یادداشت| اربعین در اصفهان؛ وقتی تاریخ و دلها همصدا میشوند
امروز اربعین است؛ روزی که با خودش حالوهوایی میآورد که حتی اگر از شب قبل هم نمیدانستی، با یک نگاه به خیابانها و با یک قدم در کوچهها، میتوانی حسش کنی.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از اصفهان، صبح اصفهان آرام است، از آن صبحهایی که آسمانش بیعجله روشن میشود و نور خورشید، آرامآرام از لابهلای گنبدها و منارهها سرازیر میشود. امروز اربعین است؛ روزی که با خودش حالوهوایی میآورد که حتی اگر از شب قبل هم نمیدانستی، با یک نگاه به خیابانها و با یک قدم در کوچهها، میتوانی حسش کنی.
در خیابانهای قدیمی، دیوارهای آجری و پنجرههای چوبی زیر نور تازه صبح برق میزنند. نسیم ملایمی میآید و صدای دوردست نوحهخوانی را به گوش میرساند. این صداها، گاهی کوتاه و نجواگونهاند، گاهی پرشور و جمعی، اما در همهشان یک چیز مشترک است: قصهای که چهارده قرن پیش در دشت کربلا آغاز شد و هنوز ادامه دارد.
از خانه که بیرون میآیم، اولین چیزی که میبینم، آدمهایی هستند که به سمت مسیرهای هیئتها میروند. زن و مرد، پیر و جوان، هر کدام با پوشش و حال و هوای خودشان، اما همه با یک مقصد در دل. حتی کسانی که به ظاهر رهگذرند، در نگاهشان احترام و سکوتی هست که از جنس همین روز است.
در گوشهای، پیرمردی یک سینی خرما در دست گرفته و با آرامش به رهگذران تعارف میکند. نه مغازهای دارد و نه تابلویی؛ نذرش ساده است اما عمیق. کمی آن طرفتر، جوانانی را میبینم که دور یک میز کوچک ایستادهاند و لیوانهای چای و شربت را بین مردم پخش میکنند. بوی چای تازهدم با نسیم خنک صبح قاطی شده و انگار این بو، بخشی از هوای امروز شده است.
راهی میدان نقشجهان میشوم؛ همان جایی که قرنهاست صحنه زندگی و تاریخ اصفهان بوده. از دور که نزدیک میشوم، گنبد فیروزهای مسجد شیخ لطفالله در نور آفتاب میدرخشد و صدای نوحهای که از سمت مسجد امام میآید، در فضای میدان میپیچد. انگار کاشیها هم با این صدا همراهی میکنند. خانوادههایی در حاشیه میدان نشستهاند، بچهها در میان آنها بازی میکنند و در عین حال گاهی با کنجکاوی به هیئتهایی که عبور میکنند، نگاه میاندازند.
از خیابان سپه به سمت چهارباغ عباسی قدم میزنم. چهارباغ، با آن درختان کهنسال و مسیر طولانیاش، امروز آرامتر از روزهای شلوغ معمولی است. صدای گامهای مردم روی سنگفرشها، با ذکر صلوات و یا نوای مداحی، ترکیب شده و ملودی خاصی ساخته. مغازهدارها گاهی از پشت پیشخوان بیرون میآیند تا لیوانی آب یا چای به کسی بدهند.
در میانه مسیر، به مدرسه چهارباغ میرسم. این بنای باشکوه صفوی، با کاشیهای زرد و آبیاش، امروز نیز مثل همیشه ایستاده اما حالا انگار شنونده نوحههایی است که از کوچههای اطراف به آن میرسد. انعکاس این صداها در ایوانهای بلند و حیاط وسیع مدرسه، حس عجیبی دارد؛ گویی گذشته و حال، در یک نقطه به هم رسیدهاند.
مسیرم را به سمت زایندهرود ادامه میدهم. پل خواجو، این نماد جاودان اصفهان، امروز هم میزبان مردمی است که آمدهاند تا مراسم را از اینجا تماشا کنند یا همراه هیئتها باشند. بستر رودخانه خشک است و فقط خاک ترکخورده در زیر آن پهن شده، اما پرچمها و لباسهای مشکی که در باد تکان میخورند، انعکاسشان نه در آب، که در نگاه مردم دیده میشود؛ نگاهی پر از امید و پایداری. صدای نوحه، از روی پل عبور میکند و تا دوردست میرود، گویی که حتی نبود آب هم نمیتواند جریان این صدا را متوقف کند.
در محله جلفا، کوچهها آراماند. اینجا که قرنهاست همزیستی ادیان مختلف را دیده، حالا به شیوه خودش با این روز همراهی میکند. بعضی مغازهداران ارمنی با نگاهی آرام، عبور هیئتها را تماشا میکنند و با احترام سر تکان میدهند. اربعین، حتی اگر مذهبی خاص داشته باشد، اما پیامش مرز نمیشناسد.
در بازگشت، به میدان عتیق میرسم. این میدان که روزگاری مرکز تپنده شهر بوده، امروز نیز پر از جنبوجوش است. کاروانهای عزاداری یکی پس از دیگری میرسند، نوحهها فضا را پر کرده و مردم دور تا دور میدان ایستادهاند.
در یک گذر قدیمی، چند زن مشغول هم زدن دیگ آش نذریاند. بخار آش بالا میرود و بوی سبزی تازه و حبوبات، رهگذران را به ایستادن دعوت میکند. بچهها با هیجان دور دیگها میچرخند و منتظرند سهمشان را بگیرند. این صحنهها سادهاند، اما در آنها عمق اربعین را میتوان دید؛ با هم بودن، بخشیدن و زنده نگه داشتن یاد.
نور خورشید دیوارهای قدیمی را به رنگ طلایی درمیآورد. پرچمهایی که در باد آرام تکان میخورند، سایهشان روی کوچهها کشیده میشود. صدای نوحهها حالا نرمتر و آرامتر شده، اما همچنان جاری است.
امروز اصفهان فقط یک شهر تاریخی با گنبدها و پلهای مشهورش نبود. امروز اصفهان قلبی بود که با کربلا تپید. در هر کوچه، در هر نگاه، و در هر لبخند یا قطره اشکی که دیده میشد، میتوانستی بفهمی که اربعین فقط در مسیر نجف تا کربلا نیست. اربعین، همینجا هم هست؛ در شهرهایی که دلشان با حسین(ع) است و در مردمی که هر کدام، به اندازه وسع خود، سهمی در این قصه جاودانه دارند.
و من، وقتی دوباره به خانه برمیگردم، با خودم میگویم: شاید فاصله جغرافیایی زیاد باشد، اما فاصله دلها هیچوقت زیاد نیست. کربلا میتواند همینجا باشد، وقتی همهچیزش با عشق و یاد حسین(ع) پر شده باشد.
یادداشت از: معین مرتضوی
انتهای پیام/167