تجربهای زنده از تاریخ و میراث لرستان/ سفر به دل درهها، رودها و قلعههای جاودانه/ عاشقان سفر بخوانند
اگر به دنبال سفری هستید که هم تاریخ را حس کنید و هم در دل طبیعت بکر گم شوید، لرستان مقصدی است که نباید از دست بدهید. از درههای ژرف و رودهای زنده گرفته تا قلعه فلکالافلاک که قرنها شاهد زندگی مردمان این دیار بوده است.
خبرگزاری تسنیم، لرستان| در جایی میان کوههایی که از استخوانِ زمین سربرآوردهاند، در میان چینخوردگیهای ژرف لرستان، درهای در 50 هزار سال پیش شکل گرفت.
در این دره آب و خاک بههم درآمیختند و نخستین نشانههای حیات، میان شکافهای خاموش صخرهها زمزمه شد. از همان ژرفا، جایی در دل گسلهای زمینزاد، جویباری سربرآورد که بعدها بستر درهای شد.
این دره، نه یک شیار جغرافیایی، بلکه نتیجۀ دردهای زایش زمین است. گسل اصلی، همچون زایمانی آهسته و دردناک، پوسته را شکافت و بستر رودخانهای را مهیا ساخت که قرنهاست صدایش با نفسهای شهر آمیخته است.
خرمآباد، فرزند همین زهدان زمین است؛ شهری که نه بر سر دشت، بلکه از دل ترکهای عمیق زمین و عبور آهستۀ آب به دنیا آمد. از زهدان زمین، آنچه بیش از همه حیات را به دوش کشید، آب بود؛ آبی که نهفقط عنصر بقا، بلکه اساس فرهنگ، ساختار و حافظه دره خرمآباد شد.
در این بخش از جهان، آب یک مایع جاری نیست؛ او یک راوی است، یک مسیر، و گاه حتی یک داور در نزاعهای انسانی. آب در دره خرمآباد، نهفقط در رود، که در چشمهها، قناتها و سرابها نیز حضور پررنگی دارد.
هر چشمه، قصهای دارد. چشمه گلستان و چشمههای دیگر هر کدام خاطرهای از وصل یا هجران، از بیماری و شفا، از زندهماندن یا جاندادن بهدوش میکشند.
زیستبومِ زنده
بخشی از این چشمهها به زیر زمین فرو رفتهاند و حالا تنها در فصول پربارش، دوباره سر برمیآورند. اما اگر دقت کنی، در دیوارۀ بعضی باغها، هنوز خزۀ سبز و مرطوبی هست که تنها در مجاورت چشمههای واقعی رشد میکند.
اینها سندهاییاند خاموش، که اگر بلد باشی ببینیشان، روایت میکنند: اینجا، خاک، زنده است. اما رود خرمآباد، همچون هر راوی کهنسال، تنها قصههای شیرین نگفته است.
او شاهد درگیریها، نزاعها و حتی مرگ نیز بودهاست. سیلابهای ناگهانی، مسیر زندگی را درهمریختهاند. در طول تاریخ، پلهایی شکسته و زمینهایی بلعیده شدهاند، اما با این همه، هیچگاه پیوند مردم با رود گسسته نشدهاست.
رود، همچنان جریان دارد؛ گاه زیر زمین، گاه بر آن؛ اما همیشه در حافظه. و شاید، این دقیقاً همان چیزی است که خرمآباد را از یک شهر به یک زیستبومِ زنده تبدیل میکند.
رود کرگانه، رگی است که همواره میتپد. حتی وقتی از شدت ساختوسازها بریده بهنظر میرسد، باز زیر پوست شهر، صدای گذرش شنیده میشود.
او همان رودخانهای است که از دل کوههای بیرانوند و سفیدکوه میآید، از چشمههایی چون «گردکانه» و «شوراب» تغذیه میشود، و چونان ماری خیس، در دره خرمآباد میخزد؛ گاه آرام، گاه خشمگین.
بیهیاهو، اما بیوقفه
نامش کرگانه است، اما در محاوره، به او ساده میگویند «رود». همانگونه که مادری را با نام نمیخوانند، رود هم برای مردم، بینیاز از معرفی است.
آنکه به او نزدیک بوده، کودکیاش را در کنار شاخههای منشعب از آن گذرانده، و بوی خزههای مرطوب و تخممرغ نیمپز کنار سنگهایش را فراموش نکرده، او را فقط با حس بهیاد میآورد.
رود از شمال غرب میآید، از پیچهای آرام و حوضچههای آبیرنگ میگذرد، از میان انبوهی درخت و سنگ، و درست از بطن شهر عبور میکند؛ بیهیاهو، اما بیوقفه.
