حماسههای گیلان در قاب دوربین سخاوت؛ راز عکسهایی که به دلها نشست
در میان غبار زمان و فراموشی، سخاوت امانی، عکاس پیشکسوت گیلانی با لنز دوربین خود، حماسههای تاریخ گیلان را جاودانه کرده است.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از رشت، سخاوت امانی، عکاس نامآشنا و پیشکسوت گیلانی متولد 1328 است؛ او نیم از عمرش را با دوربینش سپری کرده و امروز آرشیوی از هزاران تصویر ماندگار از رزمندگان دوران دفاع مقدس در اختیار دارد که نهتنها یادگار روزهای انقلاب و دفاع مقدس هستند بلکه بخش مهمی از تاریخ معاصر گیلان را روایت میکنند.
امانی را در دومین کنگره هشت هزار شهید گیلان میبینم. صحبت را با او آغاز میکنم و از او درباره عکاسی و تجربیاتی که در این هنر دارد، میپرسم. امانی میگوید: از سال 44 دوربین به دست گرفتم؛ عکاسی برای من تنها ثبت تصویر نبود بلکه دریچهای بود به حقیقت زندگی؛ پیش از انقلاب، بیشتر از طبیعت و مردم گیلان عکس میگرفتم و نخستین نمایشگاهم از همین تصاویر بود؛ از دریا و شالیزار، از چهرههای صمیمی مردم. اما با شروع خیزش ملت، تقدیر دیگری برای دوربین من رقم خورد؛ دیگر نمیشد فقط منظره و طبیعت را ثبت کرد؛ باید تاریخ را در قاب نگه میداشتم.
روزهای داغ انقلاب
وی در سه راهپیمایی بزرگ پیش از بهمن 1357 حاضر بود و لحظهها را ثبت کرد. یکی از شاخصترین عکسهایش صحنهای بود که گروهی نوجوان انقلابی دور مجسمه شاه جمع شده و طناب اعدام به گردنش انداخته بودند. امانی میگوید: آن تصویر، سند بیداری و بصیرت مردم گیلان بود؛ عکسی که برایم بسیار شاخص و ارزشمند است.
امانی همچنین با یادآوری یورش دژخیمان شاه به خانه آیتالله احسانبخش، نماینده امام در گیلان و خاطره عکاسیاش میگوید: چماقداران شاه وقتی دیدند ایشان فعالیت انقلابی دارد، به خانهاش حمله کردند و در و پنجره و شیشههای منزلش را شکستند؛ اینصحنه برایم ناراحتکننده بود اما به آنجا رفتم. باید خرابیها را با دوربینم ثبت میکردم؛ میدانستم این عکسها اسناد فردای تاریخ خواهند بود و نسل آینده برای آگاهی بیشتر به این اسناد نیاز دارد.
از کوچههای رشت تا جبهههای جنگ؛ دوربینم سلاح من است
با آغاز جنگ تحمیلی، رسالت این عکاس نامآشنا رنگ و بوی تازهای گرفت. وی میگوید: در همان زمان به من مسئولیتهای اداری پیشنهاد شد اما نپذیرفتم گفتم اگر مسئول شوم، باید دوربینم را زمین بگذارم در حالیکه دوربینم سلاح من برای ثبت حقیقت، حفظ تاریخ و اثرگذاری بیشتر برای سرزمینم است؛ با یاری خدا در روزهای سخت جنگ توانستم با همین دوربین و ثبت وقایع، در خدمت رزمندگان اسلام باشم.
وی از ایثار مردم گیلان و اعزام کاروان کمکهای مردمی به جبههها چنین روایت میکند: در روزهایی که چهار هزار کامیون کمک مردمی از این استان به جبههها میرفت و زن و مرد و پیر و جوان هرچه که داشتند تقدیم رزمندگان میکردند، باز دوربینم را بهدست گرفتم و کنار محمولهها و مردم حاضر شدم. لحظه لحظهاش برایم شیرین و لذتبخش بود؛ از اقشار مختلف مردم تا کارخانجات و بازاریها و روستاییها همه پای کار آمده بودند؛ هرکسی به اندازه وسعش تقدیم میکرد. یکی چند عدد تخممرغ آورده بود دیگری برنج و آنیکی تأمین دیگر امکانات مورد نیاز از جمله لامپ، کابل و غیره را بر عهده گرفته بود. در همان شلوغی؛ زنی میانسال در گوشهای میز گذاشته بود و کمکهای مردمی را برای جبهه جمع میکرد که تصویری ناب از اتحاد و همدلی مردان و زنان این دیار در روزهای سخت بود. همه پای کشورشان ایستاده بودند تا ذرهای از این آب و خاک به دست دشمن نیفتد.
