روزگاری شهید شدند که هنوز نام مدافعان حرم برسرزبانها نبود
چندی پیش بود که خبر تفحص و شناسایی هشت شهید مدافع حرم ایرانی در سوریه منتشر شد. آنها در روزگاری به شهادت رسیدند که هنوز نام مدافعان حرم بر سر زبانها نیفتاده بود و کمتر کسی این شهدا را میشناخت و از اهدافشان در جبهه مقاومت آگاهی داشت.
به گزارش گروه رسانههای خبرگزاری تسنیم، چندی پیش بود که خبر تفحص و شناسایی هشت شهید مدافع حرم ایرانی در سوریه منتشر شد. طی عملیات تفحص پیکر مطهر شهیدان علی آقاعبداللهی، مهدی ذاکرحسینی، الیاس چگینی، محمدرضا یعقوبی، غلامعلی تولی، سیدمصطفی صادقی، حسن اکبری و رضا عباسی از طریق آزمایش دیانای شناسایی شد. آنها در روزگاری به شهادت رسیدند که هنوز نام مدافعان حرم بر سر زبانها نیفتاده بود و کمتر کسی این شهدا را میشناخت و از اهدافشان در جبهه مقاومت آگاهی داشت؛ شهدایی که بیش از شش سال گمنام بودند. پیکر مطهر شهدا بعد از اطلاعرسانی به خانوادههایشان برای طواف و زیارت حرم مطهر امام رضا (ع) به مشهد منتقل و بعد از آن به زادگاه خویش رهسپار شدند. در این مجال با همراهی خانوادههایشان به مرور سیره و سبک زندگی شهیدان الیاس چگینی، غلامعلی تولی و محمدرضا یعقوبی میپردازیم.
الهام چگینی
همسر شهید الیاس چگینی
من ساکن روستای امیرآبادنوی شهرستان بوئینزهرای قزوین هستم. راستش را بخواهید، یک جورهایی من و الیاس باهم دخترخاله و پسر خاله هستیم. اینکه میگویم یک جورهایی به این دلیل است که خاله تنی ما در زلزله بوئینزهرا در سال 1341 از دنیا رفت و پدربزرگم خودشان برای دامادشان همسر انتخاب کردند که این همسر مادر شهید الیاس است. ما ایشان را خاله صدا میکردیم و بسیارهم دوستش داشتیم. الیاس با برادر من همکلاسی و رفیق صمیمی بود. الیاس متولد 30 شهریورماه سال 1353 و پاسدار بود. برای من پاسدار یعنی پاسداری از ولایت، پاسداری از میهن که خودش دنیایی از ارزشها را دارد. من به خاطر ایمان و اعتقادات مذهبی الیاس و لباس مقدسی که بر تن داشت به خواستگاریاش جواب مثبت دادم. او مردی صادق بود. من شناختی از زندگی با یک فرد نظامی نداشتم، اما همه خوبیهایش دلیل انتخابم بود و از این انتخاب هم راضی بودم. ما 24 شهریور 1383 ازدواج و زندگی مشترکمان را شروع کردیم. عمر زندگی مشترکمان 11 سال بود و دو فرزند از او به یادگار دارم. فاطمه متولد سال 1386 و محمد متولد سال 1392 است. خدا را شکر میکنم که سالها در کنار او زندگی کردم.
«شهادت» مزد مهربانیهایش بود
همسرم در خانوادهای رشد پیدا کرده و تربیت شده بود که به رزق حلال خانه و نان طیبی که به سفرهشان آورده میشد، بسیار اهمیت میدادند. خانوادهشان به نماز اول وقت بسیار توجه داشتند. یکی دیگر از خصوصیاتی که او داشت دستگیری از افراد نیازمند و کمتوان بود. الیاس طوری امور مالی خانه را اداره میکرد که هم بتواند دستگیر نیازمندان شود، هم به آنهایی که برای رفع مشکلات مالی به او مراجعه میکردند کمک کند و هم امور خانواده را بچرخاند و به اهل خانه سخت نگذرد. همسرم بر این باور بود که وقتی با یک دست کمکی میکنید، نباید دست دیگر متوجه شود. من از این کمکها اطلاعی نداشتم و بعد از شهادتش از زبان دیگران آن را شنیدم. نمونهای از رفتار بارز الیاس احترام به پدر و مادر، مخصوصاً مادر بود. او دست راست و همراز و محرم مادرش بود. مادرش هم همه حرفهایش را به الیاس میزد. من در جریان این درددلها بودم. به نظرم که 11 سال در کنار الیاس بودم، همه خوبیهایش دست به دست هم داد تا خدا عاقبتی، چون شهادت را برایش مقدر فرماید. الیاس حرفی از شهادت نمیزد، اما در دعاهایش از خدا شهادت را طلب میکرد. قبل از خواب همیشه وضو میگرفت و به خدا میگفت، خدایا عاقبت ما را به شهادت ختم کن. دعای شهادت را از زبانش بارها شنیده بودم، اما اینکه بخواهد بنشیند و مستقیم با من از شهادت صحبت کند، نه این طور نبود. نهایتاً هم در سال 1394 به شهادت رسید.
