روایت نویسنده کتاب «مربع های قرمز» از دیدار بانوان با امام خامنه ای/ کار، نشد ندارد
«اکثرالخیر فیالنساء» حدیث نوشته شده با خط نستعلیق و رنگ صورتی روی پرچم سبز اولین چیزی است که قاب نگاهم را پر میکند. چند بار میخوانمش «بیشترین خیر در زنان است.»
به گزارش خبرگزاری تسنیم، در آستانه ایام سالروز ولادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها، جمعی از بانوان فرهیخته، مادران برگزیده و فعالان عرصههای فرهنگی، اجتماعی و علمی، روز چهارشنبه با حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند. زینب عرفانیان نویسنده کتاب «مربع های قرمز» درباره این دیدار نوشت:
1.
نه به آن نمیروم، نمیروم کردنهایم، نه به راس 8 صبح مقابل دو آقایی که متصدّی ورودم به مراسمند، سبز شدنم. بندههایخدا از من نگرانترند که نکند دیر برسم. در خیابان ایستاده تا به محض رویتم کارتم را بدهند و راهیام کنند سمت حسینیه. کارت را میگیرم. هنوز برای داخل بردن رکوردر امید دارم و ازشان سوال میپرسم. از ممنوعیتش مطمئنند و قاطع جواب میدهند:
- رکوردر راه نمیدن، کیف و گوشیتون رو هم بذارید اینجا که معطل تحویل دادنشون نشید.
این پا و آن پا میکنم. ازآخرین باری که قرار شد بدون رکوردر روایتی را بنویسم، دو سال گذشته. مصاحبه با یکی از نیروهای امنیتی سپاه قدس. همه شرایط مصاحبه را پذیرفت جز وجود رکوردر. همین باعث شد مصاحبه را لغو کنم. ولی حالا ساعت 8 صبح، یک ساعت مانده به دیدار، همه راههای لغو بسته است. باید پیش بروم. ولی دست خالی؟
آقایان متوجه تعلّلم شدهاند. تاکید میکنند:
- عجله کنم که باید همراه بیش از هزار نفر دیگر داخل شوم.
دفترچه و خودکار را برمیدارم. نگاهم میکنند. این حجم از متوجه ممنوعیت ورود هر وسیلهای نشدن برایشان عجیب است؛ ولی درکم می کنند. طوری که بخواهند خیالم را راحت کنند میگویند:
- بهتون کاغذ و خودکار میدنا.
- از همین الان لازم دارم.
میفهمند حریف وابستگیام به کاغذ و خودکار نمیشوند:
- خب ببرید. فقط عجله کنید.
پا تند میکنم سمت اولین بازرسی. خانمی مقابل نردههای کوتاه آهنی و کیوسک نگهبان ایستاده. نزدیک 100 کارت از کارتی که آقایان به من دادهاند در دست دارد. اسامی را میخواند و صاحب کارت از میان جمعیت حلقه شده دورش، دست دراز میکند و کارتش را میگیرد. عدهای هم مثل من کارتشان را گرفتهاند و در صف ایستادهاند. از صف تک نفره و نظمشان خوشم میآید فقط کمیمی ترسم. از سرما و ایستادن در صف منظمی که به انتهای کوچه رسیده. انگار آن بیش از هزار نفری که گفته شد همه قبل ازساعت 8 اینجا بودهاند. غصه در دلم وا میرود. در این سرما چقدر اینجا بایستم؟ زود آمدهام که جایم پشت ستون و پایه دوربینها و دور از جایگاه نباشد. نگهبان کنار کیوسک صدایم میزند. عاقلمردی با محاسن و موهای جوگندمی و اورکت پلنگی:
- خانم از اینجا وارد شید.
نرده آهنی را کنار میدهد و یک نیروی خانم را صدا میزند که کارتهایمان را چک کند. از خدا خواسته میروم سمت معبر جدیدی که برایم باز شده. خانم میگوید ماسکم را بدهم پایین تا عکس کارت ملی را با چهرهام تطبیق دهد. نگاهی به دفترچه و خودکار در دستم میاندازد. جرات نمیکنم چیزی دربارهشان بپرسم. او هم چیزی نمیگوید. چه قندی در دلم آب میشود از موفقیت در ورودشان.
