حماسه و اندوه؛ روایتی از خانواده شهید قادر جدی
در خانهای ساده و آمیخته با اندوه، خانواده شهید سرهنگ پاسدار قادر جدی چشم به راه ادامه راه فرزندشان نشستهاند؛ مردی که در دفاع از امنیت وطن به فیض شهادت نائل آمد و اکنون قصه آرمانهایش، جلوهای از حماسه و دلدادگی را در دل این خانواده رقم زده است.
بهگزارش خبرگزاری تسنیم از تبریز، بعد از ظهر یکی از روزهای خرداد، در میانه خبرهای داغ، همراه با جمعی از اهالی بسیج رسانه، به خانهای میرویم که در روزهای اخیر، نامش را با حروف سرخ شهادت بر زبانها شنیدهایم؛ خانهای در حوالی یکی از مساجد تبریز، خانهای ساده اما آسمانی، خانه شهید سرهنگ پاسدار قادر جدی، یکی از شهدای مظلوم تعدی ددمنشانه رژیم صهیونیستی به تبریز.
این اولین دیداری است با خانوادهای که عزیزترشان را تقدیم اسلام و ایران کرده است، نمیشود فقط به عنوان خبرنگار وارد این خانه شد. باید دل را از هر تعلقی تهی کرد و با بغض نوشت، چرا که اینجا روایت از جنس تیتر و لید نیست، از جنس اشک و حماسه است.
شهیدی از تبار ایثار؛ مردی بیادعا که در غربت پرکشید
پاسدار شهید «قادر جدی»، مردی از نسل خاموش مجاهدانی بود که بیهیاهو زیستند و بیادعا رفتند. سالها در سنگرهای دفاع از امنیت ایران، بیصدا ایستاد و در نهایت، در تجاوز خصمانه دشمن صهیونیستی به خاک میهن به معراج رسید.
تصویر او روی اعلامیهای ساده بر در خانه نصب شده بود؛ لباسی سبز، نگاهی آرام، و واژهای درخشان در زیر نامش: «شهید». چه باشکوه نشسته است این عنوان در کنار نامی که حالا جاودانه شده است.
خانهای معمولی با دلی بزرگتر از جغرافیا
به خانهای میرسیم روبهروی مسجد محل، مرد جوانی از بستگان شهید دم در ایستاده، سادگی عیار این خانه است. وارد که میشویم، فضای خانه آمیخته است با اندوه و صلابت. زنان و مردان از اقوام و همسایگان در گوشه و کنار خانه نشستهاند.
در گوشهای، چهرهای زینبی میان جمع، بلندتر از هر شکوه و فریادی ایستاده است؛ فاطمه هوشمند، همسر شهید آرام و محجوب، اما استوار و بیتزلزل، او از همان زنانی است که اگر چه داغ دیده، اما قامت خم نکرده است.
قادر اگر رفت، هزاران نفر پای این پرچم ایستادهاند
همسر شهید در گفتوگویی آرام و صمیمی، روایت زندگی و آرمانهای قادر را اینگونه تعریف میکند: قادر، فرزند این سرزمین بود. راهی را رفت که علی(ع) و حسین(ع) رفتند. او نه بهدنبال نام بود و نه نان؛ تنها دغدغهاش امنیت مردم و عزت وطن بود. همیشه میگفت اگر روزی لازم باشد، جانم را هم میدهم.
وی ادامه میدهد: قادر همیشه آماده بود. اگر صدایش میزدند، شب و روز نمیشناخت. هیچ وقت برای خودش زندگی نکرد. برای مردم بود. برای وطن بود. حالا هم اگر چه او رفته، اما هزاران نفر دیگر پای این پرچم ایستادهاند. فرزندش هم راه پدرش را ادامه میدهد.
همسر شهید با تأکید بر شخصیت ولایی او میافزاید: قادر عاشق رهبر بود، تبعیت از ولیفقیه برایش اصل و اول بود. معتقد بود رمز پیروزی، گوشبهفرمان بودن است. حضرت آقا برایش چراغ راه بود، همیشه.
پسرم مرد بود؛ عاقبت بهخیر شد
در کنار همسر شهید قادر جدی، مادری موقر نشسته است. چهرهای آرام اما بیتاب، با نگاهی مات و دلی پر از آشوب. وقتی از قادر میپرسیم، با لحنی بغضآلود و چشمانی پر اشک اما مصمم میگوید: چه بگویم؟ پسرم مرد بود. همیشه از شهادت حرف میزد. اهل نماز و احترام بود. با همه مهربان بود، دلش با شهدا بود، حالا هم به آرزویش رسید.
مادر شهید جدی در ادامه میگوید: دلم تنگ است، اما ایمان دارم. خون فرزندم و دیگر شهیدان، ریشههای این رژیم ظالم را خشک خواهد کرد. راه پسرم ادامه دارد، حتی اگر دل مادرها بسوزد.