من از او دل کندم و او راهی شد
مرداد ماه سال 1394 همسرم برای گذراندن یک دوره عقیدتی و سیاسی به قم رفت. وقتی از قم برگشت خیلی تغییر کرد. از زمان برگشت از قم تا زمان اعزام و شهادتش چهار ماه طول کشید. الیاس در این مدت به کل تغییر کرده بود. او شخصیت شوخی داشت، در این مدت بسیار ساکت بود و به شدت مهربانتر از گذشته رفتار میکرد، چهرهاش نورانی شده بود. این برای من بسیار بارز و واضح بود، به طوری که به خواهرم گفتم نمیدانم چرا این قدر زندگی ما شیرین شده؟! نمیدانم بعد از این چه اتفاقی قرار است برای ما بیفتد؟
همسرم ابتدا از رفتن خودش حرفی به میان نمیآورد. نزدیک رفتنش که شد، از دوستان و همکارانش برایم صحبت میکرد که به سوریه اعزام شده بودند. از حال و هوای آنها و منطقه برایم میگفت؛ از همکارش سرهنگ محمد رضایی که چند ماه پیش از قزوین به سوریه اعزام شد و خبری از او نبود. او از من میخواست برای مشخص شدن وضعیتش دعا کنم، میگفت: «برادر محمد رضایی هم زمان جنگ تحمیلی به شهادت رسیده و پیکری از وی برنگشته، حالا این بیخبری برای خانوادهاش سخت است.» بعد هم خاطرات جبهه مقاومت را از زبان همکارانش برایم روایت میکرد و میگفت: «داعش میخواست سینه یکی از همکارانم را زندهزنده بشکافد که همان لحظه نیروهای مقاومت از راه میرسند و همکارم جان سالم به در میبرد.»
هر بار خبرهای منطقه را برایم میخواند و از اعزامها و موفقیت عملیاتها میگفت. شاید میخواست من را برای رفتن خودش اینگونه آماده کند. نهایتاً یک روز به من گفت: اگر من بخواهم بروم شما به من اجازه میدهید؟ اصلاً فکرم به اینجا نمیرسید که روزی بخواهد لباس مدافعان حرم را به تن کند و راهی شود. از همان روز به بعد در خانه ما حرف از رفتن و اعزام به سوریه شروع شد. برای من سخت بود. خودم کمسن و بچهها کوچک بودند. وقتی از من این سؤال را پرسید رضایت مختصری دادم، آن هم فقط و فقط به خاطر خودش. خیلی عاشق رفتن بود و از آنجا که این اعزامها داوطلبانه بود، بعد از اعلام رضایت خانواده باید نامشان در قرعهکشیها هم درمیآمد که قرعه ابتدا به نامش نیفتاد و از این بابت خیلی ناراحت بود. وقتی هم که نامش در قرعه افتاد، رفتنش به تأخیر خورد. وقتی متوجه تأخیر شدم، لبخندی زدم. همین که لبخند من را دید، گفت: خب بگویید چرا رفتن من هماهنگ نمیشود! شما از ته دلتان رضایت ندادهاید؟ بعد هم گفت: من باید بروم! به خدا قسم اگر سوریه نشود، به عراق و یمن میروم. من دیگر دل ماندن ندارم. گفتم: من از این جهت خوشحال شدم و لبخند زدم که اگر یک روز هم بیشتر در کنار ما باشید، برای من و بچهها غنیمت است. همین! خلاصه یک مرتبه نشستم با الیاس صحبت کردم و با خودم قرار گذاشتم که از او دل بکنم. به الیاس گفتم: جان من به خاطر رضایت خدا و اهل بیت (ع) و حضرت زینب (س) و به خاطر دل خودت با تمام وجود رضایت میدهم، اما حرفهای من را بشنو. من خودم را کنار میگذارم، همه وابستگیمان را، همه تعلق خاطرمان را، همه دلتنگیای که بعد از رفتنت سراغ من خواهد آمد. همه اینها را کنار میگذارم. فکرم پیش بچههاست! یک روزی اینها بزرگ میشوند و به من میگویند که چرا اجازه رفتن دادی؟ من نمیتوانم بچهها را در نبود تو، آنطور که باید تربیت کنم. الیاس جان با حرف و حدیث مردم چه کنم؟ او ایستاده به صحبتهای من گوش میکرد. وقتی گفتم حرف و حدیث مردم، خم شد و دست روی زانوهایش گذاشت و گفت: «این حرف تو زانوهای من را سست کرد، اما من به تو میگویم حرفهای مردم را به گوش نگیر و فقط ببین خدا چه میگوید!» بعد گفت: تو دوست داری من سرپرست شما باشم یا خدا؟ گفتم: خب هر دوی شما! گفت: در روایات داریم که خدا فرموده است، اگر پدر خانوادهای جانش را در راه اسلام بدهد، من برای فرزندان او پدری خواهم کرد.
