روایت‌های دردناک‌ از اردوگاه‌های رژیم بعث عراق/ ‌شهادت ۱۷ اسیر زیر شکنجه‌های بی‌رحمانه

روایت‌های دردناک‌ از اردوگاه‌های رژیم بعث عراق/ ‌شهادت 17 اسیر زیر شکنجه‌های بی‌رحمانه

آزاده سرافراز دوران دفاع مقدس از روزهای پرماجرای اسارت ۱۰ ساله‌اش در اردوگاه‌های عراق و شکنجه‌های بی‌رحمانه دشمن می‌گوید؛ روزهایی که با مقاومت و شوخ‌طبعی، به دانشگاهی بزرگ برای خودسازی تبدیل شدند.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از کرمانشاه، اینجا در برابر ما روایت مردی ایستاده است که زندگی‌اش، ورق‌به‌ورق با انقلاب، دفاع مقدس، جبهه‌های خونین غرب کشور و سال‌های طاقت‌فرسای اسارت در اردوگاه‌های عراق گره خورده است. سخن گفتن از او، تنها بازگویی خاطرات فردی نیست؛ بلکه رجوعی دوباره است به فصل‌هایی از تاریخ معاصر ایران که در آن، ایمان و ایثار، جایگزین رفاه و آسایش شد. مردی از قصرشیرین، شهری که در نخستین روزهای جنگ، آماج سنگین‌ترین حملات دشمن بعثی شد و جوانانش، همچون شعله‌های مقاوم، در دل تاریکی شب‌های بمباران ایستادند.

سرگذشت او با انقلاب اسلامی آغاز می‌شود، همان روزهایی که نوجوانی بیست‌ساله، بی‌درنگ به صفوف مردمی پیوست تا از آرمان‌های امام و انقلاب پاسداری کند. از کمیته‌های انقلابی تا سپاه پاسداران، مسیر او تنها یک معنا داشت: خدمت و فداکاری. اما جنگ تحمیلی، این آزمون بزرگ ملت ایران، او را به میدان‌های دشوارتری کشاند؛ میدان‌هایی که پایانش نه بازگشت به خانه، بلکه آغاز ده سال اسارت در بند دشمن بود.

در دل اردوگاه‌های بعثی، جایی که سیم‌خاردارها آزادی را می‌بلعیدند و شلاق و کابل جای گفت‌وگو را می‌گرفت، او و یارانش به دانشگاهی دیگر وارد شدند؛ دانشگاهی که درس‌هایش نه در کتاب‌ها، بلکه در صبر، ایمان و ایستادگی معنا می‌شد. شکنجه‌ها آن‌چنان بود که در همان روزهای نخست، تمام دندان‌هایش فرو ریخت، اما روح او خم نشد. شاهدی شد بر شهادت هفده هم‌بندش، و حافظ خاطره آخرین کلماتشان که با خون نوشته شد.

در آن سال‌های تاریک، او از اسارت پلی ساخت به سوی نور؛ از شکنجه، فرصتی برای خودسازی؛ از زندان، مجلسی برای آموزش و تربیت. در کنار سید آزادگان، سیدعلی‌اکبر ابوترابی، و جمعی از عاشقان امام خمینی (ره)، او معنای واقعی مقاومت را تجربه کرد؛ مقاومتی که حتی در دل بعقوبه و موصل، با خنده، شوخ‌طبعی و امید زنده می‌ماند.

امروز، وقتی از او سخن می‌گوییم، تنها از یک آزاده و جانباز نام نمی‌بریم؛ بلکه از تاریخ ایستادگی ملتی یاد می‌کنیم که در او متجلی شده است. او به ما یادآوری می‌کند که «ایران حرم است»، حرمِ آزادی‌خواهان و مأمنی برای همه آنانی که در جست‌وجوی حق هستند. روایت او، روایتی است از رنج و شکنجه، اما در عین حال روایتی است از زیبایی‌های ایمان، از شیرینی همنشینی با بهترین بندگان خدا و از معنای واقعی کلمه «آزاده».

مصاحبه پیش‌رو با ذوالفقار طلوعی، یکی از همین آزادگان دلیر، داستانی ناب از سال‌ها مقاومت، شکنجه و در نهایت پیروزی اراده را روایت می‌کند. او که بیش از ده سال در اسارت دشمن بود، علاوه بر روایت لحظات تلخ و جانکاه اسارت، از آموزه‌های معنوی و انسانی آن دوران و نقش تاثیرگذار رهبران معنوی مانند سید علی‌اکبر ابوترابی سخن می‌گوید. این گفتگو پنجره‌ای است به روحی که در سخت‌ترین شرایط، شکوفا شد و چراغ راه نسل‌های بعد شد.

