خاطره مظاهر مصفا از قانون کشف حجاب و غربت مادرش
زندهیاد مصفا که او را بزرگترین قصیدهسرای معاصر پس از بهار معرفی میکنند، در کتاب «شاعر مشتعل» به بیان خاطرات خود از وقایع سیاسی و اجتماعی پرداخته است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، تازهترین اثر از مجموعه تاریخ شفاهی کتابخانه ملی با محوریت خاطرات مظاهر مصفا به قلم پیمانه صالحی منتشر شد و در دسترس علاقهمندان قرار گرفت. زندهیاد مصفا از بزرگترین قصیدهسرایان معاصر، مصحح و استاد دانشگاه بود که سالهای متمادی به عنوان استاد تمام در دانشگاه تهران مشغول به تدریس و تحقیق بود.
مصفا دوران تحصیلات اولیه خود را در مدرسه حکیم نظامی قم سپری کرد و سپس دوران متوسطه را در دارالفنون گذراند و به دانشسرای عالی رفت و به تحصیل در رشته ادبیات مشغول شد و تحصیلات خود را در رشته زبان و ادبیات فارسی تا اخذ درجه دکتری از دانشگاه تهران ادامه داد. با تاییدیه بدیعالزمان فروزانفر به پایاننامه وی با عنوان «تحول قصیده در ایران»، موفق شد مدرک دکتری خود را اخذ کند. مصفا همزمان با ادامه تحصیل، به استخدام آموزش و پرورش درآمد و مدتی هم رییس اداره فرهنگ قم بود و چندی هم ریاست مدرسه عالی قضایی قم را به عهده داشت. از سوابق علمی و اجرایی وی میتوان به ریاست پردیس فارابی دانشگاه تهران (پردیس قم) و دبیری دبیرستانهای تهران، ریاست انتشارات و مدیریت مجله آموزش و پرورش، دانشیاری دانشگاه شیراز و ریاست دبیرخانه مرکزی دانشگاه شیراز اشاره کرد.
خاطرات مصفا از چند وجه خواندنی است. او را به عنوان بزرگترین قصیدهسرای معاصر پس از بهار معرفی میکنند. برخی از سرودههای او در جنبشهای سیاسی و اجتماعی کشور به خصوص در زمان پهلوی، به عنوان شعار در میان مردم شهره شده بود؛ موضوعی که دردسرهایی نیز برای او ایجاد کرده بود و گفته میشود همین امر سبب ایجاد بحثی بین بدیعالزمان فروزانفر و او شده بود.
کتابخانه ملی که تاکنون آثار متعددی در حوزه تاریخ شفاهی منتشر کرده و برخی از مجلدات آن با اقبال خوبی نیز همراه بوده است، در جدیدترین جلد خود به زندگی این پژوهشگر و شاعر پرداخته است. نگاهی به زندگی خانوادگی مصفا از دوران کودکی و پس از آن بیان وقایع تاریخی، تحولات اجتماعی و اتفاقات و جریانهایی که در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران در برهههای مختلف در جریان بوده، از جمله خاطراتی است که در کتاب «شاعر مشتعل» به آن پرداخته شده است. بخشی از خاطراتی که در این کتاب ذکر شده، برای اولینبار منتشر میشود و این یکی از مزایای کتاب است.
این کتاب حاصل گفتگویی 14 ساعته با استاد مظاهر مصفا در 11 جلسه است که از 26 بهمن 1377 در منزل مصاحبهشونده آغاز و 13 آذر 1378 به پایان رسید. در بخش کارنامه که آثار استاد مصفا را شامل میشود، مشخصات کتابهای منتشر شدۀ وی به تفکیک درج و به ترتیب الفبایی مرتب شده است. کتاب حاضر از پنج فصل شامل «خانواده، دورۀ ابتدایی و دبیرستان حکیم نظامی»، «دانشسرای عالی و دورۀ دکترای دانشگاه تهران»، «تدریس در دبیرستانها، ریاست فرهنگ قم و بازرس تعلیماتی»، «دانشگاه پهلوی شیراز و مدرسۀ عالی علوم اداری و قضایی» و «سفر به پاکستان، دانشنامهنویسی و تألیفات» تشکیل شده است.