حرفهایش را که شنیدم آرامش پیدا کردم، اما ته دلم آشوب بود. همان روزها بود که مداحی «یاد امام و شهدا دلُُ میبره کرب و بلا» از تلویزیون پخش شد. من خودم این مداحی را خیلی دوست داشتم. همیشه حتی زمانی که مجرد بودم و این آهنگ را میشنیدم با خودم میگفتم،ای کاش ما در زمان جنگ تحمیلی بودیم و میتوانستیم کاری برای جبهه انجام دهیم. پخش آن مداحی در آن روزها و در لحظات آشوب دل من، یک تلنگر بود. به خودم گفتم تو همانی بودی که همیشه حسرت میخوردی در روزهای جبهه و جهاد باشی؟ امروز میدان امتحان فراهم شده، پس باید خودت را نشان دهی! خدا را شکر کردم که خدا من را آگاه کرد و از الیاس دل کندم و او راهی شد.
اعزام با پاسپورت زیارتی
زمانی که میخواستم بدرقهاش کنم برای اینکه خیالش را راحت کرده باشم، گفتم الیاس جان شما با این فکر و هدف برو که مجرد هستی و همسر و فرزندی نداری! که بتوانی بهتر در راه خدا جهاد کنی. الیاس در جواب من گفت: «من از این همه محبت سپاسگزارم. تو خیالم را راحت کردی!» من با تمام وجود رضایت دادم، خوشحالیام را نشان دادم که او با اطمینان و خیال راحت برود، اما دل کندن و بریدن از تعلقات دنیایی برای شهدا هم سخت است، ولی ایمانی که در وجودشان است و اعتقاد و باور به مسیری که در آن قدم میگذارند به آنها کمک میکند. الیاس با پاسپورتی که برای زیارت سوریه گرفته بود، راهی شد. قرار بود سال 1390 من و الیاس به زیارت سوریه برویم، اما وقتی شرایط منطقه تغییر کرد ما را به زیارت نبردند. شهید پاسپورتش آماده بود و با همان پاسپورت راهی شد. آنقدر هم خالص و پاک با پا که نه با سر رفت که در مدت دو هفته حضور در منطقه به شهادت رسید.
شهادتش را نمیپذیرفتم!
فردای روزی که به سوریه رسید، تماس گرفت و گفت به زیارت رفتیم. روزهای ابتدایی هر روز یا یک روز در میان در تماس بود. وقتی قرار بود به عملیات بروند، دو روز پشت سر هم زنگ زد و به من گفت که ما میخواهیم برویم جایی که به تلفن دسترسی نداریم. اگر تماسی نگرفتم، نگران نباشید. من نمیدانستم میخواهند به عملیات بروند. خیلی روحیهاش خوب بود. وقتی باهم صحبت میکردیم، اصلاً فکرش را هم نمیکردم در شرایط منطقه جنگی است. همهاش میگفت جایی زیباتر از اینجا نیست. وقتی میپرسیدم کی برمیگردی؟ میگفت الهام خانم اجازه بده! من پام برسه اینجا، میام انشاءالله. زود میام. رفت عملیات و ما بیخبر از او ماندیم. بعدها همکارانش برای من این طور روایت کردند که آنها طی عملیاتی بسیار سنگین توانسته بودند دو روستا را از محاصره داعش آزاد کنند، اما هجمه بسیار سنگینی روی رزمندگان ما بود. زمانی که الیاس میخواست به سمت ساختمانها برود، بر اثر انفجار تلهها به شهادت میرسد. من 14 روز از شهادتش بیخبر بودم. بعد از این مدت متوجه شهادتش شدم و، چون پیکری از او نبود، قبول نکردم. وقتی همرزمانش از سوریه برگشتند و ماوقع را برایم شرح دادند، باز هم نپذیرفتم تا اینکه نامه شهادتش از تهران آمد و قرار شد یادبودی برایش بگیریم.
8 سال یک طرف، این چند روز یک طرف!
تا قبل از شناسایی پیکرش، هشت سال چشمانتظارش بودم، ما شهادت را پذیرفته بودیم، اما باز هم امیدی در دلمان بود که شاید خودش برگردد. بعد از شنیدن خبر شناساییاش خیلی سبک شدم و به خدا گفتم خدایا ما این هشت سال را چطور گذراندیم؟ هر مرتبه که به آن فکر میکنم جز عنایت خدا و نگاه خانم حضرت زینب (س) و عنایت اهل بیت (ع) چیز دیگری را نمیبینم که به ما تاب و تحمل میداد.
این را هم بگویم که همه آن هشت سال دوری یک طرف و آن چند روز مراسم و تشییع یک طرف. این روزها خیلی سختتر از آن هشت سال برای ما میگذرد. ما در آن هشت سال امیدی داشتیم که حالا شاید بیاید که حالا شاید اسیر شده باشد، اما همه آن انتظارها با آمدن پیکرش به اتمام رسید. وقتی قرار بود برای اولین بار بعد از هشت سال او را زیارت کنم، فکر میکردم قرار است خودش را ببینم. هر لحظه که به لحظه وصال نزدیکتر میشدم، خیلی برایم سخت میگذشت، اما این را باور دارم که مسیری که الیاس برگزید و راهی که او برای خودش انتخاب کرد و به شهادت ختم شد، مسیر حق بود و من هم بر آن پایبندم. حقیقت این است که این راه و هدف شهید است که من را سر پا نگه داشته و یادگارهای شهید هستند که برای ادامه زندگی به من امید میدهند.