تسنیم: چند سال در اسارت بودید؟

طلوعی: حدوداً 10 سال

تسنیم: لطفاً به شرح سوابق خود از ابتدای انقلاب تا پایان دوران دفاع مقدس بپردازید و چگونگی ورود خود به سپاه پاسداران را توضیح دهید.

طلوعی: متولد شهرستان قصرشیرین و ساکن کرمانشاه هستم. از ابتدای انقلاب در بطن وقایع بوده‌ام. پس از تشکیل کمیته در 21 بهمن ماه 57، به این نهاد پیوستم.

پس از تشکیل کمیته، در فروردین ماه به آموزش اعزام شدم و رسماً به سپاه پاسداران پیوستم. تعدادی از اعضای کمیته نیز در پادگان ابوذر آموزش دیدند. در دوران دفاع مقدس، در جبهه‌ها حضور فعال داشتم، اما متاسفانه به اسارت نیروهای دشمن درآمدم.

تسنیم: شما جانباز هم هستید. آیا این جانبازی مربوط به دوران جنگ است یا اسارت؟

طلوعی: آسیب‌های وارده به ما در دوران جنگ، در مقایسه با شکنجه‌های دوران اسارت، ناچیز بود. شدت شکنجه‌ها در اسارت به حدی بود که در همان 10 روز اول، تمامی دندان‌هایم را از دست دادم و لبم نیز پاره شد. در آن دوران ما یک گروه 32 نفره از اسرا بودیم که متأسفانه تنها 15 نفر از آن‌ها زنده ماندند و 17 نفر دیگر زیر شکنجه به شهادت رسیدند.

از قصرشیرین تا اسارت؛ روزهای سخت جنگ و زندگی در اردوگاه‌های عراق

تسنیم: با توجه به خاطرات شما از ابتدای جنگ در قصرشیرین، لطفاً چگونگی آغاز حمله عراقی‌ها، دفاع نیروهای خودی و سرانجام اسارت خود را شرح دهید.

طلوعی: در قصرشیرین بودیم که عراقی‌ها به صورت ناگهانی حمله کردند. در آن زمان حدود 20 سال داشتم. در حالی که عراقی‌ها تاریخ شروع جنگ را اول مهر اعلام می‌کنند، درگیری‌ها و حملات پراکنده از مدت‌ها قبل آغاز شده بود. عراقی‌ها با توپخانه به شهرستان قصرشیرین حمله می‌کردند تا اینکه در 28 شهریور ماه، با حمله زرهی، حماسه دفاع در پشت پرویزخان رقم خورد و نیروهای خودی با تعداد کم، عراقی‌ها را عقب راندند. پس از آن، هجوم هواپیماها و بمباران‌ها آغاز شد و در نهایت، 20 روز دفاع جانانه در قصرشیرین صورت گرفت. این دفاع مردمی و بسیجی باعث شد تا نیروهای کمکی برسند و از پیشروی سریع‌تر عراقی‌ها به سمت کرمانشاه جلوگیری شود.

حمله عراقی‌ها به گونه‌ای بود که ارتباط با سرپل‌‌ذهاب را قطع کردند. همچنین از پرویزخان نفوذ کرده و خود را به نیروهای داخل شهر وصل کردند و عملاً شهر را محاصره کردند. جنگ به صورت خانه به خانه در داخل شهر آغاز شد. با توجه به تعداد کم نیروهای خودی در مقابل سازماندهی شده و زرهی دشمن که با پشتیبانی هلیکوپتر و پخش اعلامیه، اقدام به حمله می‌کردند، ما محاصره شدیم. در نهایت، در یک بن‌بست، ما را در محاصره قرار دادند. در آن شرایط، من و سه نفر دیگر مانده بودیم. دفاع کردم، اما متاسفانه آن سه نفر فرار کردند.

اولین شهری که ما را به عنوان اسیر بردند، خانقین بود. در یک پادگان کوچک، دست‌هایمان را بستند و در محوطه به نمایش گذاشتند. در آن روزها، شیرین‌کاری نیروی هوایی ایران را به یاد دارم. هواپیماهای ایرانی با شیرجه‌های دقیق به داخل پادگان حمله کردند و باعث فرار عراقی‌ها شدند. اما خلبان با درایت، متوجه حضور اسرای ایرانی شد و از بمباران آن منطقه خودداری کرد و به جای دیگری حمله برد.

