از کویر تا بینالحرمین/ روایت سفر یک زائر خراسان جنوبی به کربلا
نفس عمیقی کشید و گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله…». زانو زد و پیشانیاش را روی خاک گذاشت. بوی گلاب و تربت در هوا پیچیده بود. کسی پشت سرش زمزمه میکرد: «یا لیتنا کنا معکم…» محمدعلی با خودش گفت: «اینجا پایان راه نیست… اینجا آغاز عاشقی است.»
به گزارش خبرگزاری تسنیم از بیرجند، کوچههای حاشیه بیرجند هنوز زیر سایه صبحگاهی آرام بود. هوا کمی خنک شده بود و نسیم ملایمی بوی خاک نمخورده را میآورد. محمدعلی – مردی 55 ساله با قامتی متوسط و چهرهای آفتابسوخته – در آستانه در ایستاده بود. کولهای کوچک روی شانه و در دست راستش یک تسبیح کهنه که رنگ مهرههایش از بس چرخیده، مات شده بود.
همسرش با چادر گلدارش تا دم در آمد و گفت: «سلام همه رو برسون، حتی سلام مادرت رو…» محمدعلی لبخند زد: «همه با من هستید، حتی مادرم.»
دو فرزندش با چشمانی پر از اشتیاق و کمی بغض، پشت در ایستاده بودند. کوچکترشان پرسید: بابا، اونجا که رفتی، حسین رو میبینی؟ پدر خم شد، گونهاش را بوسید و گفت: نه فقط میبینم، بلکه باهاش حرف میزنم…
از کویر تا مرز
اتوبوس از جادههای خشک و طلایی خراسان جنوبی عبور میکرد. کویر پهن بود، مثل فرشی که تا افق ادامه داشت. گاهی درختهای پراکنده مثل نگهبانهای تنها، در مسیر دیده میشدند. محمدعلی سرش را به شیشه تکیه داده بود و زیر لب زیارت عاشورا را زمزمه میکرد.
مردی از فردوس که صندلی کناریاش نشسته بود، گفت: بیست ساله آرزو داشتم پیاده برم… اما هر بار کاری پیش میاومد. امسال حس کردم اگه نروم، دیگه شاید هیچ وقت نشود که بروم. محمدعلی فقط سری تکان داد. این حس را خوب میفهمید.
اولین نگاه به نجف؛ بغضی که شکست
ظهر، وقتی به نجف رسیدند، آفتاب میانه آسمان بود. از دور، گنبد طلایی حرم امیرالمؤمنین(ع) مثل خورشیدی در میان خانهها میدرخشید. محمدعلی بیاختیار ایستاد، چشمهایش پر از اشک شد. کنار صحن، زائری عراقی شانهاش را گرفت و با لهجه فارسی شکسته گفت: خوش آمدی برادر… اینجا خانه پدر است.
شب را تا سپیدهدم در صحن ماند. هر بار که به ضریح نگاه میکرد، انگار سالها حرف ناگفته را مرور میکرد. گاهی به سجده میرفت، گاهی دستش را روی سینه میگذاشت و فقط نگاه میکرد.
جادهای که با محبت فرش شده بود
صبح، مسیر پیادهروی آغاز شد. جاده نجف تا کربلا پر از رنگ و صدا بود؛ پرچمهای سیاه و سبز در باد، صدای نوحههای عربی و فارسی، بوی چای تازه دم و نان داغ. زنها در کنار دیگهای بزرگ آش میپختند، مردها سایهبانها را بالا میبردند. پیرمردی با چفیه و عرقچین، کاسهای حلیم به دستش داد و گفت: کلّه للحسین… همه برای حسین.
محمدعلی لبخندی زد و نشست تا لقمهای بخورد. نوجوانی عراقی کنارش نشست و با زبان شکسته گفت: من سالهاست منتظرم این ایام بیاد تا زائران ایرانی رو ببینم.
کف پایش کمکم تاول زد. اما هر وقت صدای «لبیک یا حسین» از دهان زائران میآمد، خستگی در تنش آب میشد. او فهمیده بود این جاده را با پا نمیروند، با دل میروند.
نزدیکترین فاصله تا حسین
وقتی به نزدیک حرم رسید، قلبش تندتر میزد. از دور صدای نوحه میآمد و گنبد طلایی سیدالشهدا(ع) از میان موج جمعیت پیدا بود. اشک روی صورتش جاری شد. جمعیت او را به سمت بینالحرمین میکشاند. لحظهای که چشمش به حرم افتاد، ایستاد، نفس عمیقی کشید و گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله…». زانو زد و پیشانیاش را روی خاک گذاشت. بوی گلاب و تربت در هوا پیچیده بود. کسی پشت سرش زمزمه میکرد: «یا لیتنا کنا معکم…» محمدعلی با خودش گفت: «اینجا پایان راه نیست… اینجا آغاز عاشقی است.»
وداع با نگاه، نه با دل
چند روز بعد، هنگام بازگشت، دستانش را محکم به ضریح گرفت: «یا حسین، دوباره مرا بخوان…». اشک بیامان روی صورتش میغلتید. موکبداری که این صحنه را دید، آرام گفت: «هر که یک بار آمد، دیگر دلش اینجاست.»
محمدعلی به خانهاش در دل کویر برگشت، اما کویرش دیگر بوی خاک نداشت. بوی کربلا گرفته بود. حالا هر شب، کنار همان تسبیح کهنه، چشمهایش را میبست و خودش را دوباره در بینالحرمین میدید.
نسرین کاری، خبرنگار و فعال رسانه
انتهای پیام/257/.