گمنامی را دوست داشت
خودش خیلی دوست داشت مفقودالاثر باشد، اما مادرش بسیار بیتابی میکرد. میگفت: «خدایا حتی شده یک تکه استخوان برای ما بیاید. مطمئن هستم آمدنش فقط به خاطر دعای مادرش است. اهل دیدهشدن نبود. همیشه میگفت که کاری که برای رضای خداست، چه نیازی است که همه بدانند؟! بینامونشانبودن را بیشتر میپسندید. زمانی که میخواست به سوریه برود گفت کسی نداند، اما به اصرار من به مادرش اطلاع داد. من از الیاس خواهش کردم به مادرش هم بگوید که او نیز در جریان سفر باشد. میگفت: دوست دارم بیخبر بروم و کسی نداند. مادرش بعد از دیدار با پیکر فرزندش به من گفت: «دعا کن من بروم پیش الیاس، چون دیگر آرزویی ندارم.»
گاهی دلتنگ سربهسر گذاشتنهایش میشوم
گاهی به وقت دلتنگی گریه میکردم. بیتابیهایم بهانه میشد تا او را در خواب ببینم. الیاس میگفت: «اگر میخواهی من خیلی دوستت داشته باشم، دیگر گریه نکن، چون من اذیت میشوم. مرور خاطراتش دلتنگیهایم را زیاد میکند و در زندگی روزمرهام اثر میگذارد، برای همین سعی میکردم زیاد وارد خاطرات گذشتهمان نشوم، اما خب گاهی پیش میآید. جایی که به من آرامش میداد یادبودی بود که برایش درست کرده بودیم، اما رفتهرفته دیگر نمیتوانستم آن آرامش را از مزار یادبودش بگیرم. گاهی دلتنگ سربهسر گذاشتنهایش میشوم.
انتظار مهدی فاطمه (س)
این هشت سال انتظار برایم درس بود. من عاشق امام زمان (عج) بودم، هستم و خواهم بود، آنقدری که دعای فرج زمزمه همیشگی من است، ولی وقتی همسرم شهید شد و بعد از هشت سال انتظار بازگشت، متوجه شدم انتظار من برای امام زمانم لقلقه زبان بود. این عنایت خدا بود که یک تلنگر به من زده شود. خدا کلمه «انتظار» را با نیامدن پیکر همسرم برایم معنی کرد. با خودم گفتم اگر بخواهیم همین انتظار را برای حضرت مهدی (عج) داشته باشیم، ایشان میآید، اما عمل و رفتار ما چیزی غیر از انتظار را نشان میدهد. ما به فکر ایشان نیستیم، اما مهدی فاطمه (س) به فکر ما هستند. این برای من عنایت الهی بود که انشاءالله بتوانم قدردان این عنایت الهی باشم و خودم و بچههایم را به رکاب امام زمان (عج) برسانم. من نیک میدانم هر کار خدا بیحکمت نیست.
بمان، تو را جان زینب (س) همین جا بمان!
خرداد سال 1402 ما را به زیارت حرم حضرت زینب (س) بردند، با خودم کلنجار میرفتم که چطور میخواهم بروم جایی که همسرم در آنجا به شهادت رسیده و پیکرش برنگشته است؟! بچهها با رفتن به سوریه چه خواهند کرد؟! راهی سوریه شدیم و همین که به زیارت مشرف و وارد حرم شدم نا خودآگاه اشکهایم سرازیر شد. به خانم زینب (س) گفتم خانم جان شکرت. از تو سپاسگزارم که الیاس من را به آرزویش رساندی. ما اینجا روضههای کربلا را میشنویم، اما وقتی میرویم سوریه این روضهها به عینه برایمان مجسم میشوند. مظلومیت خانم زینب کبری (س)، اسارت اهل بیت (ع) و شهادت امام حسین (ع) و واقعه کربلا برایت مرور میشود و این سفر درک تو را از واقعه کربلا بالا میبرد. به خانم گفتم، بیبی جان ببخش اگر زمانی گفتم نبودنهایش دشوار است، در برابر مظلومیت شما ما سختی نمیکشیم. پیش بیبی جان بمان و برای ایشان دلگرمی باش. بمان، تو را جان زینب (س) همین جا بمان. الیاس جان، من غریب نیستم. من بیکس نیستم. این خانم زینب (س) است که غریب و مظلوم است. دل کندم و گفتم راضیام به رضای خدا. این سفر زیارتی سوریه برای من فراتر از یک سفر بود.
