صفیه قهرمان اصلی فیلم سینمایی "موقعیت مهدی" است
فیلم موقعیت مهدی یک قهرمان زیرمتن دارد که اتفاقاً با بازی خیرهکننده و بسیار فوق العاده ژیلا شاهی همه تماشاچیان را با خود همراه میکند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، سید محمد حسینی مدیرعامل انجمن سینمای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس در یادداشتی اختصاصی که در اختیار خبرگزاری تسنیم قرار داده، به بررسی فیلم موقعیت مهدی پرداخته است:
یا لطیف
تا پیش از این اگر میخواستیم تصویر یک زن قهرمان را در سینمای ایران به خاطر بیاوریم بیدرنگ به یاد فاطمه آژانس شیشهای میافتادیم و بودن پر رنگش در اثر، در عین نبودن. و تأثیر عمیق پشتیبانی و اطمینان فاطمه نسبت به حاج کاظم در لحظات بحرانی داستان آژانس که با فرستان یادگارهای جنگ برای حاجی یعنی چفیه و پلاک درست در همان لحظاتی که همه حاجی را رها کرده بودند شکل میگیرد و بزرگترین اطمینان خاطر و بزرگترین پشتیبانی از راه مردی را نمایش میدهد که فاطمه او را باور دارد. تصویر فاطمه با و جود کم حضور بودنش در فیلم آژانس همان تصویر مطلوب زن قهرمان معاصر ایرانی بود که در بزنگاه مایه دلگرمی و استحکام مردش در مسیر حق میشد.
اما شخصیت زن فیلم موقیت مهدی پا را از این فراتر نهاد و صفیه مدرس در این فیلم نه تنها تصویر همان زن قهرمان است بلکه میتوان به نوعی او را قهرمان اصلی داستان دانست.
اگر بخواهم فیلم موقعیت مهدی را از منظر صفیه مدرس همسر شهید باکری تماشا کنم و اگر بخواهم کلمات او را که فیلم نوشت یک سبک زندگی عاشقانه و جاودان است بر زبان جاری کنم و بنویسم چه حرفهایی مضاف بر آنچه که در فیلم شاهدش بودیم میشود بیان کرد.
فیلم موقعیت مهدی یک قهرمان زیرمتن دارد که اتفاقاً با بازی خیرهکننده و بسیار فوقالعاده سرکار خانم ژیلا شاهی چنان دقیق و درست تصویر شده که همه تماشاچیان را با خود همراه میکند و شاید بتوان گفت پر انرژیترین و دقیقترین طراحیها در فیلمنامه و روایت اتفاقاً نه در صحنههای شلوغ جنگی بلکه در فضای خلوت عاشقانهای شکل میگیرد که مهدی و همسرش از خواستگاری شروع میکنند و هیچ تصویری شاید گویا تر از درد دل تنهایی صفیه در مقابل مهدی که از فرط خستگی بیهوش شده نمیتواند تعبیر شهادت از قاب چشم همسران شهدا باشد. موقعیت مهدی این موقعیت را ایجاد کرد که همسران شهدا دلتنگی قاب شده خود را از طاقچه خاطره بردارند و با لحظه شهادت مردانشان تغزل کنند.
و بازی فوق العاده ژیلا شاهی چنان باورپذیر از آب درآمده که فیلم را از دایره یک اثر جنگی به ساحت یک تغزل عاشقانه ارتقاع بخشیده و مخاطب را با خود همراه کرده است.
ژیلا شاهی بازیگر نقش صفیه همسر شهید مهدی باکری
همراهی، همدلی، پایداری و صبر اسمش هر چه باشد تصویر فیلم موقعیت مهدی همان است که باید. تصویر زنانی که میتوانستند انتخابهای دیگری داشته باشند اما مسیری را انتخاب کردند که شاید در برخی از وجوه سختتر از راه همسرانشان بود.
شاید اگر از نگاه توصیفی بخواهیم فیلم را با نگاه صفیه تماشا کنیم به دل نوشتهای خواهیم رسید شبیه به این:
...از همان لحظههای ابتدایی که با صدای کمی لرزان از نداشتههایت سخن گفتی .... احساس میکردم با واژههای ساده و بی آلایش فرشتهها را از آسمان پایین کشیدی و بالهایشان را گذاشتی زیر سرم تا برای چند لحظه هم که شده از زمین و تمام تعلقاتش جدایم کنی ... آن بالها را یواشکی وقتی غافل از عالم و آدم تنها و تنها به زندگی میاندیشیدم آوردی و کشیدی روی دستهایم که از سوز تنهایی سرخ شده بود ... آوردی تا آسمان همین نزدیکیها باشد ... چشمهایم را ریز باز کردم ... دیدمت در پیراهن خاکی ... که قرینه آسمان بود و گویی طعنه به همه افلاک میزد.... شنیده بودم همه در زمان خواستگاری داشتههایشان را به رخ یکدیگر میکشند و حتی اغراق میکنند تا به مراد دلشان برسند اما با این حال این تو بودی که بر خلاف تمام رویههای مرسوم دنیا نشسته بودی روبرویم و باز هم داشتی ادامه میدادی از نداشتههایت و از باغ سیب اجدادی و محصولی که هرگز چیزی از آن نچشیده بودی ... اما در پس این همه توصیف نداریها، داشتهای را رو کردی که از تمام زرق برق دنیای گذرا ارزندهتر و تابناکتر بود. صداقت و سادگی همان جواهری بود که همه واژگان آن روزهای زندگی تو را تراش داده بود و طعم بندگی و تسلیم در برابر حق و نگاه به ابدیت را میشد در زیر متن تک تک کلمات و گفتارت شنید. و نگاهی که دوخته بودی به زمین و گویی از پس همه وقایع، مستقیم و بیواسطه در حال تماشای عرش رحمانی هستی. و مرا به این فکر واداشتی که چرا در چشمانم خیره نمیشوی . زمانی که چراغ در دست به دنبالت دویدم و پرسیدم چرا مرا تماشا نمیکنی در حقیقت بهانه بود تا از نزدیک یک دل سیر برق چشمهایت را که روشنایی به قلبم میداد تماشا کنم.
