روایت آخرین روز زندگی فرمانده لشکر ۲۷ محمّد رسول الله(ص) + عکس

روایت آخرین روز زندگی فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص)+عکس

قاسم صادقی می‌گوید: عباس سوار قایق شد و گفت؛ "قاسم، بگوش باش کارت دارم."، گفتم؛ "چشم."، ۴ تا بیسکویت کام‌کام گذاشتم تو بادگیر سبزرنگش زیب را کشیدم، چون صبحانه نخورده بود.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، قاسم صادقی یکی از رزمندگان قدیمی دفاع مقدس آخرین دیدار خود با شهید عباس کریمی فرمانده لشکر 27 محمّد رسول‌الله(ص) و تشییع باشکوه(!) او در جبهه را این‌طور روایت می‌کند:

صبح روز 23 اسفند 1363 قرارگاه لشکر 27 جلسه شورای فرماندهی (حاج عباس کریمی، حاج رضا دستواره، حاج مجید رمضان و...) تمام شد.
حاج عباس دم سنگر پوتین پا می‌کند و رضا دستواره هم بندهای پوتین خودش را می‌بندد.

ـ رضا، من میرم جلو تو خط، شما برو سنگر.

ـ عباس، نه  تو برو تو سنگر، من میرم جلو.

چند بار تعارف شد...، یکدفعه باصدای بلندتر عباس گفت؛ "من فرمانده‌ام."، رضا سکوت کرد چشمانش پراز اشک شد، هوا سرد بود و رضا سرما خورده بود، آب دماغش را بالا کشید باعباس خداحافظی کرد، عباس سوار قایق شد و گفت؛ "قاسم، بگوش باش، کارت دارم."، گفتم؛ "چشم."، 4 تا بیسکویت کام‌کام گذاشتم تو بادگیر سبزرنگش زیپ را کشیدم، چون صبحانه نخورده بود، (دو ساعت قبل زیر سرم بود.)، قایق حرکت کرد و چشم‌های من دنبال او رفت.

داخل آبراه، قایق پیچید، چشمان من تار شد، ساعتی بعد بیسیم به صدا درآمد؛ "از بابابزرگ به قاسم؟"، "بله، بگوشم."، "خیبری‌ها را حرکت بده (روی پل‌های شناور)"، "خداحافظ، شنیدم". پل‌ها را با قلاب بستم و با طناب به قایق وصل کردم، در حال حرکت داخل آب بودم قایقی طوسی‌رنگ متوقف شد، حسین فهیمی بود و گفت؛ "قاسم، بیا!"، رفتم، داخل قایق را نگاه کردم پتویی سربازی بود، گفتم؛ "چیه؟"، پتو را کنار زد و پیکر پاک حاج عباس کریمی بود با صورتی گل‌آلود و خشک‌شده و سیاه‌شده، ولی زیر سر پراز خون، سر را برگرداندم به‌اندازه 4وجب شکافته بود.

به حسین گفتم؛ "چی شد؟"، گفت؛ "بالای روستای الهاله کنار خاکریز دور تا دور آب بود، داشت یک فرمانده ارتش را توجیه می‌کرد که لشگر 27 بیاد عقب، خمپاره دشمن شلیک کرد داخل آب پشت سر عباس منفجر شد، تعدادی زخمی شدند و عباس درجا شهید شد".

مجید رمضان ستاد 27 گفت؛ "قاسم، خودت عباس را ببر تهران."، گفتم؛ "باشه."، سوار قایق شدم. در مسیر راه فرمانده سپاه یکم ثارالله (سردارحسین دهقان) را دیدم، گفت؛ "کجا با این عجله؟"، گفتم؛ "عباس شهید شده."، تکه کاغذی از جیب درآورد و مطلبی نوشت با این موضوع؛ "معاونت فرهنگی، از این شهید به‌نحو احسن استقبال و مراسم برپا شود".

شهید را با قایق فرستادم اورژانس...، آمدم پیش مجید رمضان و گفتم؛ "به ممقانی بگو آمبولانس بده."، او هم داد، سوار شدم رفتم معراج اهواز مسئول برادر حبیب تاجیک بود، سلام کردم، گفتم؛ "فرمانده لشگر شهید شده آوردن اینجا."، اوّل انکار کرد، زدم زیر گوشش و کارت شناسایی ازش گرفتم و گفتم؛ "به کسی نگو  این فرمانده است چون رزمندگان دمغ و ناراحت می‌شوند".

با مکافات آدرس دادم که عباس شلوار من با این نشانی پایش است، جنازه را با تابوت گرفتم. آهنگران آمده بود معراج، گفتیم؛ "یک نوحه بخوان!"، و خواند؛ "ای از سفر برگشتگان...".

با جنازه با آمبولانس آمدیم بیرون حاجی‌بخشی با دوربین سرزده فیلم‌برداری کرد، دم درب معراج آقا شیخ حسین انصاریان یک‌دفعه سر رسید.
بهش گفتم؛ "رفیقمون شهید شد."، حسابی دمغ شد، گفت؛ "می‌خوام برم کرمان سخنرانی، می‌ترسم تشییع تهران نباشم...، تابوت را بگذار زمین من هم تشییع کنم ثوابش را ببرم."، و بعد حرکت کردم.

شهید , دفاع مقدس , شهادت ,

آمدم بیمارستان کلانتری رفتم درب منزل شهید دستواره، خانمش آمد دم در، سلام کردم، گفتم؛ "عباس شهید شده تو آمبولانس است می‌خواهم ببرم تهران، به خانمش نگو  تا فردا."، حرکت کردم آمدم پادگان دوکوهه، یک بار دور صبحگاه جنازه عباس را چرخاندم (چون اعتقاد داشت کعبه رزمندگان  همین‌جاست).

حسین بهشتی مخابرات و جمیل‌آبادی تعاون را سوار کردم، شبانه رسیدم تهران رفتم بیمارستان نجمیه، شهید را گذاشتم سردخانه تا پدر و مادر، خواهر، برادر و خانم عباس جمع شوند. برنامه تشییع دو روز طول کشید داخل مسجد امام بازار، نماز توسط یک روحانی خوانده شد، تا چهارراه سیروس تشییع  باشکوهی شد و ظهر روز 26 اسفند 1363 در قطعه 24 کنار شهید ارتش حسن اقارب‌پرست دفن شد.

انتهای پیام/+

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
مدیران
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
triboon
گوشتیران