شهید «صادق عدالت اکبری»؛ از آروزی محرمانه همسر تا وصیت پخش «شیرینی» در تشییعاش + عکس و فیلم
شهید مدافع حرم صادق عدالت اکبری از جمله شهدایی است که زندگی پر فراز و شنیبی داشته که هر لحظه آن درسآموز و سراسر ایثار و ایستادگی است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شهید صادق عدالت اکبری (کمیل) متولد دومین روزِ دومین ماه سال 1367 بود که در شهر تبریز چشم به دنیا گشود اما دیری نگذشت؛ «اردیبهشتی» که زنگ زندگی دنیایی او را به صدا در آورده بود، تنها دو روز پس سالروز تولدش خاموش شد و دنیای فانی را به بهشتی جاودان تبدیل کرد.
صادق پاسدارزادهای بود که زمانی مادرش او را باردار بوده، پدرش در جبهه حضور داشته برای همین وجود صادق از آن دوران بهرهمند شده و در روحیاتش تاثیر گذاشتهاست. فرهنگ پاسداری اولین اولویت و سر مشق خانواده صادق بود و او با این فرهنگ مأنوس شده و به همین علت خودش علاقه داشت که وارد سپاه شود برای همین در اول آبان ماه سال 1389 لباس سبز پاسداری از انقلاب را با افتخار به تن کرد.
روحیه ایثار و از خودگذشتی صادق به قبل از حضور او در سپاه برمیگردد، روزهایی که دشمن در قالب فتنه سبز (سال88) پنچه به چهره انقلاب میکشید، او با عشق به ولایت وارد معرکه شد و به دلیل درگیری با اشرار و فتنهگران تاندون یکی از انگشتانش قطع میشود که این امر برای او چندین روز به طول انجامید و باعث میشود در همین بحبوحه عمل جراحی کند و طعم جهاد و جانبازی را زیر زبان خود بچشد.
* شهید خشک مقدس نبود اما...
همسر شهید درخصوص خصوصیات اخلاقی شهید صادق اکبری میگوید: «صادق یک سپاهی همه فن حریف بود. با وجود سن کمش در هر رسته و حیطهای تخصص داشت. روحیه صادق همچون نظامیها نبود. علاقه زیادی به گل و گیاه داشت؛ یکی از اتاقهای خانه را به گلدانهایش اختصاص داده بود و دائم به آنها رسیدگی میکرد. در رشتههای راپل (سنگ نوردی صخره نوردی) غواصی، غریق نجات، قایقرانی، کاراته، راگبی، مربیگری و داوری فوتبال، پاراگلایدر و سقوط آزاد فعالیت داشت و اعتقاد داشت باید آنقدر توانمند باشم که در هر زمینهای که نظام و اسلام نیاز دارد، بتوانم مؤثر باشم. بسیار شوخ طبع و مهربان بود، حتی برخی اوقات مادرش به او تذکر میداد که در بحثهای جدی شوخی نکند، اما او همیشه با شوخ طبعی پاسخ میداد. با کودکان، کودک بود و با بزرگان، بزرگ! شاید این گونه به نظر بیاید که ریاضت محض داشت و فقط نماز و قرآن میخواند، از دنیا بریده بود، اما صادق این گونه نبود به هرکاری در جای خود میرسید از عبادت گرفته تا تفریحات! چون فردی اجتماعی بود به همین خاطر اکثراً دیر به خانه میآمد و جر و بحثهای مادر و فرزندی سر دیر آمدنش بین شان پیش میآمد. خیلی وقتها شده بود که از پدرش هم پنهان میکردم و برخی اوقات پدرش میخوابید و من همچنان منتظر او میشدم، با وجود اینکه از خودش مطمئن بودم اما نگران هم میشدم. صادق خشک مقدس نبود، اما به واجباتش هم عمل میکرد.»
* از عشق به شهید تجلایی تا کفن کردن شهدای مدافع حرم
خانم صفوی همچنین از عشق و علاقه صادق به شهدا پرده برداشت و گفت که صادق کلاً عاشق شهدا بود با اینکه آنها را ندیده بود و ارتباطی نداشت، اما توفیق این را داشت که بعد از آمدن پیکرهای تفحص شده شهدا به شهرمان در قسمت ایثارگران سپاه فعالیت کند و استخوانهای پاک و مطهر این شهدا را با همکاری دوستانش در پارچهها بپیچند و به خانوادهها تحویل دهند؛ تا اینکه به زمانی رسیدیم که پیکر شهدای مدافع حرم به وطن آمدند که در این زمان هم جنازهها را از فرودگاهها تحویل میگرفت و کفن و دفن آنها را خودشان انجام میدادند.
