۸ روایت از محراب شهادت شهید محراب
شهید علی اصغر حسینی محراب، فرمانده تیپ انصارالرضا در میانه عملیات کربلای ۵ یعنی ۳۵ سال پیش بود که به شهادت رسید.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، 30 دیماه 1365 و در جریان عملیات کربلای5 علی اصغر حسینی محراب نیز به صف شهدا پیوست. محراب 5 ماه پیش از تولّد دوّمین فرزندش به شهادت رسید. چند روز بعد، برادرش «علی اکبر محراب» به همراه همرزمان شهید به محل شهادت وی در پل دوعیجی عراق رفتند و توانستند تکههایی از پا، گوش، سر و صورت و بدنش را از روی پشت بام خانههای اطراف پل و زمینهای حاشیه رود بیابند. آنچه از بدن محراب به دست آمد؛ چیزی حدود سه کیلوگرم بیشتر نبود.
بزرگداشت شهدای عملیات کربلای5 و سی و پنجمین سالگرد شهادت سردار شهید «حاج علیاصغر حسینیمحراب» (فرمانده تیپ انصارالرضا) روز پنجشنبه 30 دی ماه 1400 ساعت 19 در مسجد جامع رضوی کوی طلاب مشهد واقع در بلوار ابوریحان با سخنرانی امیرحسین قاضیزاده هاشمی، معاون محترم رئیس جمهور و رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران، مداحی میثم مطیعی و ذکر خاطره عملیات کربلای 5 و شهدای بزرگوار لشکر 55 ویژه شهدا، برگزار میشود. همچنین مراسم دیگری ساعت 14 همان روز بر مزار شهید در بهشت رضا(ع) برگزار خواهد شد.
در ادامه هشت روایت از این شهید که توسط خانواده، دوستان و همرزمان وی بازگو شده، میآید:
روایت اول؛ جوانمرد
پهلوان بود اما نه از آنها که میخواهند به هر قیمتی اول باشند و زور بازویشان را به رخ دیگران بکشند. وقتی به میدان میآمد و حریف را ضعیف و تازهکار میدید، خیلی به او ضربه نمیزد و مراعاتش را میکرد. هر وقت حریفی را به زمین میزد، میرفت با شوخی و نرمی از دلش درمیآورد و نمیگذاشت ناراحت برود. با همین اخلاق و جوانمردی، همه را شیفته خود کرده بود و خیلیها علاقمند بودند با او دوست شوند. دوستانش هم با اخلاق و جوانمرد بودند.
روایت دوم؛ بسیج
بعد از صدور فرمان تشکیل بسیج مردمی توسط حضرت امام(ره)، برای ثبتنام به مسجد رضوی رفتیم. چند باری محراب را دیدم که با یقه باز و شلوار لی و کفشهای پاشنه خوابیده، دورتر ایستاده و جلو نمیآید. یکی از دوستان به او گفت: «تو چرا نمیآیی بسیج؟» او گفت: «کسی ما رو به بسیج راه نمیده.» دوستمان گفت: «اینجا همه مثل هم هستیم. تو هم بیا و از قدرت و توانت برای انقلاب و اسلام استفاده کن.» محراب هم بدون معطلی به بسیج پیوست و از فعالان آن شد.
روایت سوم؛ شیر کردستان
نقطه کلیدی عملیات، تصرف ارتفاعات آلواتان بود که محراب باید آن را پاکسازی میکرد. کاوه که منتظر بود با تصرف ارتفاع، عملیات را شروع کند، هر چند دقیقه به او بیسیم میزند و با لهجه مشهدی میپرسد: «گرفتی یا نگرفتی؟» مدتی گذشت و محراب با صدای خسته پیغام داد: «گرفتم ولی خودم رفتم!» نگران شدیم که نکند شهید شده باشد. بالاخره وقتی پایین آمد، دیدیم حالش خوب است اما گوشش تیر خورده و سر و صورتش پر خون بود. محراب با زحمت و تلاش فراوان توانسته بود آنجا را از وجود ضد انقلاب پاک کند.
