گفتوگوی کوتاه با مادر شهید امیرخانی؛ دلاور واقعا دلاور بود
مادر شهید "دلاور امیرخانی " در گفتوگوی کوتاه با خبرنگار تسنیم از دلاوریهای پسرش دلاور میگوید.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از زنجان، روز گذشته مراسم تشییع باشکوه پنج شهید حمله اسرائیل به زنجان با حضور پرشور مردم ولایی و انقلابی زنجان برگزار شد.
تشییع شهدا از مسجد جامع(سید) آغاز و به سمت مزار شهدای پایین زنجان برگزار شد. بنابراین شهیدان رضا نجفی و حمید طوماری در مزار شهدای پایین زنجان آرام گرفتند.
شهید اکبر عزیزی به مزار شهدای بالای زنجان، شهید حسن رسولی به مزار شهدای شهرستان ایجرود(زرینآباد) و نهایتاً شهید دلاور امیرخانی به روستای رامین جهت تدفین منتقل شدند.
شهید دلاور امیرخانی عصر روز گذشته با حضور پرشور مردم روستای رامین در خانه ابدی خود آرام گرفت. این شهید بزرگوار جزو پاسداران هوافضای سپاه در زنجان بود که روز شنبه 24 خرداد همزمان با عید سعید غدیر، بر اثر حمله وحشیانه رژیم صهیونیستی به شهادت رسید.
شهید "دلاور امیرخانی" که شنبه هفته جاری در اثر حمله وحشیانه رژیم صهیونیستی به شهادت رسیده بود، پس از تشییع باشکوه مردم زنجان، عصر روز گذشته به روستای رامین منتقل شد و در مزار شهدای این روستا و در خانه ابدی خود آرام گرفت.
روز گذشته در تشییع این پنج شهید بزرگوار، خبرنگار تسنیم گفتوگوی کوتاهی را با این شهید بزرگوار انجام داد.
مادر شهید امیرخانی به خبرنگار تسنیم از دلاوریهای دلاور میگوید:
از شجاعتهای پسرم هرچه بگویم کم گفتم؛ اسمش "دلاور" بود، و چه خوب به نامش وفا کرد. همونطور که از اسمش پیداست، در عمل هم دلاور بود؛ مرد میدان، با ایمانی خللناپذیر.
سال 92، داوطلبانه به سوریه رفت. مدتی بعد، بدون اینکه ما بدانیم، در عملیاتها شیمیایی شد. فقط دو ماه پیش بود که بالاخره فهمیدم؛ وقتی میدیدم نفسش به سختی بالا میآید، میگفتم:
«دلاور جان، پسرم! نفست گرفته، مامان کاری نمیتونه بکنه، خدا خودش کمکت کنه.»
یه شب بعد از افطار، نشستم وضو گرفتم، دو رکعت نماز برای حضرت زینب (س) خوندم، پنج بار آیتالکرسی به نیتش. همون شب زنگ زد، گفت:
«مامان! به خدا اصلاً تشنه نبودم، افطارم انگار تشنگی نداشت. چیکار کردی برام؟»
گفتم: «مامان هیچ کار خاصی نکرد؛ فقط دلم گرفت و برات دعا کردم.»
10 روز پیش آخرین بار دیدمش. زائر امام رضا بود؛ موهاش رو شونه کردم، صورتشو بوسیدم، بهش گفتم: «عزیز دلم، برو به امید خدا، خدا پشت و پناهت.»
انگار دلم خبر داشت یه بغضی، یه حسی باهام بود. براش صدقه دور سر خودش، ماشینش، و خانوادش دادم. رفت و دیگه خبری نشنیدم ازش. وقتی خبر آوردن که سردار شهید شده، دلم نیومد حتی تو تماس چیزی بهش بگم. نمیخواست ناراحت بشم. صداش رو شنیدم، گفت: «مامان نگران نباش، رسیدم، سالمم.»
قبلاً هم وقتی در عملیات وعده صادق 2 بود، اسم عموی شهیدش عباس رو روی موشک نوشته بود.
میگفت: «مامان، اسم عمو عباس رو زدم روی موشک، تو قلب تلآویو...»
دفعه بعدی گفت:
«میخوام اسم خودمم بنویسم. اجازه میدی مامان؟»
گفتم: «هر چی از خدا میخوای، خدا بهت بده…»
35 ساله بود، درست مثل حضرت ابوالفضل (ع). سه تا بچه داشت:
محمدجواد، محمدصالح و ریحانهزهرا، که هر سه مثل خود دلاور، پاک و سربلند هستند.
در آخرین دیدار، دست چپش رو روی سینهاش گذاشته بود. پرسیدم چرا؟ گفتند شاید اون لحظه مولاشو دیده…
شهادتش رو تبریک گفتم، و گفتم:
«تو که سرباز امام زمانت بودی، اونم پیشت بود.»
دست راستش مشت کرده بود یعنی هنوز ایستاده، هنوز مبارزه میکرد. به نشونه اینکه تا آخرین نفس، «با همین دست، در برابر آمریکا و اسرائیل میایستم».
پسرم هم روضه میخوند، هم گریه میکرد؛ عاشق امام حسین و بود. و من ، مادری هستم که قربانی برای امامش داد، برای امام زمانش، با افتخار…
انتهای پیام/