2.
در صف دوم ایستادهام. به اندازه صف اول طولانی نیست؛ ولی کُند است. در این مدل صفها زیاد ایستادهام چه برای دیدار، چه برای هیئت. بچه هم زیاد دیدهام؛ ولی اینبار بچهها یا در پتو پیچیده و در بغل مادرهایشان خوابند یا تلوتلو خوران و نیمه بیدار دنبال قدمهای مادر پا میکشند و خمیازه. همه مراعات بچهبه بغلها را میکنند و راه میدهند بدون صف جلو بروند که نه خسته شوند، نه بچه بیدار شود یا سرما بخورد. چه کیفی دارد دیدن اینهمه درک کردن هم. ته صف پیچ خورده و وارد یک کانکس شده. نیرویی از کانکس بیرون میآید:
- خانمهایی که وسیله ندارن بیان جلو.
امروز بخت با من است. ذوقزده از صف جدا میشوم. جز دفترچه و خودکار وسیلهای ندارم. این نیرو هم مثل قبلی به دفتر و خودکارم نگاه میکند و چیزی نمیگوید. تازه میفهمم صفی که ازش جدا شدم، صف تحویل کیف و گوشی بوده و برای همین کُند حرکت می کرده. کیف و گوشیای که گذاشتمشان در جای دیگر قبلا. در دلم ممنونشان میشوم که از ایستادن در سرما و شلوغی معافم کردند. دیگر خیالم از دفترچه و خودکار راحت شده و بیدی نیستم که با هیچ بازرسیای بلرزم. آن هم با نیروهای مهربانش که انگار لبخند را روی صورت همهشان نقاشی کردهاند. این است که راست قامت و استوار پا تند میکنم سمت بازرسی سوم. در راهروی بین دو داربست جلو میروم. برای بازرسی بدنی باید روی پله آهنی انتهای راهروی داربستی بروم. مثل یک قهرمان پا روی پله میگذارم. لبخند میزند و سلام میکند. نگاهش به دفترچه و خودکارم میافتد:
- عزیزم این دو تا رو نمیتونی ببری داخل.
حسّ تلخ نتوانستن با یک پمپاژ سریع، پخش میشود در تمام سلولهایم. اگر ماسک نداشتم حتما دلش به حال قیافه شکست خوردهام میسوخت و سرم را روی سینهاش میگرفت و دلداریام میداد. به چشمهایش که از صدایش مهربانتر است، نگاه میکنم شاید راه حلّی پیدا کنم:
- آخه قراره روایت دیدار رو بنویسم، لازمش دارم.
با طمانینه دست دراز میکند سمت دفترچه و خودکارم. میگیرد و براندازشان میکند:
- داخل ورق و خودکار میدن بهتون. اینو میذارم اینجا برات، برگشتی برشون دار.
کم مانده آخرش لپّم را بکشد که:
- باشه خاله جون؟
چشمم به دفترچه و خودکار است که میدهد دست همکارش. حتی فرصت نشد یک بار دیگر لمسشان کنم. در لحظهای، چند متر از من فاصله میگیرند و مثل یتیمها روی نیمکت وسایل ممنوعه جاگیر میشوند. بازرسی بدنی نیروی مهربان تمام شده و من نگاهم به نیمکت و نیمکتنشینان است.
- بفرمایید عزیزم. التماس دعا.
واقعا باید از سکوی قهرمانی پایین بیایم؟ آن هم بدون دفترچه و خودکار؟ یادتان است چطور محکم و با افتخار آمدم روی سکّو؟ خب همه را فراموش کنید. برای پایین آمدن نه افتخاری مانده نه استحکامی. رسما جاری میشوم و پایین میآیم.
3.
پای برهنه روی زیلوهای آبی ایستادهام. آخرین داراییام کفشهایم بود که تحویل دادم. یاد کتابی در حاشیه نگاری سفر رهبر به سیستان افتادهام. تیم تصویر و حفاظت آبشان با هم در یک جو نمیرود و تصویریها از آقا میخواهند کمکی بکند. آقا هم میفرمایند:
- بگذارید آقایان کارشان را بکنند.