در بین شهدای دفاع مقدس به شهید تجلایی و همچنین به طیف شهدای غواص علاقه عجیبی داشت، وقتی ماجرای شهادت آنها را میشنید، بسیار تحت تأثیر قرار میگرفت. از بین شهدای مدافع حرم نیز به محمودرضا بیضایی که اولین شهید تبریزی بود، علاقه داشت. در آن زمان وقتی خبر شهادت ایشان را شنید بسیار جا خورد و من گفتم: «شما که آن قدر آرزوی شهادت دارید با این حال الان شما نمیدانم که باید تبریک بگویم یا تسلیت؟» که گفتند: «من از شهادت ایشان ناراحت نیستم از ماندن خودم ناراحتم که به آن مرحله نرسیدم.» با شهید حاج عباس عبداللهی که در اواخر شهید شدند ارتباط و به ایشان علاقه بسیار زیادی داشتند و دائما از تکیه کلام ایشان استفاده میکردند. در این اواخر نیز با خانواده شهید حامد جوانی ارتباط زیادی برقرار کرده بود، حتی زمانی که شهید جوانی در بیمارستان تهران بستری بود و از ناحیه هر دو چشم و هر دو دست مصدوم و مجروح بود به ملاقاتش رفته بود؛ الان در کنار مزار شهید جوانی صندلی تعبیه شده است که آن صندلی را صادق از انبار اسقاطی سپاه گرفته بود و جوشکاری و بقیه کارهایش را نیز خودش انجام داده بود؛ با این نیت که پدر مادر شهیدان مدافعان حرم در کنار مزار فرزندانشان راحت باشند و خسته نشوند.
در روز پدر امسال از سوریه با پدر شهید جوانی تماس گرفته بود و روز پدر را تبریک گفته بود، وقتی آقای جوانی از اوپرسیده بود «از کجا تماس گرفتهای؟» گفته بود: «من از کنار پسرتان حامد با شما تماس میگیرم.» یعنی احساس میکرد که با حامد دوش به دوش ایستاده است؛ صادق خودش شهادتش را احساس کرده بود، آقای جوانی از او پرسیده بود که چه زمانی باز میگردید گفته بود: «دو گروه هستیم که یک گروه برگشتهاند و گروهی در حال بازگشتند.» اشارهای نکرد که خودش هم بر میگردد.
* آرزوی شهادت برای همسر
زمانی که صادق به مأموریت می رفتند من برای شان نامه ای می نوشتم و در بین لباس یا قسمتی از چمدانش می گذاشتم که ببیند. سال گذشته وقتی ایشان برای بار اول به کربلا رفتند من دو تا نامه نوشتم که یکی برای خودشان بود که گفتم در بین الحرمین روبه حرم حضرت ابولفضل(ع) ایستاده و این نامه را از طرف من بخوانید و دیگری را بعد از اربعین در حرم امام حسین(ع) بیانداز و نخوان! با اینکه مطمئن بودم نمی خواند، اما نمی دانم چرا آن دفعه نامه را خوانده بود. من در نامه شهادت صادق را از آقا خواسته و نوشته بودم: «آقا جان تو را به جان خواهرت زینب(س) قسم می دهم که تمام مسلمانان مشتاق را به نهایت سعادت، ارج و قرب واسطه شوی در نزد حق تعالی. صادق، پاره تنم در مسیر تو قدم گذاشته و به تو می سپارمش! آقا جان آرزوی شهادت در سر دارد من نیز عاشق شهادتم، اما آتشم به اندازه عشق و علاقه صادق تند نیست آرزویی همچون برادرزاده شیرین زبانت قاسم را دارد و شهادت شیرین تر از عسل است برایش.» صادق که این نامه را خوانده بود وقتی به خانه برگشت خوشحال بود و گفت: «باور نداشتم که اینگونه از ته دل برایم بخواهی تا شهید شوم. » من در اوایل نمی توانستم این دعا را بگویم و برایم سخت بود، اما می دیدم که در این دنیا عذاب می کشد، بعدها متوجه شدم که من خودخواه شده ام و صادق را فقط برای خودم می خواهم، اما از سال گذشته به این فکر افتادم که بهتر است کمی هم صادق را برای خودش بخواهم. فردی نبود که در قبال انجام کاری توقع قدردانی و سپاس داشته باشد. من هم یاد گرفته بودم به جای تشکر به صادق می گفتم الهی شهید بشی و همنشین سیدالشهدا(ع). ایشان هم می گفت: «دعات قبول. ولی آخه من خود خدا رو می خوام.»