نقشههای قدیمی، بهویژه طرحهایی که در زمان قاجار از خرمآباد کشیده شد، نشان میدهند که دره نهتنها مسیر آب بلکه خط اصلی حرکت مردم، حیوانات، کالا و خبر بود.
محلههایی که نامهایشان امروز هم شنیده میشود، مثل پشتبازار، درست در امتداد این دره زاده شدند، زیرا آب نزدیک بود، زمین نرم بود، و شیب، ملایم.
رود، خود تاریخ است. آبش نهفقط برای نوشیدن و شستن، که برای ساختن بودهاست. آجرهایی که در لایههای قدیمی دره پیدا شدهاند، با خاک رس این مسیر ساخته شدهاند. گلهایش، بسته به فصل، رنگوبوی متفاوت دارد.
رود، خود تاریخ است
در تابستان خاکیتر، در پاییز بوی برگ و پوسیدگی، در زمستان سیاه و تیرهرنگ، و در بهار، پر از زندگی و لیزاب. زمین اطراف این رود، خاکی است زنده.
بارها در کاوشهای غیررسمی، تکههای سفال در لایههای سطحی خاک دیده شدهاند. یک زمینشناس محلی میگفت خاک این منطقه نهفقط حاصل رسوبات سالیان، بلکه آمیختهای است از خاکستر، استخوان، و بقایای تمدن.
زیر هر سانتیمتر از این خاک، روایتی دفن شده؛ شاید یک آینۀ شکسته، شاید قلاب ماهیگیری یک نوجوان، شاید حتی تکهای از تنوری قدیمی که دیگر دود نمیکند.
حتی مسیر حرکت مردم در گذشته، تابع همین رود و خاک بوده. کوچهباغها در کنار جریانهای فرعی آب طراحی شده بودند، تا از همنشینی خاک مرطوب و نسیم ملایم، زندگی متعادلتری پدید آید.
سیستم سنتی آبیاری، بر پایۀ همین شناخت دقیق از شیب زمین و خواص خاک ساخته شده بود؛ دانشی که حالا مهندسیاش مینامند، اما پیشتر، با تجربۀ هزارساله از مادر به فرزند منتقل میشد.
کرگانه و خاک دره، حافظۀ زندۀ خرمآبادند. آنچه روی آن قدم میگذاری، شاید روزی زیر پای نئاندرتالی بوده باشد؛ شاید محل خاکسپاری یک مادر، شاید جای زانو زدن دختری جوان برای شستن لباسها.
دیوارهایی با جهت باد
خرمآباد، شهری است که برخلاف بسیاری از کهنشهرهای فلات ایران، نه بر فراز، که در فرورفتگی متولد شد؛ شهری که فرو رفته در آغوش کوهها، در درهای که بهجای آنکه سد شود، راه گشوده و اجازه داده زندگی، خانه به خانه، لایهلایه روی هم بنشیند.
محلهها در خرمآباد بر اساس توپوگرافی طبیعی دره شکل گرفتند. گلدشت، دره گرم، ماسور، اسدآبادی، قاضیآباد، پشتبازار، و کیو، هر کدام بر بستری خاص از زمین مستقر شدند.
شیب زمین، مسیر آب، نزدیکی به چشمه یا فاصله از قلعه، همگی عواملی بودند که ساختار اجتماعی و معماری شهر را شکل دادند. در خرمآباد، خانهها با زمین حرف میزنند؛ خم میشوند، میچرخند، بالا میروند یا مینشینند، چنانکه گویی احترام زمین را رعایت میکنند.
زیست شهری در این دره، از ابتدا به ناهمواری تن دادهاست. کوچههایی باریک که از پستی بلندی میگذرند، پلههایی سنگی که دو خانه را بههم میرسانند، دیوارهایی که با جهت باد ساخته شدهاند.
همهچیز در خرمآباد، طبیعی است؛ نه به معنای ساده، بلکه به معنای هماهنگ با طبیعت. در این شهر، ساختمانها حکم تحمیل ندارند؛ بلکه همچون پوششی آرام، روی تن دره گسترده شدهاند.
خرمآباد، از قدیم نه یکپارچه، که چندلایه بودهاست؛ لایههایی اجتماعی، اقتصادی و حتی زبانی. محلههایی با خاستگاههای قبیلهای یا طایفهای که هر کدام روایتی از کوچ، تعلق، و بومیسازیاند.
روایتی از کوچ، تعلق، و بومیسازی
بازار، قلب این لایهها بود؛ جایی که اختلافها رنگ میباخت و معاملات، پیوندها میآفرید. بازار روز، پشتبازار، بازار طلافروشان، و بازار بزرگ همچون مفاصل حیاتی میان محلهها و قومها عمل میکردند.