بچههای تصویر دست گرفتهاند که باید این جمله را پشت جلیقههایمان بنویسیم و زیرش با فونت بُلد شده اضافه کنیم: « مقام معظّم رهبری». الان دل من هم از آن جلیقهها میخواهد و یک جمله از آقا که البته هرگز نگفتهاند. مثلا: « رکوردرش را نگیرید.» از خیالم میخندم و ماسکم را بالاتر میدهم که بغل دستیام به عقلم شک نکند.
دست دیگران را نگاه میکنم. همه مثل من خالی. قطعا در این جمع چند نفر حاشیهنگار دیگر هم هستند. حتما آنها هم بدون رکوردر. فکر میکنم آنها چه میکنند؟ منم مثل آنها. کار، نشد ندارد. یاد جمله شهید حسن تهرانی مقدم میافتم:
- فقط انسانهای ضعیف اندازه امکاناتشان کار میکنند.
از قیاس خودم با او و کار خودم با خدمات موشکی او و امکانات نداشته خودم با امکاناتی که او نداشت، شرمنده میشوم. ولی جملهاش را عجیب دوست دارم و باز در دلم تکرار میکنم:
- کار، نشد ندارد.
یاد وعده ورق خودکاری که آقایان دادند میافتم. سرم را خم میکنم و از طاقچه تحویل کفش که کنارش ایستادهام کمی داخل میبرم:
- ببخشید! از کجا میتونم ورق و خودکار بگیرم؟
همان لبخند و خلق و خوی کپی شده بین همه نیروها از جلوی در تا اینجا:
- داخل.
یکی نیست بگوید:
- الان اینجا در سرمایی که انگشتانت بیحس شده و پایت به زمین چسبیده، مقابل کفشداری ورق خودکار میخواهی چه کنی؟
بازرسی بدنی بعدی دوباره راهروی بین داربستها دارد و سکوی قهرمانی. پا روی سکو نگذاشته از مامور بازرسی میپرسم:
- ببخشید! از کجا میتونم ورق و خودکار بگیرم؟
- داخل.
به زیلوهای آبی زیر پایم نگاه میکنم. از این داخلتر یعنی؟
4.
چشم میگردانم هیچکس مشغول توزیع ورق و خودکار نیست. به سومین بازرسی بدنی رسیدهام.
نیروی مهربان آن سوی گیت اشاره میکند، جلو بروم:
- ببخشید! از کجا میتونم ورق و خودکار بگیرم؟
- داخل.
چشم میگردانم. میزی گذاشتهاند و عدهای دورش جمعند. ذوق زده جلو میروم و ندیده دست دراز میکنم برای برداشتن ورق و کاغذ. کیک و ساندیسهای معروف تجمعهای انقلابی، روی میز نشستهاند و برایم شکلک در میآورند و با دیدن قیافه وا رفتهام، از خنده رودهبر میشوند. از رو نمیروم. صدایم را بین شلوغی به مامور آن سوی میز که دارد کیک ها را صف میکند میرسانم:
- ببخشید! از کجا میتونم ورق، خودکار بگیرم؟
طوری میگوید هیچ جا که انگار چیز بدی خواستهام.
- آخه گفتن داخل ورق خودکار هست.
نیروهای گیت قبلی را نشان میدهد:
- برو از اونا بپرس. ببین ورق دارن بهت بدن؟
همه عصبهای مغزم با هم فریاد میزنند که:
- من خیلی ورق لازم دارم.
رسما دارم در این یک گله جا دور خودم میچرخم و به هرکس میرسم سراغ ورق، خودکار را میگیرم. آنقدر که اگر در اتاق مانیتورینگ به این بال بال زدنم و رفت و آمدم شک کنند حق دارند. ناامید از همه میروم سمت گیت بعدی که آخرین خان است. دستهایم را در تسلیمترین حالت ممکن بالا میبرم و از گیت عبور میکنم و گیت بوق تیزی میکشد. نیروی مهربان با وسواس و حوصله بیشتری بازرسیام میکند و من برای آخرین بار میپرسم:
- ببخشید! از کجا میتونم ورق و خودکار بگیرم؟
- داخل.
طاقتم تمام میشود:
- از این داخلتر؟
روی مچهایم دنبال ساعت و علت بوق دستگاه میگردد و بیتوجه به استیصال من جواب میدهد:
- بله.
5.