تنها شهید روستای امیرآبادنو
شب اعزام متوجهشدم دنبال چیزی میگردد. پرسیدم دنبال چیزی هستی؟ گویا دنبال وصیتنامهاش بود که از قبل آن را نوشته بود که پیدا نشد. بعد همان شب قلم و کاغذ برداشت و به شوخی به من هم گفت، بیا بنشین که میخواهم همه زندگیام را به نام تو بزنم. من بغض کرده بودم و او میخواست حال و هوایم را عوض کند. اشکهایم جاری شد و رو به الیاس گفتم، دنیا برای من باشد و تو نباشی، چه صفایی دارد؟! بعد گریه کردم و رفتم تا او بتواند به راحتی وصیتنامهاش را بنویسد. الیاس در وصیتنامهاش از من خواسته بود سایبان بچهها باشم و بچهها را خدایی تربیت کنم. او در ادامه وصیتنامهاش از مردم عزیزمان خواسته بود پیرو ولایت فقیه باشند. همسرم بعد از تشییع باشکوه و بدرقه مردم عزیزمان در گلزار شهدای روستایمان به خاک سپرده شد. شهید الیاس چگینی اولین شهید روستای ماست.
ما رایت الا جمیلا
زندگی من سه دوره دارد؛ دوره اول 11 سال همراهیام با الیاس بود و دوره دوم هشت سال انتظاری که برای آمدنش کشیدم و دوره سوم هم مربوط میشود به روزهای بعد از شناسایی پیکرش. همه این دورهها سختیها و شیرینیهای خودش را داشت؛ سختیهایی که با توکل به خدا و اهل بیت (ع) و عنایات خاصه ایشان به زیبایی تبدیل میشدند. اینجاست که باید به تأسی از پیام عاشورا بگویم چیزی جز زیبایی ندیدم، ما رایت الا جمیلا.
سلیمه علییاری
همسر شهید غلامعلی تولی
همسر شهید در این گفتگو ماجرای جالبی از ازدواج خود و همسرش روایت میکند، او میگوید: حکایت ازدواج من و غلامعلی شنیدنی است. ما هر دو اهل دو روستای مجاور هم بودیم و روستاهایمان حدود 500 متر باهم فاصله دارد. غلامعلی گلهدار بود و گوسفندان را به صحرا میبرد. یک روز که او همراه دوستانش در صحرا بود، من و پدرم هم برای کار کشاورزی به صحرا رفته بودیم. همان جا بود که غلامعلی من را دید و بعد از آن خانوادهاش را برای خواستگاری به خانه ما فرستاد. او هنوز سربازی نرفته بود. خیلی کمسنوسال بود و آن زمان این طور نبود که ما بخواهیم بنشینیم و باهم در مورد مسائل زندگی صحبت کنیم. او شش بار به خواستگاری من آمد و پدرم هر شش مرتبه پاسخ منفی داد.
پدرم میگفت: غلامعلی هنوز بچه سال است و خدمت سربازی نرفته. کمی بعد از آن غلامعلی به صورت داوطلبانه راهی جبهه شد، سال 1365 بود که لباس رزم پوشید. وقتی غلامعلی در جبهه حضور داشت، خانوادهاش چند باری به خانه ما آمدند و به پدرم گفتند پسر ما به خاطر دختر شما به جبهه رفته و زیر توپ و خمپاره است! اما پدرم میگفت خودتان میدانید! الان شرایط جبهه است! چطور دخترم را به پسرتان بدهم، اگر او برود و شهید شود، دخترم با یک فرزند چه کند؟
نهایتاً این آمدورفتنها شش ماهی طول کشید. یک روز خودش از جبهه برای پدرم نامه نوشت که من را مدتها چشمانتظار گذاشتهاید و در آن نامه بسیار ابراز ناراحتی کرده بود. وقتی پدرومادرم نامه را خواندند، بسیار ناراحت و منقلب شدند. برای همین پیام دادند که اگر این مرتبه سالم از جبهه برگردید، دخترمان را به تو خواهیم داد. وقتی غلامعلی از جبهه برگشت، آمد خواستگاری و پدرومادرم اعلام رضایت کردند و این وصلت جور شد. غلامعلی هم در عرض 25 روز عقد و عروسی را برگزار کرد. او میگفت: اگر طولانی شود، شاید باز به مشکل و مخالفت مادر و پدرت بخوریم. ما اردیبهشت ماه سال 1366 زندگی مشترکمان را باهم شروع کردیم. بعد از عروسی در شهرستان خودمان مینودشت مستقر شدیم و یک هفتهای کنار من بود و بعد از آن هم مجدداً به جبهه میرفت و میآمد. قبل از اعزام من را به خانه پدرش میبرد و خودش راهی میشد. گاهی میگویم من چقدر صبر داشتم؛ سختی نبود غلامعلی در همه این سالها، تولد بچهها، مشکل مسکن و تحصیل در همه این روزها. او در مأموریت و میدان جهاد بود. با خودم میگویم خدا چرا آنقدر به من صبر داده است، شاید آن روزها تمرینی بود برای نبودنهای غلامعلی در سالهای بعد از شهادت و روزهای گمنامیاش. ماحصل زندگی من و همسرم دو پسر و یک دختر است.