در این شهر، «خانه» سقفی بر سر نبود؛ عنصری از یک مجموعه فرهنگی بود. حیاطهای مرکزی، ایوانهای رو به حوض، پنجرههای چوبی با قابهای لاجوردی، و دیوارهایی با کاهگل نرم، ساختاری بودند که برای روایت ساخته شده بودند.
هر خانه، داستان خود را داشت: از تولد تا عروسی، از مهمانی تا ماتم، و از نذر تا نوروز. خرمآباد، در آغاز چیزی جز پراکندگیهای کوچکی از خانههای خشتی و باغهای خطی در امتداد دره نبود.
خانهها دور چشمهها شکل میگرفتند، کنار جوها و رودهای فرعی، و در تقاطع مسیرهایی که از کوهستان به دشت میآمد. هیچ نقشهای وجود نداشت؛ آنچه شهر را میساخت، نیاز بود، تجربه بود، و در نهایت، تداوم سکونت.
کوچهها بهعمد باریک ساخته میشدند تا آفتاب ظهر، بهتمامی نتواند بر سنگفرش آنها بتابد؛ نوعی معماری اقلیمی که بیهیچ مهندس مشاوری، در طول نسلها تجربه شده بود.
در حاشیه دره، شکلگیری محلهها تابعی از دو عامل بود: دسترسی به آب، و دوری یا نزدیکی بهپای قلعه فلکالافلاک. قلعه، با آنکه در نگاه اول نشانی از سلطه و مرکز قدرت است، اما برای اهالی قدیم، بیشتر یک نقطه مرجع بود تا جایگاه اداری.
محبوبترین نقاط برای سکونت
مردم خانههایشان را در نقاطی میساختند که رودخانه نزدیک باشد، اما نه آنقدر نزدیک که در فصل بارش، آسیب ببینند. بنابراین، سطوح میانی دره، نه پاییندست باتلاقی و نه بالادست صخرهای، محبوبترین نقاط برای سکونت بودند.
ساختار محلهها، بر اساس همپیوندیهای خانوادگی و طایفهای بود. در محلهای، بیشتر طایفهای از طرهانیها بودند؛ در محلهای دیگر، میرها، لکها، یا سادات.
این پیوندهای خونی، نهفقط برای ساخت خانه، بلکه برای ساخت مسجد، حمام، و نهادهای اشتراکی لازم بود. هنوز هم در برخی کوچهها، میتوان رد این نظام را دید: خانههایی روبهروی هم، با درهایی که به یکدیگر باز میشدند، و شبهایی که نور چراغنفتی، مرز میان حریمها را کمرنگ میکرد.
حمامها، قلب هر محله بودند. مثل حمام گلستان. اینها فقط مکانهای بهداشت نبودند؛ محافل غیررسمی تصمیمگیری، انتقال اخبار، و حتی آشتیدادن دعواهای قدیمی بودند.
معماریشان ساده اما هوشمند بود: با ورودیهای زاویهدار برای حفظ حرمت، با سقفهای گنبدی برای حفظ دما، و حوضهایی که آب آنها از چشمههای همان حوالی میآمد.
بافت سنتی شهر، بر مبنای انطباق با طبیعت طراحی شده بود. خانهها پشت به باد غالب ساخته میشدند. دیوارهای خشتی، در زمستان گرما نگه میداشتند و در تابستان، خنک میماندند.
درۀ زایشیافته از آب و خاک
پنجرهها کوچک بودند، اما حیاطها بزرگ. گاهی یک حوض وسط حیاط، کل سیستم خنککنندۀ خانه بود. درخت توت، انار یا نارنج، در هر حیاطی پیدا میشد؛ نهفقط برای میوه، بلکه برای سایه و زیبایی.
شهر از مرکز دره رو به گسترش گذاشت، اما آرام. هر توسعهای، با شناخت از شیب زمین، مسیر آب، و جهت تابش خورشید بود. کسی به ارتفاعات نمیرفت، مگر در تابستانهای گرم.
زمینهای آن بالا، سرد و خشن بود. بنابراین شهر، در آغوش دره ماند، رشد کرد، نفس کشید، و بافتی ساخت که گرچه امروز زیر بتن و آسفالت پنهان شده، اما هنوز هم در بنبستهای قدیمی و دیوارهای خمیده، زنده است.
در دل این درۀ زایشیافته از آب و خاک، ناگهان صخرهای بلند سر برآورده است؛ سنگی خشک و استوار که همانقدر که از جنس زمین است، از جنس نگاه است، نگاهی راهبردی، بلند، نظارهگر.
بر فراز این صخره، تاریخ تصمیم گرفت تجسد یابد: قلعهای ساخته شد که بعدها بهنام «فلکالافلاک» جاودانه شد؛ قلعهای که سایهاش، نهفقط بر شهر، که بر ذهن مردمان نیز گسترده شد.