وارد حسینیه شدهام. چقدر دوست دارم این مامن و هوای لطیفش را. راه رفتن روی زیلوهای آبیاش را. نفس کشیدن در نزدیکترین فاصله به رهبر مسلمین و مظلومان جهان را. نشستن مقابل مهربانترین پدر را. همه نداشتههایم را فراموش میکنم. ورق و خودکار و رکوردر و هر چه محتاجشم. وقتی تو را دارم دیگر چه نیاز به هیچ؟
« اکثرالخیر فیالنساء» حدیث نوشته شده با خط نستعلیق و رنگ صورتی روی پرچم سبز اولین چیزی است که قاب نگاهم را پر میکند. چند بار میخوانمش «بیشترین خیر در زنان است.» لبخند میدود روی صورتم و چشمهایم قلبی میشود. عجب سلیقهای به خرج داده شده در انتخاب این حدیث.
دنبال یک صندلی خالی چشم میگردانم و جلو میروم. هر چه جلوتر صندلیها پرتر. یعنی این کثیرالخیرها کی آمدهاند؟ روحیهام را حفظ میکنم و باز ادامه میدهم.
میروم جایی آن دورها. یعنی ردیف پانزدهم. جایی وسطهای حسینیه. یادتان است عجله داشتم زود داخل بیایم تا جایم پشت ستون و پایه دوربین ها و دور نباشد؟ اینجا درست همانجاست. پشت ستون و پایه دوربین ها و دور. روی صندلی بدون مشتریام می نشینم. یک ساعت دیگر همین هم گیر نمیآید. هنوز درست و حسابی جاگیر نشده مثل برق گرفتهها از جا میپرم. داخل، داخلی که میگفتند اینجاست. یک میز بهشتی با انبوهی از کاغذ A5 و تا دلت بخواهد خودکار مشکی کنارش. نیرهای مهربان بازرسی یک چیز میدانستند که هر بار میپرسیدم، مطمئن میگفتند داخل. حالا قدر این صندلی بدون مشتری را بیشتر می دانم. من باب ورق، رسما به کُر وصل شدهام.
6.
ساعت 9:30 است. حسینیه پر شده. همهمه لطیف زنانه و صدای ریز بچهها که دیگر خوابآلود نیستند و بین صندلیها راه افتادهاند.
آقایی پشت میکروفون میآید. تذکراتی دارد برای نظم جلسه. 80 درصدش هم من باب روشهای آرام نگه داشتن بچههاست. خندهام میگیرد. معلوم است به جلسات مادرانه عادت ندارند و نمیدانند مادری که کله صبح با بچه غرق خواب خودش را به این مدل جلسات میرساند این روشها را حفظ است.
هنوز چند دقیقه هم از تذکرات نگذشته که ردیفهای جلو بلند میشوند و صدای صلوات میگوید انتظارها تمام شد. به تذکرات چند دقیقه پیش آن آقا گوش میدهیم. فقط بلند شدهایم و کنار صندلیهایمان ایستادهایم. کسی جلو نمیرود. فقط عدهای مثل من نوک پا ایستاده و گردن کشیدهاند. همه نگاهها به یک سو کشیده شده. دست مردی مهربان که به محبت و ادای احترام به دخترانش بلند است و با لبخند از شعارها و اشکها تشکر میکند. شعارها از پیش آماده نشده. اصیلها و جدیدها هر کدام به زبان برخی بیاید تکرار میشود. از حزب فقط حزب علی است تا خونی که در رگ ماست. قشنگترینش هم یا فاطمه شعار ماست، حجاب افتخار ماست. انگار به دل همه مینشیند و بیشتر از بقیه شعارها تکرار میشود. گردن میکشم صورت آقا را ببینم؛ ولی موفق نمیشوم.
