انقلاب اسلامی به روایت فرماندهان دفاع مقدس| ماجرای اولین دستگیری مرتضی قربانی توسط عوامل حکومتی شاه
یکبار با دوستانم آنها را طوری زدیم که دربوداغانشان کردیم. آنها هم به پاسگاه رفتند و حدود ساعت ۹ شب، با هفت، هشتتا ماشین نظامی و سربازهای مسلح و مجهز، به محلههای ما آمدند. دنبال ما میگشتند تا دستگیرمان کنند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، به مناسبت فرار رسیدن چهل و چهارمین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی و ایام دهه فجر، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس قصد دارد در این ایامالله، هرروز به خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس در زمان انقلاب و حوادث آن سالها بپردازد. این خاطرات برگرفته از کتابهای تاریخ شفاهی این فرماندهان میباشد.
سردار مرتضی قربانی در جلد اول از کتاب تاریخ شفاهی خود با عنوان « در مسیر پیروزی» در رابطه با دوران مبارزاتی خود با رژیم شاهنشاهی میگوید:
قیام مردم، سرآغاز انقلاب
من مبارزات خودم را از آخر سال 55 و اوایل سال 56 شروع کردم؛ یعنی دقیقاً زمانی که فعالیتها برای توزیع اعلامیهها و اطلاعیهها شروع شد و این کارها در شهرهای مهم کشور، منجر به برقراری حکومتنظامی گردید. اصفهان جزء اولین شهرهایی بود که در آن اعلام حکومتنظامی شد. این شهر همیشه بهعنوان یک شهر مذهبی در ایران شناخته میشده. اصفهانیها میخواستند برای برقراری حکومت دینی یک کار درستوحسابی بکنند.
به همین دلیل، به شیوههای مختلف شروع به مخالفت با رژیم پهلوی کردند؛ مثلاً، دبیرستانیها هرچند وقت یکبار از مدرسهها و کلاسهایشان بیرون میآمدند و بر ضد حکومت شعار میدادند. مردم هم توی مساجد و محلات حسابی فعال شده بودند. این اقدامات موجب شد که در سال 57 حکومتنظامی در اصفهان اعلام شود.
از سال 56 و 57 فعالیتها و مبارزات سیاسیام بر ضد رژیم بیشتر شد. در سال 56 من و دوستان مذهبیام با مقابله با بعضی از افسرها و درجهدارهای بیبندوبار نیروی هوایی و هوانیروز ارتش شاه کارمان را شروع کرده بودیم. چون آنها به تذکرات و نهی ما از منکرات دینی و عرفی اعتنا نمیکردند و پشتشان به حکومت شاه گرم بود و حتی با ما مقابله هم میکردند، در نهایت، کارمان به کتککاری میکشید. آنها علنی مزاحم نوامیس مردم میشدند. صبحها به پادگانهایشان میرفتند و ساعت 2 بعدازظهر هم به خانههایشان برمیگشتند. بعد، تا ساعت 4، 5 بعدازظهر استراحت میکردند و غروب پیراهنهای یقهباز و آستین کتی میپوشیدند و گردنبندهای طلا میانداختند و بیرون میآمدند. با تیپشان میخواستند جلب توجه کنند. با این سرووضع در میدانها و پارکها جلوی دخترهای جوان و زنهای مردم را میگرفتند و مزاحم آنها میشدند. مردم هم از آنها میترسیدند. هیچکس هم از طرف حکومت با آنها برخورد نمیکرد و حتی به اعتراضات مردم به این رفتارها ترتیب اثر داده نمیشد. بنابراین ما برای برخورد با آنها بهطور مستقل وارد عمل شدیم و کار خودمان را شروع کردیم.
اینجا جای خیلی خوبی برای شروع مبارزه با رژیم و بهویژه مخالفت با فرهنگ غیردینی عوامل وابسته به حکومت شاه بود. چون تذکراتمان هیچ تأثیری نداشت، با آنها درگیر شدیم؛ در حدی که همه بچههای محل دور هم جمع میشدیم و آنها را با زنجیر و چوب میزدیم. یکبار با دوستانم آنها را طوری زدیم که دربوداغانشان کردیم. آنها هم به پاسگاه رفتند و حدود ساعت 9 شب، با هفت، هشتتا ماشین نظامی و سربازهای مسلح و مجهز، به محلههای ما آمدند. دنبال ما میگشتند تا دستگیرمان کنند. ما هم تا موضوع را فهمیدیم، همه فرار کردیم.