ساختار کتاب براساس پرسش و پاسخ تدوین شده و نویسنده تلاش کرده است به بخشهای مختلف زندگی راوی بپردازد؛ هرچند به نظر میرسد که برخی از بخشها میتوانست مفصلتر باشد. در بخشهایی از این کتاب درباره خاطره زندهیاد مصفا از قانون کشف حجاب میخوانیم:
وقتی خردسال بودم، بیحجابی شده بود و مادرم هنوز چادر سیاه به سر میکرد. مادرم از این چادرهایی که کمربند داشت، سر میکرد و بسیار هم قوی بود و سرپنجههای بسیار قدرتمندی داشت. تفرش که میرفتیم، مادرم شاخ گاو را میگرفت و روی گرده گاو میپرید! الان که من این گاوبازها را میبینم، میگویم که مادرم گاوبازی بلد بود. وی این قدر قوی بود که فرش را با یک دست می گرفت و تکان میداد! وقتی مادرم دستم را میگرفت تا مرا به مدرسه ببرد، هیچ قدرتی نمیتوانست از دستش فرار کند.
روزی داشتیم با مادرم از گذر خان به طرف خانهمان در کوچه حرم میرفتیم و اداره پدرم هم برِ خیابان ارم، نزدیکیهای کوچه ارگ بود. عزیزالله بیک که پاسبان محله بود، آمد که چادر مادرم را بردارد، هرچه کرد بکشد، نتوانست چون گرفته بود. من هم همراهش بودم و آن زمان خیلی خُرد بودم. در طول خیابان، جدال این زن غریبه چادرسیاه با این پاسبان سرخموی وحشتناک، تا آنجا که اداره پدرم بود، جریان داشت. کاسب، رهگذر و ... هم بودند، ولی جوانمردی نبود که بیاید مادرم را از دست این غول بیابانی نجات دهد! من هم پیوسته یک طرف چادر مادرم را گرفته بودم و مثلاً میخواستم کمک کنم که پاسبان نتواند بکشد.
خلاصه به کوچه ارگ رسیدیم و کسی به پدرم خبر داد. آنجا بود که چادر را از سر مادرم کشیده بود و پنجههای مادرم توی چادر بود و آن هم پاره شد! همینطور قسمت زیادی از چادر لوله شده بود و نمیتوانست آن را بکشد.
در همین حال پدرم رسید و به طرف عزیزالله بیک حمله کرد. او به پدرم گفت: «آقا، من را از نان خوردن میاندازند، چه خاکی به سرم بکنم؟» مادرم را از چنگ او درآورد و به خانه برد. پدرم میگفت که ممکن است به رئیس شهربانی گزارش داده باشند و مرا از کار بیکار کنند.
من این صحنه را در چندین منظومهام توصیف کردهام و غربت مادرم در آن لحظه، هرگز از خاطرم محو نمیشود. آن زمان مسیر جدال مادرم با پاسبان، برایم بسیار طولانی بود ولی حالا که از همان مسیر رد میشوم، میبینم یک راه چند دقیقهای است! این مسیر برای من در عالم خردسالی، یک سال طول کشید تا سایه حمایت پدرم آمد و ما را از دست این غول بیابانی نجات داد. دهها خاطره اینجوری در خاطرم مانده است و به همین دلیل مجموعهای از اضطرابها شدهام.
من این قصه را در کنگره بازار که در تبریز برگزار شد، تعریف کردم. کنگرهای تشکیل داده بودند(خارجیها هم بودند و ترجمه میکردند) که من در آنجا دو قصه از زمان رضا شاه نقل کردم که بعضیها دوست نداشتند بشنوند. یکی از آن قصهها، همین موردی بود که عرض کردم. گفتم: «من نمیدانم این مسلمانها در شهر قم کجا بودند و چه میکردند؟ مادرم فریاد میکشید و جدال میکرد و مثل یک ببر سوزنخورده میغرید، ولی هیچ کس از دکانش بیرون نیامد!» در ضمن طبقات دیگری هم(نمیخواهم اسم آنها را بگویم) در حال عبور بودند ولی کاری نکردند.
کتابخانه ملی کتاب «شاعر مشتعل» را در 232 صفحه و در 200 نسخه منتشر کرده است.
انتهای پیام/