مجری پشت میکروفون میرود. وقت کم است و حرف زیاد. غزلی تقدیم حاج قاسم میکند و چندتا از آن آفرینهای مخصوص آقا میگیرد و بیمقدمه میرویم سر اصل مطلب. صحبت خانمهایی که هر کدام نماینده قشر وسیعی از هم رشتهها و هم صنفها و همفکرهایشان هستند. تنوع خوبی در انتخاب نمایندهها انتخاب شده. از تخصص زنان و زایمان تا خانه دار و متخصص سیاستگذاری و دکتر حقوق حکومتی و فارغالتحصیل از آلمان و شاغل در بدنه قضایی اروپا و پیشروان عرصه رسانه و نویسنده و طلبه و هر چه فکرش را بکنید. هر کدام هفت دقیقه فرصت صحبت دارند. فصل مشترک حرفهایشان هم یک چیز است: تشکر از اجرایی شدن وعدهای که آقا پارسال در همین روزها، برای این دیدار دادهاند و فصل مشترکترشان، جایگاه واقعی زن مسلمان و مطالباتش در خانه و بیرون از خانه، از جامعه اسلامی و مسئولان جمهوری اسلامی. یک گوشم به سخنرانهاست و یک گوشم به صداهای کودکانه که در کمرنگترین حالت خودند. مثل شیرینی یک حبّه قند، در استکانی چای.
7.
گفتنی ها گفته شده و حالا نوبت گفتن آقاست و شنیدن ما. همه گوش شدهایم و چشمهایی خیره به رو به رو. گردن میکشم و از پشت ستون و بین سه پایه دوربین ها روزنهای رو به صورت آقا پیدا میکنم. کاش میشد بدون نگاه کردن به کاغذ نوت بردارم.
ذوقمان را از این جلسه درک کردهاند و قول میدهند سال بعد هم این جلسه برقرار باشد. زیر لب انشااللهی میگوییم. همه مطالب گفته شده را با دقت گوش دادهاند و یادداشت کردهاند و مطالبه و تکرارشان و رساندنشان را به گوش مسئولین میخواهند. نه این که خودشان نتوانند، میخواهند پایمان را از میدان حرف به میدان عمل باز کنند و خودمان، خودمان را برسانیم به جایگاهی که شایستهمان است. درست مثل یک پدر که رشدت را میخواهد.
برگههایم رو به اتمام است. جمعیت بیشتر از صندلیهاست و عدهای کنار دیوار ایستادهاند و شدهاند بنیان مرصوص میان من و میز بهشتی پر از کاغذ. نمیتوانم کسی را صدا بزنم و بخواهم کاغذ بهم بدهد. از من دقیقتر غرق صحبتها شدهاند. مجبورم ریزتر بنویسم تا درنمانم.
آقا از موضعمان درباره قضیه زن در برابر غرب میگویند. غرب متجددِ گناهکار و مقصر در قضیه زن. داغ دلم تازه میشود و بغض میجوشد از آنچه این اواخر در کوچههای کشور دیدهایم. آنچه پر بود از ردپای غرب و اعوان و انصارش. غرب متجددِ گناهکار و مقصر در موضوع زن.
از زن غربیای که در رنج است میگویند و موضع مطالبه گرانه ما. ما در مقام دفاع نیستیم. مقابل غرب هجوم و مطالبه داریم. مقابل متهم و مقصّر، دفاع معنایی ندارد. باید هجوم برد و مطالبه کرد. میخواهند آنقدر مسائلمان و دیدگاههایمان که ساعتی پیش از جایگاه واقعی زن پشت میکروفون بیان کردیم، تکرار کنیم تا به گوش زن غربی برسد.
با دیدن تفاوت افق دیدمان با آقا، دستم روی کاغذ بیحرکت می ماند. تا همین چند دقیقه پیش دنبال راهی برای نشان دادن زن تراز و جایگاه واقعی زن که فقط در اسلام ترسیم شده، به ایرانیان و نهایت مسلمانان بودیم و حالا آقا یک افق گسترده مقابلمان باز کرده. اصلاح افکار عمومی غرب و نجات زن رنج دیدهی غربی. چرا که نه؟ چرا نتوانیم؟ چه چیز کم داریم؟ «کار، نشد ندارد.»
8.
بچههایی که صبح در گیتهای ورودی لای پتو در بغل مادرانشان خواب بودند یکی یکی دارند بیدار میشوند. از صدای ضعیف گریههایی میگویم که هنوز بلند نشده با یک صدای ته حلقی مهربان خاموش می شود. این مادر خانهداری که خانهنشین نشده معلوم است که میتواند برسد به آن افقی که آقا برایش ترسیم کرد.
