خاطرهای جالب از پشت صحنه «روزی روزگاری» + فیلم
محمود پاکنیت خاطرهای از پشت صحنه سریال "روزی روزگاری" تعریف کرد که محمد فیلی همبازیاش از روی اسب میافتد و تا سه ماه نمیتواند روی اسب بنشیند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، محمود پاکنیت میهمان برنامه "چهلتیکه" شد. او را خیلیها هنوز با کاراکترِ ارباب سریال "پس از باران" میشناسند. او این روزها در سریال "نوار زرد" شبکه دو دیده میشود و کماکان در سریالهای آینده مثلِ "سنجرخان"، "جشن سربرون" و حتی "گیلدخت" او را با همان شخصیتِ شناخته شده خان و شاهِ قاجار خواهیم دید.
او در این برنامه تلویزیونی درباره سریال "روزی روزگاری" صحبت کرد که یکی از توصیههای امرالله احمدجو کارگردان این سریال در لهجه و گویش بود که معلوم نباشد متعلق به کدام خطه از مملکت است. لهجهای که با تلفیق از لری، کازرونی و شیرازی ساخته شد.
پاکنیت به خاطرهای از پشت صحنه این سریال تلویزیونی اشاره کرد و گفت: بازیگرانی که در تهران بودند، در باشگاههای سوارکاری، آموزش دیده بودند. من از شیراز مستقیم به میمهی اصفهان رفتم. اسبسواری هم بلد نبودم. اولین روزی که به ما آموزش اسب سواری آموزش دادند، آقایی به ما آموزش میداد. به آقای فیلی گفت سوار اسب شو و من دهنه اسب را میگیرم. جلوی استپل این کار را انجام میداد. اسب هم دوست داشت به استپل برود. آقای فیلی سوار شد و اسب چند دور چرخید. به یک باره اسب بلند شد و آقای فیلی از روی اسب افتاد. تا سه ماه نتوانست روی اسب بنشیند.
او همچنین درباره همبازی شدن با خسرو شکیبایی گفت که فقط یک سکانس با هم بازی داشتند؛ پاکنیت به نکات و ویژگیهای اخلاقی این بازیگر فقید اشاره کرد و افزود: من از او بسیار یاد گرفتم. اصلاً از آدمهایی نبود که بخواهد خودش را برای کسی بگیرد. آن زمان که این سریال را بازی کرد، آدم مطرحی بود.در یکی از سکانسها وقتی از اسب پیاده شدم، یک هو دیدم که کسی از پشت من را بغل کرد، دیدم آقای شکیبایی است.
وی خاطرنشان کرد: شکیبایی هیچ وقت خودش را برتر از دیگران نمیدانست. متاسفانه برخی از عزیزان خودشان را غول میدانند. هنرمند شکیبایی بود که از بین ما رفت. روحش شاد.
پاکنیت در بخشِ دیگری درباره اینکه اگر زمان به عقب برگردد دوست دارد به کدام زمان برود، افزود: اگر بخواهم به عقب برگردم، بهترین لحظه زندگیم زمانی بود که خبرِ وضع حمل همسرم را شنیدم. آرزوی داشتن دختر داشتیم. اسم دختر را هم بهار گذاشته بودیم. بعداز ظهری بود که تئاتر بازی میکردم.
وی خاطرنشان کرد: همان روز همسرم درد زایمان داشت. آرام آرام تا بیمارستان رفتیم. به مادرِ همسرم و مادرِ خودم زنگ زدم و گفتم که به بیمارستان بیایند. آنها آمدند و من برای اجرای تئاتر به سالن رفتم. ساعت 6 و نیم کار شروع میشد. وسط اجرا یکی از پشت صحنه درگوشی گفت پسر است! من خیلی حالم بد شد. حتی دیالوگ یادم رفت. به هر حال دوباره متمرکز شدم و نمایش تمام شد. کلافه بودم. به بیمارستان رفتم. مادرخانمم بچه را به من نشان داد و گفت یک پسرِ تپل مپل گیرت آمده. بچه دوممان هم پسر شد. شکر خدا.
انتهای پیام/