پسرم رفیق من بود، کاش میشد بگویم که برایش دعای شهادت کردم
حاجآقا جدی، پدر شهید، مردی است صبور و بزرگ. با محاسنی سفید و صدایی آرام، میان میهمانان میچرخد، لبخند میزند و اشک در چشم دارد.
وقتی از رابطهاش با پسر میپرسم، میگوید: قادر فقط پسرم نبود، رفیق من بود، هر وقت با هم مینشستیم، از زندگی، از وطن، از شهدا حرف میزدیم. خیلی چیزها گفتیم و خیلی چیزها هم ناگفته ماند.
بغضی در صدایش میلرزد، اما ادامه میدهد: اگر او را دوباره میدیدم به او میگفتم که برایش دعا کردهام، برای شهادت. هر چند میدانستم مادرت طاقت ندارد، ولی خودش همیشه میخواست. اگر کنارم بود، به او میگفتم: پسرم، خوش به حالت. رفتی راهی را که آرزو داشتی.
پدر شهید قادر جدی با افتخار میگوید: قادر، پدری مهربان، همسری فداکار و فرزندی دلسوز بود. همه دوستش داشتند. حالا وظیفه ماست راهش را ادامه دهیم. اجازه ندهیم خون شهدا پایمال شود. رژیم صهیونیستی باید بداند که این ملت، از شهادت نمیترسد.
پسر 11 سالهای که چشمانتظار نبود، بلکه چشمبهراه راه پدر بود
در گوشهای از اتاق، کنار قاب عکسی که حالا پدر را در لباس سبز پاسداری جاودانه کرده، کودکی آرام ایستاده است. نه چیزی میگوید، نه بازی میکند. فقط نگاه میکند؛ به رفتوآمدها، به اشکها، به زمزمهها و شاید بیشتر از همه به قاب عکسی که تا دیروز برایش "بابا" بود و حالا "شهید".
پسر 11 ساله شهید قادر جدی، همانقدر که کوچک است، مردانه ایستاده. زیر چشمانش رد اشکهایی نشسته که شاید یک شبانهروز تمام، مجال خشک شدن نیافتهاند. هقهق میکند، بیصدا. بغضش سنگین است و نگاهش تلخ؛ اما پر از غرور.
مادرش صدایش میزند، اما جواب نمیدهد. گویی دلش نمیخواهد لحظهای از قاب پدرش چشم بردارد. شاید در سکوت کودکیاش، دارد آخرین تصویرها را از ذهنش مرور میکند: صدای اذان گفتن پدر، بوسهای هنگام رفتن، دستی که بر سرش کشیده بود؛ همه اینها را حالا باید در قاب عکس جستوجو کند.
همه از شجاعت و بزرگی پدر میگویند، اما او فقط نگاه میکند. شاید هنوز نمیداند «شهادت» یعنی چه، اما غم بیپدری را با همه وجود حس میکند. آخر، همین چند روز پیش، با پدرش قرار گذاشته بود تابستان امسال با هم به پارک بروند، دوچرخهسواری کنند، بستنی بخورند، اما حالا باید یاد بگیرد زودتر از همه همسنوسالهایش، بزرگ شود.
در دل این خانه، در میان اشکها و صبوریها، یک صدا خاموش است، اما سنگینتر از همه حرفها. صدای بیصدای کودکی که به ما یادآوری میکند راهی که پدرش رفت، بیپایان نیست.
شاید روزی برسد که همین کودک، با همان چشمهای اشکخورده، پرچم همان راه را دوباره به دست بگیرد.
راهی که نامش شهادت است، اما مقصدش، روشنی این سرزمین.
بدرقهای که تنها وداع نیست؛ بیعتی دوباره با راه شهیدان
در میانه گفتوگو، همسر شهید با بغضی در گلو و نوری در چشم، جملهای میگوید که در دل خانه میپیچد: روز تشییع پیکر همسرم تنها یک وداع عادی نیست؛ این بیعت است. دشمن بداند که ما زندهایم؛ برای ایستادن، برای دفاع از رهبر و وطن، حتی با نثار جانمان.
خانهای که فرو نریخت؛ بلندتر ایستاد
دیدار به پایان میرسد، اما بغضی در گلو مانده است. خانهای که ستونش با رفتن مرد خانه شکست، اما سقفش بلندتر از همیشه ایستاده. خانهای پر از داغ، اما روشن از نور ایمان، امید و یقین.
در بازگشت از این خانه، تنها یک جمله در ذهنم تکرار میشود: در این کوچهها، هنوز صدای قدمهای شهید شنیده میشود؛ راهش ادامه دارد.
انتهای پیام/