البته غافلگیر شده بودیم و چون فرصت نبود، نتوانستیم از محلهمان بیرون برویم. به همین دلیل، به جوی آب کوچهها یا خانه همسایهها پناه بردیم. وقتیکه ماشینها به وسط محلهمان رسیدند، از پشتبامهای خانههایی که در آنها پنهان شده بودیم، بیرون زدیم و به ماشینهایشان حمله کردیم و آنها را خرد کردیم. بعد هم همه سربازهای پاسگاه را کتک زدیم و زخمی کردیم. طوری شد که ماشینهایشان را رها کردند و ژ 3 هایشان را زمین انداختند و فرار کردند.
منتها کسی اسلحهها را برنداشت، چون مردم از برداشتن اسلحهها و مسئولیت آن میترسیدند. بعدازآن، دوباره جمعیت دیگری از نظامیهای آن پاسگاه به محلهمان آمدند، ولی باز از ما کتک خوردند و فرار کردند. البته اعزامیهای جدید توانستند افراد قبلی را با خودشان ببرند.
فردای آن روز، دوباره نیروهای پاسگاه حمله کردند و محله را قرق کردند. داخل خانهها را میگشتند تا ما را پیدا کنند. بالاخره من و سه، چهار نفر از بچههای محله را دستگیر کردند و با خودشان به بازداشتگاه بردند.
محله ما تقریباً به یک روستای دیگر وصل بود. این پاسگاه بین این روستا و محله ما در بیرون خوراسگان در شرق شهر اصفهان بود. وقتی اهالی منطقه ما و آن روستا قضیه را فهمیدند، همگی آمدند جلوی در پاسگاه و برای آزادی ما تجمع کردند. استواری به نام قریشی که ترُک بود و فرماندهی پاسگاه را به عهده داشت، یک خرده به ما تشر زد و بدخلقی و تندی کرد، اما همه بچهها محکم جلویش ایستادند. خلاصه با فشار مردم از بیرون و مقاومت ما توی بازداشتگاه، آنها مجبور شدند همه را آزاد کنند. در آن پاسگاه، گروهبان خاکی، گروهبان شیروانی و یک گروهبان دیگر بودند که مردم را خیلی اذیت میکردند. برای همین یکبار یکی از آن سه نفر را بیهوا گرفتیم و بهقصد کشت کتک زدیم. هیچوقت هم نفهمید چه کسی او را زده است. بههرحال بعد از چند ساعت بچهها را آزاد کردند. یک سال گذشت تا اینکه به دلیل فعالیتهای مردم بر ضد رژیم، در اصفهان هم حکومتنظامی شد. اگر انقلاب پیروز نمیشد، تمام کسانی که اتوبوسهای نیروی هوایی و ماشینهای ژاندارمری را منهدم کرده بودند، دستگیر و به اعدام یا حبس طولانی محکوم میشدند.
پایگاه مبارزات در اصفهان
مبارزات ما با درگیری و زدوخورد با افسرها و درجهدارهای پایگاه هشتم نیروی هوایی ارتش شاهنشاهی شروع شد و تا پیروزی انقلاب ادامه پیدا کرد. پایگاه اصلیمان مسجد امیرالمؤمنین (ع) اصفهان بود. افراد مؤثر در آن مسجد هم، حاجآقا میردامادی و حاجآقا احمد امامی بودند. منتها آنها فقط در مسائل شرعی و اخلاقی مردم را هدایت میکردند و در حد اینکه در مبارزات سیاسی، روبه روی ساواک بایستند، نبودند. در واقع اهل مبارزه صریح نبودند.