* آرزویی که در روز شهادت حضرت زینب(س) محقق شد
خبر آمدنش را ابتدا خالهام به من داد، اما او هم نمیدانست که شهید شده است. همسر خالهام صمیمیترین دوست صادق بود و شنیده بود که شهید شده، ولی به خالهام نگفته بود. گفته بود صادق برمیگردد، برو کمک محدثه، من هم از شنیدن این خبر خوشحال شدم. تا خالهام به خانه مان برسد، مادرشوهر و خاله همسرم آمدند، ساعت یک بعد از ظهر بود و من سخت مشغول تمیز کردن خانه بودم. اصلاً به فکرم نرسید که چرا مادر شوهر و خاله باید به خانه ما بیایند. چون هر دو شاغل بودند و در آن ساعت هر دو باید مدرسه میرفتند. مادرشوهرم تا در را باز کردم رفت سمت گلخانه صادق. همسرم قرار بود بیاید و گلها را یکدست کنیم. بعد از من پرسید: «خبری شده؟ چرا لباس کار پوشیدی؟» گفتم: «خب صادق دارد برمیگردد.» گفت: «میدانی که برمیگردد؟» گفتم: «بله.» مادر شوهرم متوجه شده بود که من خبری از شهادت ندارم. بعد مادرشوهرم نشست و گفت: «تو هم بیا بنشین.» گفتم: «نه لباس عوض کنم بعد.» مادرشوهرم گفت: «صادق مجروح برمیگردد.» من متوجه نشدم یا خودم حواسم نبود. گفتم: «یعنی از دوستانش مجروح شده و صادق او را میآورد؟» گفت: «نه خود صادق مجروح شده.» من باور نکردم. چون صادق آدمی نبود که اجازه بدهد کسی از جراحتش مطلع و ناراحت شود. چون من در ذوق و شوق آمدنش بودم کمی درکش برایم سخت بود. بعد قسم شان دادم که حقیقت را بگویند و آنها هم گفتند که صادق به آرزویش رسیده است.
بعد از شنیدن خبر شهادتش غسل حضرت زینب(س) کردم و لباس های سفیدم را با روسری سفیدی که برای استقبال عشقم خریده بودم، به سر کردم و رفتم پایین طبقه مادرشوهرم و نشستم و شروع به خواندن سوره یاسین کردم. هر شهیدی که قرار باشد از سوریه به کشور بازگردد حداقل سه روز طول می کشد، اما صادق شنبه ساعت 16: 45 به شهادت رسید و یک شنبه ساعت 19 تبریز بود. صادق چهارم اردیبهشت شهید شد و پنجم اردیبهشت به تبریز رسید و ششم اردیبهشت پیکرش از دید ما پنهان شد و زیر خاک رفت. در جنوب منطقه حلب با اصابت بیشترین تعداد ترکش به پشت سرش به شهادت رسیده بود. پشت سرش تخلیه شده بود. او همزمان با شهادت بی بی دو عالم به آرزویش رسیده بود.
* در مراسم تشییعام شیرینی توزیع کنید نه خرما
صادق وصیت کرده بود که بعد از شهادتش و در مراسم تشییع سیاه نپوشم و سفید به تن کنم. میگفت برای تشییع کنندههایش که بسیار هم عظیم حضور داشتند لبخند بزنم و قوت قلبشان باشم. در مراسماتش به تأکید میگفت: «به جای خرما شیرینی پخش کنید و سر تشییع کنندگانم نقل بپاشید.» از من خواستند در جمع گریه نکنم و زینب وار بایستم. خواست تا ادامه دهنده راهش باشم. خواست تا عاشق ولایت فقیه باشم و بر ارادت و عشقش بر امام خامنهای تأکید داشت. صادق همیشه این شعر را میخواند که: «کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود/ سّر نِی در نینوا میماند اگر زینب نبود» صادق میگفت سختیهای اصلی را شما همسران شهدا میکشید.»(بدون کمک و همراهی مادر شهید این کارها شدنی نبود.)