«من سرباز اسلامم»، صدایی که ابدی شد

تسنیم: پس از اسارت، شما به اردوگاه‌های مختلفی منتقل شدید. لطفاً تجربه‌ خود را از حضور در اردوگاه‌های عراق، به ویژه در مورد شکنجه‌ها شرح دهید.

طلوعی: پس از اسارت، ما را به اردوگاه "بعقوبه" بردند. در آنجا اتفاقات زیادی افتاد که اگر بخواهم تمام آن‌ها را شرح دهم، یک سال زمان می‌برد. سپس ما را به بغداد منتقل کردند و در سالنی که به "سالن سیمانی" معروف بود، مستقر شدیم. این سالن که احتمالاً در پادگان "الرشید" در وسط بغداد قرار داشت، برای هیچ اسیری که تجربه‌ شکنجه و بازجویی را داشته، ناشناخته نبود. در این سالن، پس از بازجویی، تصمیم گرفته می‌شد که هر اسیر به کدام اردوگاه فرستاده شود. تمرکز عراقی‌ها بیشتر بر روی اسرای سپاه پاسداران بود.

در آنجا حوادثی رخ داد و تعدادی از ما را جدا کردند. نهایتاً ما را به اردوگاه "رومادی" فرستادند. در موصل، گوینده‌ای عراقی که فارسی صحبت می‌کرد و گفته می‌شد از مردم خرمشهر است و یک پایش لنگ بود، به همراه چند عراقی دیگر که هویتشان مشخص نبود، شروع به شناسایی ما کردند. آن‌ها 30 نفر از ما را شناسایی و جدا کردند. دلیل شناسایی من این بود که یک ساعت قبل، شیشه را شکسته و شعار "مرگ بر صدام" سر داده بودم. آب به ما ندادند و بچه‌ها در حال شهید شدن بودند که درگیری ایجاد شد.

پس از این اتفاق، افسری عراقی علت شکستن شیشه و شعار دادن را پرسید. پسری به نام مصطفی نوروزی از آبدانان که عربی بلد بود، به من گفت که عراقی‌ها می‌خواهند بدانند چه اتفاقی افتاده است. من به او گفتم که شیشه را شکستیم و شعار دادیم. سپس من را بردند. ما 30 نفر بودیم که به همراه دو نفر دیگر که از قبل جدا شده بودند، به استخبارات منتقل شدیم. هیچ‌کدام از ما نمی‌دانیم چه مدت در استخبارات بودیم؛ برخی می‌گویند 8 روز، برخی 9 روز و برخی تا 13 روز. در آنجا شب و روز معنایی نداشت و محیطی بسیار تاریک و وحشتناک بود. ما را به صورت ردیف‌های 4 یا 5 نفره می‌بردند کتک می‌زدند و دوباره هر فرد به انتهای صف اضافه میشد و این چرخه تکرار و تعداد ما کم می‌شد.

در نهایت، در روز آخر، 16 نفر از ما باقی مانده بودیم. غروب بود که ما را بیرون آوردند. از فلک کردن تا ضربه به صورت با انبردست، انواع شکنجه‌ها را بر ما روا داشتند. ریش‌ها و سبیل‌هایمان را کندند، به طوری که شبیه جذامی‌ها شده بودیم. صورت‌هایمان خونی بود، پیشانی شکسته و ابروهایمان ترکیده بود. همه ما ظاهری وحشتناک داشتیم. تا ساعت 4 صبح ما را زدند.

وقتی دیدند به نتیجه‌ای نمی‌رسند، گفتند که به ما احتیاجی ندارند و می‌خواهند ما را با اسرای عراقی که در ایران هستند، مبادله کنند. این را یکی از عراقی‌ها با لهجه‌ای فارسی بیان کرد. گفتند هر کسی پاسدار است، بیرون بیاید تا او را با اسرای عراقی مبادله کنیم. یک دقیقه به ما وقت دادند و گفتند بعد از آن ما را می‌کشند. ما فکر کردیم شوخی می‌کنند. شروع به شمردن معکوس کردند.