مهریه را قرار بر همان نداری موصوف خودت گذاشتیم و تنها دارایی آن روزهایت یعنی کلت کمری را بهای مهر دلم کردی. دلی که هر بار از کنار کشاکش گرفتاریهای بیشمارت در کوران حوادث آن روزها میگذشت پر میشد از دلتنگی و پر میشد از اضطراب و تشویش. اما هر بار که ضربان قلبم بالا میرفت و هر بار که کاسه چشمانم از نا امیدی لبریز میشد. همان کلمات جادویی تو بود که دوباره فرشتهها را از آسمان نازل میکرد تا به من و به قلبم اطمینان دهد و توکل را جای همه نبودنها بنشاند.
غنیمت شمردن زمان را از تیک تیک انتظار ساعت و از بغض پنجرههای باز در سرمای زمستان آموخته بودم که مبادا بیایی و من فرصت یک دو گام همراهی در راه پله را از دست داده باشم.
حضوری که به بارانهای تند و زودگذر آذربایجان میمانست و هر بار آمدن و رفتن دشت لالههای سرخ قلبم و تشویش نبودنت در خاطرم و حسرت دوباره دیدنت در چشمانم را متبلور میکرد.
همیشه توصیهات مطالعه کتابهای شهید مطهری بود و فرامین 16 گانه امام اما من تغزل سعدی و حافظ را هم انیس خلوتهای خود کرده بودم و بارها و بارها از همان پنجره به سوز سرمای انتهای کوچه خیره میشدم و نسیم را بارور از کلمات آهنگین قلبم میکردم تا به تو برساند که :
دیده را منفعت آنست که دلبر بیند
گر نبیند چه بود فایده بینایی را...
چقدر خوب بود مأموریتهایی که میبایست دور دریاچه ارومیه را طی میکردی تا برای جلسه خود را به ستاد برسانی و من مجال پیدا میکردم بالاخره نگفتههای دلم را با طعم سیب و رایحه پوست پرتقالهای داخل ماشین برایت بازگو کنم و باز شرمنده از گفتن و گاهی شرمنده از برخی گله گذاریها میشدم.
مجالی که در خانه هیچ وقت نصیبم نمیشد و هر بار تو را با لباسهایی که هنوز خشک نشده بود راهی مأموریت بعدی میکردم و هرگز زمان به تو اجازه نداد یک دل سیر خستگیهایت را آرام بگیری.
زمانی که دستور دادی پیکر حمید را یا با دیگران به عقب منتقل کنند و یا این کار را انجام ندهند. لحظهای خودم را جای تو گذاشتم که اگر من بودم آیا همین کار را میکردم. هیچ پاسخی برایش نداشتم. شاید از خود سؤال وحشت داشتم. اما تو را که دیدم و تو را که دوباره مرور کردم متوجه شدم که تو مهدی نشدی مگر به همین دلایل و هیچکس دیگری مهدی نیست باز هم درست به همین دلایل.
دلم قنج میرفت که یک بار دیگر چشم باز کنم و تماشایت کنم ... اما میترسیدم اگر میدیدی که خیره به چشمانت شدهام با همان لبخند همیشگی و به بهانه حیا چشمهایت را پنهان کنی.
کاش این شب نقرهای شکیبا باشد و دنبال صبح نگردد ... کاش روبریم بمانی و بالهایت را روی تمام دلواپسیهایم پهن کنی ...اما نه، دیگر نمیتوانم خودم را مانع تو و بودنت و پروازت ببینم. فرشتههایت به من آموختند که پایداری تو برای حقیقت انسان از جغرافیای فردی من بزرگتر است و باید بروی. دل کندم از استقرارت و میدانستم زمین تاب تو را نخواهد آورد و منتظر ماندم که خبر بیتابیات در ضربان رودهای جاری این سرزمین مظلوم برای همیشه جاری شود. امروز هم هر زمان به آبهای جاری آذربایجان و و رودخانههای زاگرس مینگرم تصور میکنم همه آبها به سمت پیکر تو جاری هستند تا پیش از دریا به ملاقات تو بیایند و در قطرات جاری اروند نجواهای زنان و کودکان و مردان این سرزمین را به تو ابلاغ کنند و اشکهای دلتنگی مرا و اشکهای دلتنگی تمام مادران و همسران شهدا را به پیکر دور افتاده دو برادر قهرمان برسانند که مردانه برای اینکه ما بمانیم رفتند و ماندن را مانند شعری عاشقانه در خاطره همه ما جاری کردند...
حمید و مهدی باکری از شما و از همه شهدای این سرزمین سپاسگزارم...
سید محمد حسینی
انتهای پیام/