بر فراز تپهای رسوبی، جایی که افق شهر را قطع میکند و سایهاش حتی در نیمروز هم کشیده میماند، قلعهای هست که نامش در دل مردم و تاریخ، هر دو، با ابهت و اضطراب گره خورده: فلکالافلاک.
فلکالافلاک: قدرت، نماد، سکوت
نامش، خود یک استعاره است. فلکالافلاک؛ یعنی آسمان آسمانها، گویی بنایی است که نه از خاک، که از وهم ساخته شده. اما این قلعه، بسیار زمینیتر از آن است که گمان میرود.
سنگهای آهکیاش، از دل همین کوههای اطراف آمدهاند. ملاتش، از خاک همین دره. و برجهایش، چشمهایی است که قرنها بر عبورومرور انسانها نظاره کردهاند؛ بیآنکه سخنی بگویند.
فلکالافلاک، تنها مجموعهای از برج و دیوار نیست. این قلعه، تبلور میل انسان به تسلط بر طبیعت و دیگر انسانهاست. از این بلندی، همهچیز زیر چشم است: مسیر رود، خط بازار، میدانهای شهر و حتی چرخش بادها.
ساخت قلعه بر چنین موقعیتی، فقط انتخابی نظامی نبود؛ حرکتی نمادین بود برای برتری، و جاودانگی، نماد سیطرۀ دولت بر جامعهای که بیشتر، ایلی و خودبسنده زیست میکرد.
فرماندهانی که از بالای برجهای شمالی به دره مینگریستند، بهدنبال گسترش نفوذ بودند، اما قلعه، بیشتر نظارهگر ماند تا مداخلهگر. فلکالافلاک، فقط یک دژ نظامی نبود.
اینجا، گاه محل فرماندهی بود، گاه خزانه، گاه زندان و گاه پناهگاه. داستانهایی از عشق، خیانت، مقاومت و مرگ، در راهروهای سنگی آن پیچیده است.
قلعه شبیه یک قصه
درون قلعه، آنگونه که در اسناد و روایتها آمده، ساختاری تودرتو بوده. حیاطی مرکزی، برجهایی دوازدهگانه، و دالانهایی که صدای پا را دو برابر میکرد.
سالها، اینجا محل استقرار حکام محلی و پادگانهای موقت بوده. اما در دورههایی نیز، کاربریاش تغییر کرده؛ از محل نگهداری اموال سلطنتی گرفته تا زندان سیاسی و انبار مهمات.
سکوت قلعه، فریبنده است. درون دیوارهایش، هنوز پژواک فریادهایی هست که زمانی از اتاقهای زیرزمینی برآمدهاند. روزگاری، برخی از برجهای شمالشرقی بهعنوان سلول استفاده میشدند.
نه پنجرهای، نه نور روز، فقط صدای باد و چکۀ آب. همینجاست که فلکالافلاک، از یک سازۀ فیزیکی، به یک نشانهی ذهنی بدل میشود؛ حافظهای جمعی از قدرت و ترس.
اما مردم با آن قهر نکردند. شاید چون آموخته بودند با نمادها مدارا کنند. برای کودکان، قلعه بیشتر شبیه یک قصه بود. جایی بلند، پر از تونلهای پنهان و شمشیرهای قدیمی.
برای جوانان، جایی برای بالا رفتن، عکاسی، و تماشای شبهای شهر. و برای سالمندان، محوری برای یادآوری: «وقتی قلعه چراغ داشت، شهر بیدار بود».
گرهخورده با هویت
نکتۀ شگفتانگیز در فلکالافلاک، پیوند ظریفی است که میان طبیعت و معماری برقرار شدهاست. این دژ، برخلاف بسیاری از سازههای تحمیلی، همچون ادامهای از کوه بهنظر میرسد.
دیوارهای خشتیاش، در فصل باران تیره میشوند و در تابستان، غبار خورشید بر پوستشان مینشیند. گویی نفس قلعه، با نفس دره هماهنگ شدهاست.
قلعه، همچنان نگاه میکند، همچنان تماشا میشود، و همچنان گرهخورده با هویت دره خرمآباد است. شهری که قلعهاش، نه بالای سر مردم، که در عمق وجودشان جا دارد.
قلعه، حالا بیش از آنکه دیده شود، احساس میشود. در هوای نمدار بعد از باران، در بازتاب آفتاب غروب بر برجهای جنوبی، و در سایهای که حتی در بعدازظهرهای تابستان، بر بخشی از دره میافتد. سکوتش، صداترین بخش شهر است.
گزارش از فاطمه نیازی
انتهای پیام/644/.