در جمع ما پسری به نام علیرضا اللهیاری از اسدآباد بود. او جوان، رشید، شجاع و نورانی بود. شب قبل از آن، خوابی دیده بود و آن را برای ما تعریف کرده بود. من به او گفتم که این خواب نشانه‌ی شهادت اوست. او خوشحال شد و گفت اگر شهید شود، شفاعت ما را خواهد کرد. قبل از غروب، او کنار من بود. وقتی شروع به شمارش معکوس کردند، او را بلند کردند و به بالای شش هفت پله بردند. به ما گفتند نگاه کنیم. صورتش را به دیوار زدند. یک درجه‌دار با لباس پلنگی، با موهای خرمایی و چشمان آبی و یک رولور وسترن هم در دست داشت. درجه‌دار در سمت راست علیرضا قرار گرفت و چشمش هم به افسر عراقی بود. لوله اسلحه را زیر گوش علیرضا گذاشت. دوباره پرسیدند که آیا تو پاسدار هستی؟ علیرضا که از شهادتش مطمئن بود با اطمینان گفت: "من سرباز اسلامم." و افسر عراقی با اشاره ابرو، دستور شلیک داد. گلوله به سر علیرضا اصابت کرد و مغزش بیرون پرید. ابتدا صورتش به دیوار خورد و سپس به عقب برگشت. سرش روی اولین پله افتاد و چند بار پایش تکان خورد. ما با گفتن "انا لله و الیه راجعون" شاهد این صحنه بودیم.

اسارت به مثابه دانشگاه، چگونه در بند، درس زندگی آموختیم؟

تسنیم: با توجه به شرایط سخت اسارت، چگونه توانستید دوران اسارت را بگذرانید و اصلا زمان شما در آنجا چگونه می‌گذشت؟

طلوعی: در دوران اسارت، عراقی‌ها فشارها و اذیت‌های زیادی به ما وارد می‌کردند. افراد را جدا می‌گرفتند، کتک می‌زدند و آزار می‌دادند. اما ما توانستیم اسارت را به دانشگاه تبدیل کنیم. دور از چشم عراقی‌ها، شروع به خودسازی کردیم. با کمک صلیب سرخ و کتاب‌های درسی، انواع ورزش‌ها و دروس را فرا گرفتیم.

در میان ما، دانشجویانی بودند که از کشورهای مختلف مانند ایتالیا، فرانسه، انگلستان، آمریکا و سایر نقاط جهان به ایران آمده و در جبهه‌ها اسیر شده بودند. به عنوان مثال یکی از اسرا که دانشجوی انگلستان و استاد زبان انگلیسی بود به من نیز زبان انگلیسی آموخت. روحانیونی نیز در میان ما بودند که دروس حوزوی را از ابتدا تا سطوح عالی، شامل صرف، نحو، منطق، فلسفه و... تدریس می‌کردند. در نتیجه، بسیاری از ما به سطحی از دانش رسیدیم که می‌توانستیم در مسائل دینی صاحب‌نظر باشیم.

آقای معتمدزاده، دانشجوی معماری از ایتالیا، کلاس‌های زبان ایتالیایی برگزار می‌کرد و بچه‌ها زبان ایتالیایی یاد می‌گرفتند.

حتی کسانی که در زمان جنگ بی‌سواد بودند و به عنوان "چریک‌های ژاندارمری" شناخته می‌شدند، در اسارت زبان فارسی را یاد گرفتند و خواندن و نوشتن را آموختند. برخی از آن‌ها صد تا دویست حدیث از نهج‌البلاغه را به خاطر سپردند و زبان انگلیسی و عربی را نیز یاد گرفتند. این افراد که در ابتدا بی‌سواد محسوب می‌شدند، در اسارت به سطح قابل توجهی از دانش دست یافتند. حتی کسانی که در آن زمان دیپلم داشتند، در تلاش بودند تا با دانشگاه‌های معتبر جهانی ارتباط برقرار کرده و به صورت غیرحضوری مدارک دکترا دریافت کنند، اما عراقی‌ها با این موضوع موافقت نکردند.

اسرای ایرانی تنها دو بار در اسارت گریه کردند

تسنیم: واکنش اسرا نسبت به خبر رحلت امام(ره) چگونه بود؟

طلوعی: امام خمینی (ره) مظهر عشق بود و عشق ما به ایشان، عشقی معمولی نبود؛ بلکه عشق یک مرید به مولای خود بود. آزادگان در دوران اسارت تنها دو بار به معنای واقعی گریستند، علی‌رغم تمام شکنجه‌ها و سختی‌ها. بار اول در رحلت حضرت امام(ره) و بار دوم در پذیرش قطعنامه 598 بود.