چفیه خونی و زخمهای مجروح
خاطرات روزهای جبهه و جنگ غلامعلی هم شنیدنی بود. همسرش میگوید: «گاهی که از جبهه میآمد، برایم از حال و هوای جبهه صحبت میکرد. یک مرتبه از شهیدی برایم روایت کرد و گفت: یکی از همرزمانم به شدت مجروح شده بود. شکمش باز شده بود. من هر چه چفیه را نگه میداشتم و آن را محکم میبستم، فایدهای نداشت. دوباره خونریزی میکرد و شرایط بسیار وخیمی داشت. همرزمانش هم بارها از شجاعت و نترسی همسرم برایم صحبت میکردند و میگفتند ما آمدیم و دیدیم که یک نوجوان کمسن و سال با این شجاعت در حال رسیدگی به این مجروح است. واقعاً این باعث افتخار ما بود که او هراسی از دشمن نداشت.»
یا لیتنا کنا معک
خانم علییاری در ادامه به اصرارهای همسرش برای رسیدن به جبهه مقاومت اشاره میکند و میگوید: «همسرم قبل از اعزام به سوریه، سال 1391 در مرز سیستانوبلوچستان خدمت میکرد. 10 روز خانه بود و 20 روز در سیستانوبلوچستان. زمانی هم که بحث سوریه پیش آمد، به من گفت: من میروم. وقتی خانه بود پای تلویزیون مینشست و اخبار را پیگیری میکرد. از من خواهش میکرد و میگفت: اجازه دهید من بروم. یک بار پرسیدم چرا اینقدر اصرار به رفتن دارید؟ شما یک نفر بروید منطقه را از وجود داعشیها پاک میکنید؟ به من گفت: چه کشته شوم و چه بکشم، آرزو بر دل من نمیماند. روز قیامت در محضر امام حسین (ع) سربلند هستم که حرم اهل بیتش را حفظ کردهام، اما اگر نروم شرمنده خواهم شد که خداییناکرده بخواهد به حرم حضرت زینب (س) جسارت شود و من اینجا بنشینم و فقط نظارهگر باشم. بینهایت بیقراری میکرد، میگفت: مگر ما نمیگفتیم کاش زمان امام حسین (ع) بودیم و به یاری او میرفتیم، یادمان نرود که میگفتیم یا لیتنا کنا معک. حالا همین طور برویم پادگان و به خانه برگردیم و اخبار را از تلویزیون نگاه کنیم. چرا باید اینطور باشد؟ از زبان همکارانش شنیدم که اولین داوطلب حضور در جمع مدافعان حرم بود، اما فرماندهاش مخالف بود و به او گفته بود: آقای تولی شما میخواهید بازنشسته شوید، باید جوانها بروند، اما همسرم پافشاری میکند و میگوید: نه! من باید بروم.
دعای شهادتی که ویرانم کرد
او در ادامه میگوید: قبل از اعزام به سوریه، برای مأموریت به زاهدان و مشهد رفت و بعد هم برگشت. متوجه شدم پیگیر گذرنامهاش شده است. وقتی فهمید من در جریان هستم، گفت: «چون شما را خیلی دوست دارم، این را به شما میگویم که میخواهم راهی شوم. راستش میخواستم بیخبر بروم.»
من هیچ گاه جلوی مأموریتهایش را نگرفتم. ما همیشه شرایطش را درک میکردیم و کنارش بودیم؛ با تنهاییها، با نبودنها، با مأموریتها، با همه اینها کنار آمدیم، اما بحث سوریه که پیش آمد، من نگرانیهای خودم را داشتم، ولی او آنقدر با من صحبت کرد که راضی شدم. غلامعلی میگفت: من فقط برای بحث خدماتدهی و پشتیبانی میروم. ما را برای جنگ نمیبرند و به ما اجازه رویارویی با دشمن را نمیدهند.
اما دو شب مانده به رفتنش، به من گفت: عزیزم دعا کن که من شهید شوم! همین یک جمله کافی بود تا حالم را دگرگون کند. این همه سال او به مأموریت میرفت، حرف از شهادت هم میزد و من هم میگفتم تو مأموریت میروی، شهادت شهادت هم میگویی، اما شهید نمیشوی! فقط ما را دق میدهی، تن ما را میلرزانی تا برگردی، اما این دعای شهادت غلامعلی قبل از اعزام به سوریه، تمام وجودم را لرزاند. بغض گلویم را گرفت، انگار راه گلویم بسته شده باشد. دو روز هیچ صحبتی نتوانستم با او داشته باشم، فقط اشک میریختم، آنقدر که خودش هم ناراحت شد و گفت: من چه اشتباهی کردم و حرف از شهادت زدم و خواستم برایم دعا کنی؟ شما چرا این طور شدی هیچ وقت این گونه نبودی! اما صبح رفتنش او را با آرامش خاصی راهی کردم. لباسهایش را جمع و او را مهیای رفتن کردم. او رفت و دو شب در تهران بود. بعد به من گفت: فردا اعزام میشویم و نمیتوانم تماسی با شما بگیرم. وقتی هم رسید حلب، با شمارهای ناشناس با من تماس گرفت و گفت: ما رسیدیم و مراقب خودت و بچهها باش. غلامعلی چهار روز با ما تماس نگرفت و روز پنجم به شهادت رسید. من یک ماه تمام در انتظار بودم. همسر دیگر رزمندهها که من را میشناختند، میگفتند همسر ما تماس میگیرد، چرا آقای تولی تماسی با شما نمیگیرد؟ همسرانشان هم میگفتند جای تولی با ما فاصله دارد و به تلفن دسترسی ندارد. بعد هم که آمدند به ما گفتند شهید شده است.