روایت چهارم؛ عشق به فرمانده
اسلحه را سمت کاوه گرفته بود و تندتند با او حرف میزد. نزدیکتر که شدم، شنیدم محراب گفت: «شما نیا، من تنها میروم.» کاوه گفت: «من فرماندهام، باید در عملیات باشم.» وقتی محراب از قانع کردن کاوه ناامید شد، گفت: «اگر بیایی یک تیر به پایت میزنم! اینطوری حداقل زخمی میشوی ولی باز بین ما هستی، اما اگر بروی...» این محبت دو طرفه، تا زمان شهادت ادامه داشت.
روایت پنجم؛ محراب عبادت
همیشه وقتی در جریان عملیات، بحرانی پیش میآمد، او به گوشهای میرفت و با خلوص به نماز و توسل میپرداخت. گاهی به شوخی میگفتیم: «برادر محراب در جنگ است یا در محراب عبادت؟!» شب دوم عملیات کربلای 5 بعد از اذان مغرب آمد داخل سنگر ستاد فرماندهی تیپ ویژه. خیلی مقید به نماز اول بود. بدون هیچ استراحتی بلافاصله وضو گرفت و به نماز ایستاد. نزدیک او بودم و حالات خاص نمازش را میدیدم. شنیدم که در قنوت این دعا را میخواند: «اللهم الرزقنا شهاده فی سبیلک.» چند روز بعد دعایش مستجاب شد.
روایت ششم؛ شیرینتر از زینب
آخرین باری که حاجآقا محراب به خانه آمد، تمام شب بر اثر عوارض شیمیایی سرفه کرد. صبح که دنبالش آمدند، گفتم: «کجا میری؟ شما حالت خوب نیست و باید استراحت کنی.» گفت: «نمیتونم. باید برم، بچهها تنهان!» زینب را که برای خداحافظی آوردم، برخلاف همیشه به او توجهی نکرد و گفت: «صورتش رو اون طرف کن، نمیخوام محبت زینب منو از محبت حضرت زهرا (س) دور کنه. زینب برام شیرینه اما اسلام شیرینتره.» دیگر شک نداشتم که رفتن او بیبازگشت است و زینب هم نمیتواند او را نگه دارد.
روایت هفتم؛ باید بروم
کربلای 5 شیمیایی شده بود. او را به عقب منتقل کردند. باید استراحت میکرد و تحت نظر پزشک میبود. اما پاکت داروهایش را برداشت و به منطقه برگشت. بچهها هر چه اصرار کردند حال شما خوب نیست، برگردید عقب و استراحت کنید، قبول نکرد. میگفت: «الان عملیاته و بچهها به من نیاز دارن. من نسبت به نیروهام مسئولم؛ نمیتونم تنهاشون بذارم و استراحت کنم، باید کنارشون باشم.» ماسکش را بر میداشت، بچهها را هدایت میکرد، دارویش را میخورد و دوباره ماسکش را میزد. محراب در همین عملیات شهید شد.
روایت هشتم؛ شهادت
عملیات کربلای 5 در خط مقدم، تعداد زیادی مجروح و شهید داشتیم. به محراب که تازه شیمیایی شده و تحت درمان بود، بیسیم زدم که نیرو کم داریم، فرمانده گردان هم مجروح شده. خودت بیا اینها را ببر عقب. آمبولانس را فرستاد و خودش هم با یکی از بچههای اطلاعات عملیات با موتور پشت سر آن راه افتاد. به پل شهرک الدوعیجی که رسید، ناگهان منطقه را بمباران کردند؛ راکت هواپیما مستقیم به موتور محراب خورد. از آن پهلوان 95-90 کیلویی، فقط چند تکه از پارههای بدنش را برای مادرش بردیم.
انتهای پیام/