تعبیرهایی که در تبیین نقش زن از آقا میشنوم نه جایی خواندهام نه شنیدهام. مثل بازشدن گرههای ریز زندگی با انگشتان ظریف زن. تعبیری درست و دقیق و هنرمندانه.
سرعت نوشتن و پوزیشن نافرم روی صندلی بدون دسته خستهام کرده؛ ولی یک کلمه را هم نمیخواهم از دست بدهم که ناگهان همه حواسم از نوشتن پرت میشود و از پشت ستون و میانه سهپایه دوربینها گردن میکشم و چشم میدوزم به آقا.
از نقش جهادی زنان در دفاع مقدس میگویند و نقش زنان نویسنده که با روایتشان شرح حال این زنان را به دیگران میرسانند. انگار میان اسم کسانی که قرار است مدال گردنشان بیندازند اسمم را شنیده باشم ذوق میکنم. ما را میگویند. ارتش قلمداران ( این را آقا نگفتند، چون تعریفمان را کردند از سر ذوق به خودمان لقب قلمداری دادم). نمیدانم حداقل سه نفر دیگر از دوستان نویسندهام در جمعند و مثل من قند در دلشان آب شده با تعریفهای آقا از زنان جوان نویسنده دفاع مقدس که:
- چه قلمهایی. چه نگارشهایی.
و من بال میزنم.
9.
آقا تا اسم حجاب را میآورند همه سرها بالا میآید و توجهها جلب میشود. انگار همه منتظر شنیدنش بودند.
- در ضرورت شرعی بودن و وجوب حجاب تردیدی نیست منتها...
منتهایش همان رافت و روشنفکری و عطوفت پدرانه همیشگی است.
- منتها که بد حجاب، نه، ضعیف حجابها را نمیتوان از دین و انقلاب خارج کرد. اینها بچهها و دخترهای خودمان هستند.
یاد حاج قاسم میافتم. چقدر سربازها شبیهند به فرماندههایشان و چه کیفی میکنم از این همه تسامح و دیدن خوبیهای دیگران به جای دیدن یکی از ضعفها و نقصهایشان. لحن آقا محکم میشود:
- امید داشتند همینها که حجاب نیمه دارند، کشف حجاب کامل کنند، ولی نکردند و زدند توی دهن فراخوان دهندگان.
کلمات آخر جمله در تکبیر و شعاری که به زور بیخ گلوها نگه داشته شده بود، گم می شود و به مصداق واقعی هر چه فریاد داریم بر سر آمریکا و انگلیس و اسراییل میزنیم.
برگههایم تمام شده. برگه هم داشتم دست و پا و گردنم بیشتر از این یاری نمیکرد، برای ضبط کلمهای دیدار بدون رکوردر. چند دقیقه آخر را ترجیح میدهم، صاف بنشینم و از همان روزنه بین سهپایه دوربینها لذت بصری ببرم. و چه خوش لذتی است.
با شنیدن والسلام علیکم زودتر از آقا بلند میشویم. با نظمی مثل نظم ورودشان. فقط این بار کنار صندلیها نایستادهایم. بانوان فرهیخته با یک حرکت میروند روی صندلی میایستند تا یک دل سیر آقا و لبخند و دست تکان دادن مهربانشان را ببینند. اولین نفر هم خودم.
تمام شد. از صندلی پایین میپرم. تا یک ماه شارژم. آنقدر که اگر امشب هم متن این روایت بدون رکوردررا میخواستم بنویسم ککم هم نمیگزید. سختتر از این هم میارزید به راه رفتن روی این زیلوها. به شنیدن صدای افتاده؛ ولی پر از امید پدر پیری که دار و ندار و تنها مامنمان است. به گردن کشیدن و دیدن قرص روی ماهش از روزنه میان سهپایه دوربینها و بالا رفتن روی صندلی و دست تکان دادن برایش، حتی اگر نبیند.
پا تند میکنم سمت در خروجی. گیت های بازرسی را اینبار معکوس و از آخر به اول رد میکنم. میرسم به گیتی که خلع سلاحم کردند. دفترچه و خودکار روی نیمکت محروم شدگان از ورود، انتظارم را میکشند. برشان میدارم. دیدار بدون رکوردر و اینها انجام و ضبط شد. کلمه به کلمه. «کار، نشد ندارد.»