حال و هوای شهید قبل از شهادت هم حکایتی دارد. سلیمه علییاری میگوید: «همرزمانش بعدها برایم تعریف کردند که شب قبل از شهادتش خیلی از بچهها وصیتنامه مینوشتند. ما به آقای تولی گفتیم، این همه حرف از شهادت میزنی، شما هم یک وصیتی بنویس! تولی در پاسخ گفت: من هر چه دارم متعلق به مادرم حضرت زهرا (س) است. جسارتی نمیکنم که در این دنیا چیزی را برای خودم و بچهها ثبت کنم. چیزی ننوشت. بعد به دوستانش اصرار کرده بود که موهایش را کوتاه کنند و آنها هم گفته بودند تو که موهایت کوتاه است، چرا آنقدر اصرار داری؟ گفته بود قربانگاه اسماعیل همین جاست. صبح روز پنجم وضو میگیرد و همراه با بچهها به شناسایی میرود که دیگر بازنمیگردد و به شهادت میرسد.
عزیزم! من برمیگردم!
در این سالها خیلی حرفها شنیدهام؛ اینکه غلامعلی مجروح شده و در ماشین جا مانده و داعشیها او را با خود بردهاند. برخی هم گفتند تولی دست آنها بود. ما آمدیم پناه گرفتیم و سه ساعت بعد رفتیم دیدیم که ماشین را آتش زدهاند. بعد از این حرفها امید داشتم که او در اسارت دشمن باشد. یک بار هم خوابش را دیدم. درخواب به من گفت: «عزیزم من برمیگردم، من کارم تمام شود، برمیگردم. اینجا کار دارم. در این 10 سال انتظارم این بود که روزی با جانبازی یا قطع نخاعشدن برگردد که خبر دادند، پیکرش را شناسایی کردهاند.»
خادمالشهدا شدهام!
باور کنید همچنان در دلم مانده است، آن لحظه آخر وداعمان که دستانش را تکان داد و به من گفت: برو خانه. از خدا میخواهم همه لحظاتی را که در نبود او به سختی گذشت در آخرت برای ما حساب کند و ما را همسنگر شهیدمان بداند. بعد از آمدن او هم میهمانهایش را با جان و دل میپذیرم و خادم او شدهام. همه زندگی من و همه فرزندان من فدای راه حضرت زهرا (س). آنقدر خوب بود که خداوند شهادت را نصیبش کرد. از همین جا، از رسانه شما، از همه مردم سپاسگزارم که در طول مسیر تشییع با گل و شیرینی به استقبالش آمدند. اجرتان با خود شهید انشاءالله.»
فاطمه آقاجانی/ همسر شهید محمدرضا یعقوبی
شهید محمدرضا یعقوبی که وکیل پایه یک دادگستری بود، همزمان با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و در جنگ به مقام جانبازی هم رسید. او وقتی خبر حملات تکفیریها و داعش به اماکن متبرکه شیعیان در سوریه را شنید، برای دفاع از حریم اهلبیت (ع) درنگ نکرد. او راهی شد و در تیر ماه سال 1395 مصادف با نیمهشب 19 رمضان، شب ضربت خوردن امیرالمؤمنین (ع) در سن 53 سالگی در شهر حلب سوریه به فیض شهادت نائل شد.
جانباز جنگ تحمیلی
همسر شهید میگوید: «محمدرضا متولد دوم خرداد 1344 (البته طبق شناسنامه، شاید سنش بزرگتر هم باشد) و اهل لنگرود بود. پدربزرگهای من و همسرم اهل یک روستا بودند. محمدرضا از همان دوران نوجوانی روحیه جهادی و بسیجی داشت. با آغاز جنگ تحمیلی خودش را به جبهههای جنگ حق علیه باطل رساند و در این میان به مقام جانبازی نائل شد. او بعد از مدتی جزو نیروهای کادر سپاه شد. وقتی به خواستگاری من آمد، پاسدار بود. من هم با محمدرضا همعقیده و همراه بودم، برای همین به خواستگاریاش جواب مثبت دادم.»
اعزام به خارج از کشور
او در ادامه به شاخصههای اخلاقی شهید یعقوبی اشاره میکند و میگوید: «وضعیت مالی خانواده شوهرم بسیار عالی، اما محمدرضا انسانی سادهزیست بود. بدون هیچ وابستگی و علقهای به دنیا و تجملات مادیاش. خانواده همسرم امکان اعزامش را به خارج از کشور برای ادامه تحصیل داشت، اما محمدرضا تعلق زیادی به کشورش داشت. همان زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد و او فرمان امام خمینی (ره) را برای حضور در جبهه به تحصیل در خارج از کشور ترجیح داد و لباس رزم به تن کرد. گاهی من و بچهها را میهمان خاطرات خود از جبهه و همرزمانش میکرد؛ خاطرات نیکی که بر زبان جاری میشد و به دل و جان ما مینشست، اما شرایط جانبازی و گذر زمان بسیاری از آنها را از یاد و خاطرهاش زدوده بود. شاید لازم بود کسی بخشی از آن خاطرات را یادآوری کند تا بقیه آن را به خاطر بیاورد. او از همرزمان شهیدش نقیبیراد، شهید شفاییه، شهید املاکی و شهید طوسی برای ما روایت میکرد.