* آخرین شوخی با شهید
حال تعدادی از خاطرات همرزمان شهید را بخوانید:
داشتیم نهار می خوردیم. همه غذا خوردنشان تمام شده بود ولی صادق غذای خود را تمام نکرده بود، داشت نصف غذای حاج حسین را می خورد که اسراف نشود. محو تماشای صادق بودم که یکدفعه به یاد شوخی هایم با صادق افتادم. گفتم: «آقا صادق»! دست از غذا کشید وگفت: «بله حاجی». گفتم: «صادق جان وضو داری»؟ گفت: «بله الان دیدی که نماز خواندم». گفتم: «صادق جان غذا را که تمام کردی اگر سیر نشدی بیا من را هم بخور».
قبلاً جواب شوخی را با شوخی می داد. دست از غذا کشید و هرقدر اصرار کردم دیگر نخورد. سریع بلند شد و برای ماموریت بعد از ظهر آماده شد. نیم ساعت بعد که از هم جدا شدیم، من به دستور فرمانده به سمت خط «عزیزیه».
حرکت کردم و صادق با برخی دوستان به عمق خاک دشمن در «دلامه».
آخرین صدایی که از بی سیم شنیدم: «خودرو بفرستید».
بعد هم یکی از نیروها با موتور خودش را به ما رساند و خبرش را آورد، خشکم زد.
«صادق شهید شد».
دقایقی بعد با جیپ حاج احد راهی بیمارستان شدم. اول باورم نمیشد تا اینکه برای بار آخر چهره اش را دیدم. آرام خوابیده بود. دست و صورتش را لمس کردم. اقلام همراهش را برای خانواده اش آوردم.
همرزم شهید و مدافع حرم
* بچهها که گناه ندارند، خانوادههاشان با ما میجنگند
رفته بودیم روستای «جمیمه» هنوز کسانی بودند که به زندگی عادی خودشان مشغول باشند. صادق همیشه جیبهایش پر از شکلات و بادکنک بود.موقع برگشت بچهها را دیدیم. گفت: «نگه دار». رفت پیش بچهها، بادکنک ها را باد کرده و یکی یکی میداد دستشان و بچهها از ته دل میخندیدند و شادی میکردند. برگشت و گفت: «اگر بادکنک داری بده بدهم به اینها». بادکنکها را دادم و چند تا عکس هم گرفتم. صادق میگفت: «تقصیر اینها چیه؟ باید ما به آنها برسیم تا کمبودی احساس نکنند. هر کاری از دستمان بر بیاید باید بکنیم. حتی اگر از خانوادههایشان با ما در حال جنگ باشند. این بچهها هیچ گناهی ندارند، ما باید به این بچهها برسیم.»
همرزم شهید و مدافع حرم
* کار فرهنگی یعنی...
در موقعیت ابوحامد در «روستای عسان» چند خانواده ساکن بودند. موقعی که از جلوی خانهشان رد میشدیم پسری تقریبا 6 ساله به طرف خودروها سنگ پرتاب میکرد. وقتی یک روز چند نفر از بچهها هم که داشتند پیاده از آنجا میگذشتند با سنگ به طرفشان حمله کرده و صورتشان را زخمی کرده بود.
صادق سراغم آمد و گفت: «اگر مشکلی نیست یک سری به «نیرب» بزنیم مقداری خرید داریم». توصیه های ایمنی را کرده و درخواست کردم تاخیر نکنند و احتیاط لازم را داشته باشند. صادق و چند نفر از بچه ها رفتند و سریع برگشتند. دلنگران منتظرشان بودم، وقتی دیدم برگشتند خوشحال شدم. داخل ماشین پر بود از بادکنک و توپ پلاستیکی. با شوخی گفتم: «تولد کیه»؟ صادق تصمیم داشت در کنار کارهای جهادی و دفاع از حریم اسلام کار فرهنگی در منطقه انجام بدهد من هم قبول کردم. صادق با مراجعه های متعدد و هم بازی شدن با آن بچه و بچه های دیگر روستا و دادن آب نبات، بادکنک، توپ پلاستیکی و بازی با آنها کاری کرد که بچه ی 6 ساله و متنفر از نیروهای مسلح ، تبدیل به یک دوست شود.