سخن گفتن از شهدا برای آقای امانی سخت است؛ با سؤالی که پرسیدم تصویری از لحظه اعزام رزمندگان و تشییع پیکرهای مطهر شهدا جلوی چشمانش میآید و میگوید: خدا به من لطف کرد تا در خدمت شهدا باشم؛ در آن روزها، پیکر شهیدی نبود که آورده باشند و من نباشم و از مراسمش عکس نگرفته باشم؛ با هر سختی که بود خودم را به اعزامها و مراسمات میرساندم؛ گاهی وقتها در صحنه متوجه میشدم که دوربینم فیلم کافی ندارد و پولم برای خرید فیلم کم بود؛ همانجا کنار دیوارِ فروشگاه، مردی بساط پهن کرده و فیلم و ابزار موردنیاز دوربین میفروخت؛ از او نسیه میگرفتم میگفتم؛ نباید تشییع شهدا را از دست بدهم. امروز همان عکسها گنجینهای برای تاریخ گیلان است.
راز لبخند میثم؛ خاطرهای که با بغض روایت شد
یکی از ماندگارترین خاطرات آقای امانی مربوط به شهید میثم مسیبی است. میگوید: شهدای زیادی بودند که هم از لحظه اعزام و هم از تشییع پیکرشان عکسبرداری کرده بودم. در میان خاطرات، تصویر یک نوجوان هنوز جلوی چشمم هست. دهه 60 کنار ورودی سپاه با نوجوانی روبهرو شده بودم که نامش میثم بود، چهرهای معصوم و نگاهی پر از شوق و کنجکاوی داشت. با خود گفتم این بچه با این سن و سال اینجا چکار دارد؟ بعدها در بعضی راهپیماییها جلوی جمعیت دیدمش که با صدایی رسا و محکم شعار میداد؛ گویی همه توانش را در فریادش میریخت تا دل جمعیت را گرم کند و امید به فردا را زنده نگه دارد؛ روزها و ماهها گذشت تا اینکه در دوران دفاع مقدس برای ثبت تصاویر به جبهه کردستان رفتم؛ در حال و هوای خودم بودم که وانتی از کنارم عبور کرد و کسی از داخل وانت فریاد زد: آقای امانی سلاااام! بهسمت صدا برگشتم، دیدم میثم است که با لبخندی دلنشین بالای وانت سلام میدهد. دستهایم را بالا بردم و گفتم؛ سلام میثمجان. او اما با همان صداقت و آرامش همیشگیاش جواب داد؛ آقای امانی، خداحافظ! و وانت در گرد و غبار جاده محو شد. قلبم فشرده شد احساسم میگفت که آخرین دیدار ما است؛ همانجا آخرین عکس را ازش گرفتم، فهمیدم او به بچههای تخریب در خط اول نبرد پیوسته است.
چند روز بعد، صحنهای را ثبت کردم که هیچگاه از ذهنم پاک نمیشود؛ سه شهید غرق در خون کنار هم افتاده بودند؛ چهره یکی از آنها را قبلاً همهجا دیده بودم؛ او همان نوجوان دلداده و پر شور و هیجان بود. یاد آخرین خداحافظی میثم افتادم و نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. زندگی کوتاه اما پرشور و برکتی داشت؛ چندی بعد پیکر میثم بازگشت؛ هنوز همان لبخند همیشگی بر چهرهاش بود؛ اما این بار در میان اشک و داغ، همه به او سلام میدادند.
امانی به این بخش از خاطراتش که میرسد با بغضی سنگین و آهی از عمق دل میگوید: درد و دلها و خاطراتم زیاد است و زمان کوتاه … .
فهمیدم پشت هر جمله و تصویرش دنیایی از تجربه و خاطره نهفته است که سالها با آنها زندگی کرده؛ سالها به یادشان بغض کرده، گریسته و پناه برده است؛ مردی که همیشه در گوشه و کنار مراسمات شاهد عکاسیهایش بودم؛ بیحاشیه و در سکوت برای ثبت وقایع تلاش کرده و هنوز هم همان رسالت خطیر را با تمام وجود به دوش میکشد؛ امروز، گیلان و گیلانیها و جوانان آینده مدیون قاب دوربین او هستند و او برای بازگو کردن تمام خاطراتی که با آنها زندگی کرده، شاید سالها زمان نیاز داشته باشد.
