیایی بروید قرارگاه کربلا بعد از شروع عملیات خودمان را می رسانیم گردان. گردانی که انتخاب کرده بودم گردان زهیر بود. از لشکر 10 حدود 30 نفر از بچه ورامینیها آنجا بودند. یکی از آنها «حمید اصفهانی» برادر خانمم بود. حمید اصفهانی فرمانده گروهان بود. قبل از عملیات میروند شناسایی که دیدهبان عراقیها، آنها را میبیند. با خمپاره میزنند به تویوتا و حمید اصفهانی هم بر اثر برخورد ترکش به صورت و پهلویش شهید میشود.
رمز عملیات کربلای5 ، یا زهرا(س) بود. خیلی از شهدا و مجروحین ترکش و گلوله به صورت یا پهلویشان یا به هر دو سمت خورده بود. از جمله شهید مرتضی اکبری و شهید حمید اصفهانی. شهید اکبری مکبر نماز جمعه ورامین بود. بچه ها دیده بودند که در لحظه های آخر پاهایش را روی زمین میکشد اما نمیتوانستند کاری بکنند. حسین معاف، شاهد شهادت مرتضی اکبری بود. بچهها از شدت ناراحتی روحیه شان را از دست داده بودند. ما در قرارگاه مشغول تخلیه مجروحین شیمیایی بودیم. کارمان این بود که به آن ها لباس و صابون و شامپو بدهیم و بفرستیمشان حمام. بعضی از شیمیایی ها هم موجی شده بودند و چرت و پرت میگفتند. مشغول تخلیه مجروحین شیمیایی بودم که دیدم با جناقم، «ابوالفضل مهرآذین» به همراه «مصطفی زاهدی» آمدند. ما تا آن موقع سه چهار هزار مجروح شیمیایی را تخلیه کرده بودیم. دیدم چشمان با جناقم پر از خون است. مصطفی زاهدی گفت: «حمید شهید شده، من جانشین گردانم، باید گردان را ببرم خط، عملیات داریم. شما زودتر برو ورامین، خبر شهادت حمید رو بده. من هم ترتیب انتقال شهید رو میدم.»
خبر شهادت برادر خانمم را خودم به خانواده رساندم
برگشتم ورامین چون هنوز عملیات بود، خانمم تعجب کرد. گفت: "چرا آمدی؟" گفتم: "برای ماموریتی آمدهام." خانم حاج ابوالفضل مهرآذین(خواهر خانمم) هم آنجا بود. گفت: «سالمه؟» گفتم: «آره» خانمم گفت: «حمید چی؟» گفتم: «رفته شناسایی، خمپاره خورده کنارش و ترکش به انگشتش خورده و شاید انگشتش قطع شده باشه.» پدرزنم گفت: «عیب نداره» روز دوم به من گفتند: «پس چرا برنمیگردی؟» گفتم: «حاج ابوالفضل هم قرار است بیاید، اینجا کار مهمی داریم.» همسر حاج ابوالفضل خوشحال شد. به خانمم گفتم: "اگر شهید بشوم روحیهات چطور خواهد بود؟" گفت: "من از همان روز اول میدانستم که جبهه مجروحیت و شهادت دارد و قبول کردم." گفتم: "روحیه اش را داری مطلبی را بگویم؟ حمید شما برای شناسایی رفته و شهید شده است." رفتم سپاه ابوالفضل زنگ زد و گفت: «جنازه ها را حرکت داده اند به سمت معراج شهدا فردا می رسند ورامین حمید را تحویل بگیرید.» تعداد شهدا به هشت نفر می رسید. انتقالشان دادیم به سپاه و تشییع جنازه انجام شد. با جناقم هم خودش را رساند.
قرار بود لشکر 10 سید الشهدا، کارخانه شیمیایی بصره را تصرف کند/اتوبوس اتوبوس مجروح شیمیایی میآوردند
برای مرحله دوم عملیات با جناقم گفت: «حاضر شو برگردیم و خودمان را برسانیم.» او جانشین گردان بود و سریع رفت. من هم بعد از او با قطار رفتم اما به مرحله دوم عملیات نرسیدم. در مرحله سوم ما اطراف بصره بودیم. شنیدم گلوله توپی نزدیکی کاشانی اصابت کرده و ایشان را بلند کرده و به زمین زده است. قرار بود لشکر 10 سید الشهدا، کارخانه شیمیایی بصره را تصرف کنند. صدام هم گفته بود اگر ایرانیها بتوانند بصره را بگیرند، من هم کلید طلایی بغداد را به آن ها میدهم. صدام هر چه نیرو داشت، داخل بصره ریخته بود. در مرحله سوم از قرارگاه خاتم الانبیا دستور دادند فایده ای ندارد چون صدام دارد از سلاح شیمیایی استفاده میکند. ظرف یک هفته که در قرارگاه کربلا بودم، مرتب اتوبوس، اتوبوس مجروح شیمیایی میآوردند.
مرحله چهارم عملیات دیگر انجام نشد و به نیروها مرخصی دادند. ما هم تسویه کردیم و آمدیم. یادم میآید در همین عملیات کربلای5 هواپیماهای عراقی یکجا حمله کردند و به پادگان شیرجه میزدند و بمب خوشهای میریختند. پدافندهای هوایی هم ترسیده بودند و رفته بودند و کسی شلیک نمیکرد. پایگاه هوایی دزفول هم اطلاع نداشت. هواپیمایی هم به سمت اینها بلند نمیشد. چادرهای ما مشخص بود. بیش از 20 بار پادگان دوکوهه را بمباران کردند. در یکی از بمبارانها ما روی تپهای بودیم و شاهد بودیم که بمبهای خوشهای از بالا، صاف میآمد پایین روی کانتینرها و کانتینرها آتش میگرفت و کسانی که دور کانتینر بودند، می سوختند. هواپیماها شیرجه میزدند روی پادگان و موقع دور زدن، یک چرخ میخوردند و صاف از روی چادرهای ما عبور میکردند. ما نزدیکی پادگان بودیم و چادرهای ما آنجا قرار داشت. البته تلفات ندادیم چون هدفشان پادگان دوکوهه بود. بعد از 20 دقیقه از پایگاه دزفول، چهار پنج تا اف چهارده بلند شد. هواپیماهای دشمن ترسیدند و فرار کردند.
انتهای پیام/