همرزم شهید و مدافع حرم
* سکوتاش بود که دلمان را آتش میزد نه شهادتش
موقعی که میرفت می خندید، مست کرده بود انگار. شادی را میشد در چشمانش دید. آنقدر شاد بود که وقتی میدیدیاش روحات تازه میشد و انگار خودش می خواست این گونه دلمان را تسلی دهد تا دل کندن از همدیگر آسان باشد. اینطور شد که از هجرانش غمگین نبودیم، اما وقتی برگشت ساکت بود و بیشتر این سکوتاش بود که دلمان را آتش میزد نه شهادتش.
راوی : فرهاد قلیزاده
* چرا باید تمام دورههای تخصصی را بگذرانیم
برای دوره ی چک و خنثی سازی و راپل به تهران رفته بودیم. علاقه و شوق خاصی داشت. می دانستم اکثر دوره های نظامی و تخصصی را گذرانده و یا در حال آموزش آنهاست. شب توی آسایشگاه پرسیدم این همه دوره را گذراندهای میخواهی چه کار؟ خاطره شهیدحاج «عباس عبداللهی» را تعریف کرد که در یکی از کلاسها میگفت: ماها باید تمام دورهها را بگذرانیم تا اگر فردا آقا و مولایمان ظهور کردند بتوانیم در تمام صحنهها کمکش کنیم. اگر پرسیدند چه کسی چتربازی بلد است؟ بگوییم ما. اگر پرسیدند کسی غواصی بلد است؟ بگوییم ما. چه کسی تخریب چی است؟ بگوییم ما. تک تیر انداز خواستند، بگوییم ما، رزمی کار خواستند بگوییم ما و...
آخر دوره هم که رسید، نفرات اول هر استان را معرفی کردند. صادق هم نفر اول دوره و هم نفر اول استان شده بود و هدیه ویژه گرفت.راوی: حسین گلچین
* حج عمره نمیروم!
برای اولین بار بعد از عقد رفتیم بستنی ممتاز. ظاهراً آقا صادق مشتری ثابت آنجا بود همین که رسیدیم کادر مغازه، صادق را حاجی خطاب می کردند. تعجب کردم که من اصلاً از ایشان نپرسیدم حج مشرف شده اید یا نه.
طبقه ی بالای مغازه میزی را انتخاب کردند که بعدها اگر خالی بود به یاد اولین روز آنجا را انتخاب می کردیم بعد از اینکه نشستیم کسی که بستنی ها را آورد برای چندمین بار گفت: حاجی امری داشتید در خدمتم.
با رودربایستی تمام از آقا صادق پرسیدم که شما حج مشرف شدهاید؟ گفتند: نه!
دوباره سوال کردم پس چرا همه حاجی خطابتان می کنند، گفت: حاجی شدن که به حج رفتن نیست مهم دل آدم هست. بعد تبسمی کرد و گفت: تا وقتی که آل سعود مستولی هستش اصلا دلم نمیخواهد عازم مکه شوم. دقیقا هم روی حرف حرفشان ماندند. حج عمره جزء مهریه ی بنده بود و از آنجاییکه پدر بزرگوارشان، پسر بزرگتر را برای ماه عسل به مکه فرستاده بودند مشتاق بودند که ما هم برای آغاز زندگی به سرزمین وحی برویم. ولی صادق با من طی کرده بود که اگر اجازه بدهی و قبول کنی فعلاً نرویم چون اصلاً راضی نیستم که برای حجی که واجب نیست و میتوانیم نرویم ذرهای به درآمد این وهابیون اضافه شود. سرمایه صهیونیسم شود. با این حرفها مرا راضی کرد. باز میگفت که اگر شما بخواهید میرویم ولی وقتی حس کردم که واقعاً برایشان زجرآور است، بنده هم از خیر این سفر گذشتم.
راوی :همسر شهید
انتهای پیام/