عکس سرداری که روی دستها چرخید و بر دلها حک شد
آقای امانی بعد از مکثی کوتاه یاد عکسی از سردار بامروت افتاد که در مرز بین ایران و عراق گرفته بود. میگوید: در منطقه مشغول فعالیت بودم که سردار بامروت را داخل ماشین دیدم؛ ایشان بهمحض دیدنم از ماشین پیاده شد؛ خوش و بش کوتاهی کردیم. دلم طاقت نیاورد، گفتم؛ همینجا وایسا از شما عکس بگیرم. سریع دوربین را آماده کردم. عکسشان را که گرفتم، ایشان با همان ابهت خاص و صدای تسکیندهنده گفت: آقای امانی، این عکس رو چاپ کن، بهش نیاز دارم. گفتم حتماً. برگشتم رشت و با وسواس زیاد چاپش کردم، توی دلم گفتم روزی که برگرده، عکس را به خودش تقدیم میکنم اما انگار تقدیر نقشه دیگری برای این دلاورمرد گیلانی کشیده بود. خیلی زود خبر رسید که پیکر پاکش برگشته و قرار است بر دستان مردم تشییع شود؛ عکسی که قرار بود به دستش برسد حالا تبدیل شده بود به یک خاطره ماندگار؛ در مراسم تشییع، همان عکس روی دستها چرخید و بر دلها حک شد.
این پیشکسوت دفاع مقدس میگوید: طی این سالها عکسهایم در نمایشگاههای مختلف به نمایش گذاشته شد تا مردم یاد آن روزها بیفتند و تاریخ پرحماسه گیلان حفظ شود. این نمایشگاهها مکانی برای تجدید دیدار با یاران قدیمی و زنده کردن خاطرات جبهه و جنگ هم بود؛ گاهی وقتها در این نمایشگاهها دوستانِ قدیمی را میبینم که با دیدن عکسها ذوقزده میشوند و رو به من میگویند؛ آقای امانی با دیدن عکسهایت یاد شهدا میافتیم و در حقم دعا میکنند. مادر شهید هم مرا میدید و میگفت؛ آقای امانی تو از ابتدای انقلاب همواره در این مسیر بودهای و با ما هستی و خواهی بود و در حقم دعا میکرد… به او میگفتم؛ مادر دعایت برایم بهترین پاداش است ما به دعای شما احتیاج داریم، ما خادم شما هستیم و هرچه داریم از شهداست.
دیدار با سردار باقرزاده
امانی با یادآوری خاطرهای شنیدنی از دیدار با سردار باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستادکل نیروهای مسلح میگوید: سردار باقرزاده به مصلای رشت آمده بود. جلو رفتم و دستهایش را بوسیدم. سریع خودش را عقب کشید و گفت "استغفرالله؛ این کار را نکنید. گفتم من در حال بوسیدن دستهایی هستم که استخوانها و پیکرهای پاک شهدا را از زیر خاک بیرون کشیده است ... فردایش با همراهان نزد من آمدند و عکسهایم را دیدند. پرسید: اینها را چطور حفظ کردی؟ گفتم؛ من با جان و دل از این عکسها مراقبت میکنم این عکسها تاریخ استان گیلان است.
این عکاس پیشکسوت در ادامه با ابراز نگرانی از نفوذ منافقین، بر هوشیاری مردم و جوانان تأکید میکند و میگوید: دشمنی دشمنان خارجی که آشکار است اما از برخی منافقین و دشمنان داخلی هم ما امروز مینالیم و لذا همه مردم و جوانان باید در شرایط فعلی هوشیار باشند.
وی معتقد است که معرفی شهدا و تاریخ گیلان نیازمند تلاش بیشتری است و نمایشگاههای برگزار شده برای معرفی شهدا کوچک هستند و نمیتوان تمام حماسههای این دیار و شهدا را در اینجا معرفی کرد و گنجاند بنابراین جا برای کار زیاد است.
امانی که هنوز هم با شوق حال و هوای جبهه زندگی میکند میگوید: امروز وقتی به چهرههای نورانی شهدا در عکسهایشان نگاه میکنم دهه 60 به ذهنم میآید؛ لحظهای که در جبههها روبروی شهدا قرار میگرفتم و از آنها عکسبرداری میکردم در ذهنم زنده میشود؛ چند وقت پیش به یکی از دوستانم عکسها را نشان دادم و گفتم به این جوانها نگاه کن هر کدامشان خوشگل، خوشتیپ و ظاهر نورانی دارند؛ اینها در بهشت از این زیباتر هستند. اما ما در این دنیا پیر شدیم و شکسته… شهدا زندهاند و إنشاءالله که دست ما را هم بگیرند و شفیعمان باشند. من اگر با تمام روسیاهی هنوز روی پای خودم ایستادهام و دوربین بهدست دارم از دعای خیر شهداست.
گفتوگو از: زهرا رستگار
انتهای پیام/