عوامل هدایت جریانهای سیاسی مردم و خط امام در اصفهان بیشتر آیتالله طاهری اصفهانی، آیتالله خادمی و عدهای دیگر از روحانیهای مبارز مثل آقای حسینی رامشهای و احمدی خمینیشهری و استاد پرورش بودند که مردم هم از آنها تبعیت میکردند. مردم از کسانی که زندان رفته بودند هم پیروی میکردند. رژیم شاه از سال 42 تا 57 مبارزان را زندانی و گاهی اوقات آزاد میکرد. آنها از زندان که بیرون میآمدند، با موافقانشان قرار میگذاشتند و میگفتند مثلاً امشب در فلان مسجد، آقای حسینی یا احمدی یا طاهری یا خادمی بر ضد رژیم شاه سخنرانی میکند. ما هم میرفتیم آنجا. وقتی حکومتنظامی شد، آنطرف زایندهرود پایگاه آیتالله طاهریاصفهانی و جمعیت حسینآباد شد و عده زیادی پشت سر ایشان قرار گرفتند. اینطرف زایندهرود یعنی شمال شهر هم پایگاهی شد که آیتالله خادمی محور آن بود و جمعیتی هم در آنجا شکل گرفت. با اینکه ما در محله جِی و تقریباً توی حاشیه شهر بودیم و بین این دو محور نبودیم، با رفتوآمدهای دائمی بین این محورها و مردم، برنامهها را میگرفتیم و برای اجرا هماهنگ میشدیم و از روند انقلاب خبر داشتیم.
ما در همه مساجد بودیم؛ مثلاً مراکز تصمیم گیر بر اساس برنامههای تعیینشده به همه میگفتند که آیتالله طاهری فلان زمان در فلان جا سخنرانی دارد. ما هم با مردم به همانجا میرفتیم و در برنامه شرکت میکردیم. دوباره فردای آن روز اعلام وضعیت میکردند و میگفتند آقای حسینیرامشهای یا خمینیشهری یا خادمی یا استاد پرورش در فلان جا یا فلان مسجد سخنرانی دارند که ما هم با مردم به آنجا میرفتیم. بههرحال مردم و بهخصوص جوانها در این محافل خیلی فعالیت میکردند. گاهی هم خبر آزادی علما یا مبارزان از زندان بین عموم مردم پخش میشد و وقتی آنها میخواستند به اصفهان بیایند، یک جریان و حرکت مردمی و عمومی در شهر شکل میگرفت و همه از هم میپرسیدند تظاهرات کجاست؟ بعد بهموقع مردم به خیابانها میریختند و به استقبال آنها میرفتند.
برای تهیه و پخش اعلامیههای امام خمینی هم ما درمجموع یک گروه فعال در کنار دهها گروه دیگر بودیم. طلبهای به نام رضایی و پسر آیتالله اژهای یعنی اکبر اژهای کسانی بودند که اعلامیهها را از رابطها میگرفتند. در ضمن ما برای چاپ و تکثیر اعلامیهها هم با اکبر اژهای ارتباط داشتیم. آنها میآمدند اعلامیهها را برای تکثیر و پخش به ما میدادند. علمای معروفی که معمولاً برای مردم سخنرانی میکردند مثل حاجآقا حسن امام، حاجآقا کمال فقیه ایمانی و حاجآقا احمد امامی هم بودند. بههرحال فعالیتهای مبارزاتی من در دوره انقلاب به این صورت شکل گرفت و ادامه پیدا کرد.
قبل از پیروزی انقلاب، حکومتنظامی بود. ما هم حسابی فعال و درگیر جریانهای انقلاب و در رفتوآمد بین مراکز مبارزاتی بودیم. گاهی هم با چماق به دستهای رژیم شاه درگیر میشدیم. در ضمن نمیگذاشتیم نیروهای نظامی حکومت بهراحتی هر کاری که میخواهند بکنند و آنها را اذیت میکردیم. خواب را از چشمانشان گرفته بودیم. این کارها از دست هرکسی برنمیآمد. بعضی وقتها هم کارمان آتش زدن بانک و مکانهای دولتی بود. به این صورت که روی سقف یا توی لوله بخاری آنها بنزین میریختیم و آتششان میزدیم. این اوضاع مبارزاتی من و دوستانم بود تا اینکه انقلاب پیروز شد.
انتهای پیام/