شاید عجیب باشد که یک زندانی از آزادی خود گریه کند، اما صحبت‌های امام خمینی (ره) در زمان پذیرش قطعنامه چنان تأثیری بر بچه‌ها گذاشت که سه شبانه‌روز گریه کردند. عراقی‌ها به خوبی می‌دانستند که نام امام خمینی (ره) خط قرمز ماست. در شرایط رحلت امام، عراقی‌ها با درک این موضوع، سریعاً اردوگاه را ترک کردند، زیرا می‌دانستند که اگر کوچکترین کلامی در این مورد بگویند، درگیری آغاز خواهد شد. آن‌ها اردوگاه را خالی کردند و قرآن پخش کردند.

در زمان پذیرش قطعنامه 598، عراقی‌ها به اردوگاه آمدند و به ما تبریک گفتند و با واکنش اسرا مواجه شدند. دلیلش این بود که ما دلمان گرفت. با خود گفتیم آیا امام (ره) آنقدر تنها شد که جام زهر را نوشید؟ با خود اندیشیدیم که اگر قرار است دوباره برای امام بجنگیم، دوباره این کار را خواهیم کرد. این حس فداکاری و وفاداری به امام، حتی در شرایط پذیرش قطعنامه نیز در ما زنده بود.

تسنیم: شما به شوخ‌طبعی و خلق موقعیت‌های خنده‌دار حتی در اوج سختی‌ها معروف هستید. می‌تونید برای ما مثالی از این لحظات در دوران اسارت بزنید؟

طلوعی: همیشه به بذله‌گویی و نقل خاطرات خنده‌دار شهره بوده‌ام، حتی در دوران سخت اسارت. پس از هر ضرب و شتمی، این من بودم که میدان‌دار خنده می‌شدم. کافی بود شروع کنم به تقلید کردن از عراقی‌ها، یا حتی ادا درآوردن از بچه‌ها، آنگاه غم از چهره‌ها رخت برمی‌بست و خنده بر لب‌ها می‌نشست.

یک بار، افسر اطلاعاتی مهمی از بغداد آمده بود تا جاسوسانی از میان اسرا برگزیند. من که فرصت را مغتنم شمردم، خودم را در دست و پای او انداختم و با چرب‌زبانی، خود را مشتاقِ جاسوسی نشان دادم. هر روز سیگار و شکلات و هرچه که می‌توانستم از او می‌گرفتم و وعده‌ خبرچینی را امروز و فردا می‌کردم. این موش و گربه بازی‌ها ادامه داشت تا اینکه بالاخره یک روز دستم رو شد و بیچاره تا مرا می‌دید، با اوقات تلخی فریاد می‌زد: "گم شو، نبینمت!"

یادم هست یک بار شهید دکامی و بسیاری دیگر از بزرگان اردوگاه، دور هم نشسته بودند و من مشغول تعریف کردن بودم. همه غرق خنده بودند که ناگهان دیدم همان افسر اطلاعاتی، از بالا ما را نظاره می‌کند. با تعجب پرسید: "این چه می‌گوید که شما اینقدر می‌خندید؟" سپس رو به بقیه کرد و گفت: "با این نگردید، این شیطان است".

بعد از رفتن آن افسر عراقی، شهید دکامی که بسیار تنومند و هیکلی بود و از کودکی با هم بزرگ شده بودیم، همکلاسی و هم‌رزم سالن کشتی و رفیق همه‌چیزم بود، مرا در آغوش گرفت و با لبخندی که عمق رفاقت را در خود داشت، گفت: "نمی‌داند تو یوسف منی"

سیدالاحراری که برای دشمن هم دل می‌سوزاند

تسنیم: نقش سید علی‌اکبر ابوترابی در مدیریت، هدایت و ارتقاء روحیه آزادگان در دوران اسارت چگونه بود و چه ویژگی‌های اخلاقی از ایشان در این دوران نمایان شد؟

طلوعی: لازم است هرگاه از اسارت سخن به میان می‌آید، یاد و نام سید علی‌اکبر ابوترابی، “سید الاحرار” (آقای آزادگان) گرامی داشته شود. با ورود ایشان، فصل جدیدی در دوران اسارت ما آغاز شد. پیش از آمدن ایشان، شهدای زیادی تقدیم کرده بودیم؛ به یاد دارم که یک موذن اذان می‌گفت و او را می‌زدند و ناگهان تمام اتاق‌ها هم‌زمان شروع به اذان گفتن می‌کردند، صحنه‌ای که نشان از فضایی پر از التهاب داشت.