وکیل پایهیک دادگستری
تحصیل و علمآموزی یکی دیگر از شاخصههای اخلاقی شهید محمدرضا یعقوبی بود. همسرش میگوید: «روزهای پایانی جنگ بود. او پنج سالی در جبهه حضور داشت، اما با اعتقاد به اینکه روزی جنگ به پایان خواهد رسید و برای اثبات اینکه در جبهه علمی هم تواناست، ادامه تحصیل داد و بعد از اتمام دیپلم، در کنکور شرکت کرد و با رتبه خوبی در دانشگاه شهید بهشتی در رشته حقوق پذیرفته شد. محمدرضا بعد از آن از سپاه استعفا کرد و دو سال بعد از پایان دوره کارشناسی در آزمون کانون وکلا پذیرفته شد و توانست در این حوزه موفق باشد.»
غیرت و همسنگری
محمدرضا یعقوبی فردی موفق و به لحاظ اجتماعی متمول محسوب میشد، اما فاصله گرفتن از جبهه و جهاد و مشغولیت به امور مادی، غیرت جنگیدن را از خاطرش نبرد، به همین دلیل وقتی خبر حملات تکفیریها و داعش به اماکن متبرکه شیعیان در سوریه را شنید، برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) درنگ نکرد.
همسر شهید که همراه و همسنگر او بود، میگوید: «دفاع از حرم و عقیده و جنگ با کفر و صهیونیسم یک اعتقاد و باور الهی است و هیچ تردیدی در حقانیت این جهاد وجود نداشت که من بخواهم رضایت بدهم یا نه. ملاک من نبودم، ملاک راه و مسیر حقی بود که او در راه دفاع از اسلام و جهاد انتخاب کرده بود. محمدرضا حضور در جبهه مقاومت اسلامی را که انشاءالله زمینهساز ظهور امام زمان (عج) خواهد بود بر هر کار دیگری ترجیح میداد. در این مسیر هرگز نباید عواطف و تعلقات خاطر مانع شود. الحمدلله که من هم به این راه ایمان و عقیده دارم و تا آنجا که توانستم همراهیاش کردم. تعلقات و دلبستگیها جزءلاینفک انسان است، اما نباید مانع کارهای بزرگ شود. این را یک سعادت میدانم که اگر خدا قبول کند در مسیر مبارزه با صهیونیسم کنارش بودم.»
همسر شهید از وداع آخرش با شهید میگوید: محمدرضا یک مرحله به جبهه سوریه اعزام شد و مدت سیواندی روز در جبهه بود. زمان اعزام با او خداحافظی نکردم و با خودم گفتم اگر اتفاقی برایش بیفتد، میخواهم همان چهره همیشگیاش در یادم بماند. ساعت 11 شب بود. بچهها پدرشان را از زیر قرآن رد کردند و او راهی شد. در آخرین تماس تلفنی که دو یا سه روز قبل از شهادتش باهم داشتیم، به من توصیه کرد میخواهد باز هم در منطقه بماند و من از او خواستم بیاید و با بچهها دیداری داشته باشد و بعد برود که آخرین کلامش این بود: «ببینم خدا چه میخواهد» و خداحافظی کرد.
محمدرضا بر اثر انفجار تله انفجاری به شهادت رسید و خبر شهادتش در فضای مجازی پیچید. من هم از طریق همین اخبار و تماسهای مکرر اقوام متوجه شهادتش شدم. نحوه شهادتش به گونهای بود که پیکری برای ما نیامد و محمدرضا برای همیشه جاویدالاثر شد. راستش را بخواهید من در این سالها منتظر بازگشت پیکرش نبودم. تصور میکردم هر جا هست برای خداست و همه وجود او از آن خداست و به خدا برگشته است و مهم آن روح با عظمت الهی است که خداوند به انسان بخشیده و باید به گونهای به خدا برگردانده شود که خدا از آن راضی باشد.
ما ید واحد هستیم
همسر شهید در پایان به مراسم باشکوه تشییع پیکر شهید اشاره میکند و میگوید: «یک روز با من تماس گرفتند و خبر تفحص و شناساییشدنش را دادند. پیکر او بازگشت و من در مراسم تشییع و تدفینش امت واحدهای را دیدم که با حضورشان بهترین پاسخ را به جهان غرب و استکبار مخابره کردند. آنها در این مراسم به عشق اسلام و شهدا حضور پیدا کردند و به دشمنان زبون گفتند که ما ید واحد هستیم و اجازه تعدی و تجاوز به خاک و اصول دینمان را به احدی نخواهیم داد. من در مراسم شهید قلوبی را دیدم که به اذن خدا به هم نزدیک شده بود. همه آمده بودند. هر کسی در حد توان خود برای بهتر برگزار شدن مراسم شهید تلاش میکرد و من به این حضور مباهات میکردم.»
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/