سید ابوترابی، فرهنگ واقعی اسارت را به ما آموخت. ایشان با روایت‌هایی از حضرت زینب (س) به ما یادآوری می‌کردند که ما “سرمایه‌های نظام جمهوری اسلامی” هستیم و حفظ سلامت ما واجب است.

ایشان به ما برنامه‌ریزی و مدیریت زمان را آموختند. یاد دادند که وقتمان را با درگیری‌های بی‌حاصل تلف نکنیم و به جای آن به تحصیل و خودسازی بپردازیم. ایشان روحانیت را سازماندهی کردند، نهج‌البلاغه را از سایر فعالیت‌ها جدا کردند و گروه‌های قرآنی تشکیل دادند. حضور ایشان سرشار از آرامش و سکینه بود.

عراقی‌ها نیز به این نتیجه رسیده بودند که هر اردوگاهی که ایشان در آن حضور یابند، به شدت قابل کنترل می‌شود و ایشان را به آنجا منتقل می‌کردند؛ به یقین رسیده بودند که این سید بزرگوار، منبع خیر است. هیچ‌کس نمی‌تواند ادعا کند که به اندازه سید علی‌اکبر ابوترابی شکنجه و آزار دیده است. هرچند این سید بزرگوار برای خیر رساندن به عراقی‌ها به اردوگاه‌های مختلف منتقل می‌شد اما باز هم ایشان را از بدو ورود کتک می‌زدند و هنگام خروج نیز مورد ضرب و شتم قرار می‌دادند؛ اینقدر ایشان را می‌زدند. اما نکته جالب این بود که حتی در حین کتک خوردن، حواسشان به عراقی‌ها بود. یک بار حین کتک خوردن با شلنگ و کابل، شلنگ یک عراقی با دست درجه دار دیگری برخورد کرده و آسیب دیده بود. پس از کتک خوردن، آقای ابوترابی رفتند و حال دست آن درجه‌دار را جویا شدند. واقعاً ایشان اسوه اخلاق بودند.

اسارت، نعمتی در دل سختی با همنشینی ملائک

تسنیم: شما اسارت را چطور تعریف می‌کنید؟

طلوعی: اسارت زیبایی است، نعمتی که در دل خود برکت‌ها را جای داده است؛ این موضوع بستگی به انگیزه‌ها و اهداف فردی دارد. برای چه مقصودی به این راه قدم گذاشته‌ای؟ هدف نهایی چیست؟

جنگ، در کلیت خود، نعمتی بزرگ است. شاید برخی به این گفته بخندند، اما برای من واقعاً اینگونه بود. اگر به اسارت نمی‌رفتم، تجربه گرانبهای همنشینی با بهترین بندگان خدا را از دست می‌دادم؛ نفسی که در کنار آنان کشیدم و حضور ملائک را حس کردم.

در دوران اسارت، رحمت الهی را به وضوح درک کردم. هر دعایی که کردم و هر خواسته‌ای که داشتم، برآورده شد. اسارت برای من چیزی جز زیبایی نداشت، چرا که در کنار بهترین فرزندان امام خمینی(ره)، آن اسوه‌های صبر و مقاومت و برادران واقعی، روزگار گذراندم.

ایران حرم، امید آزادگان و معنای جهان است

تسنیم: ایران را چطور تعریف می‌کنید؟

طلوعی: ایران حرم است؛ به این معنا که بدون ایران، تمام منطقه معنا و مفهومی نخواهد داشت. این “حرم” اکنون امید تمام آزادگان جهان است، نه فقط مسلمانان. جمهوری اسلامی ایران نشان داده است که برایش تفاوتی نمی‌کند که کسی شیعه باشد، سنی، یا حتی غیرمسلمان؛ بلکه هر کجا که ندای حق و آزادی بلند باشد، جمهوری اسلامی از آن دفاع می‌کند. به نظر من، جهان بدون ایران بی‌معنی است.

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار استانها
اخبار روز استانها
آخرین خبرهای روز
مدیران
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
غار علیصدر
گوشتیران
پاکسان
بانک صادرات
طبیعت
میهن
triboon
تبلیغات