روایت «پسرهای ننه عبدالله» از اشغال تا آزادسازی خرمشهر
«پسرهای ننهعبدالله» کتابی خواندنی است و دفاع تن به تن در کوچه به کوچه خرمشهر و عملیات بیتالمقدس را به خوبی به تصویر میکشد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، کتاب «پسرهای ننه عبدالله»، نوشته سعید علامیان، خاطرات محمدعلی نورانی است از زمان اشغال خرمشهر تا آزادسازی آن که نشر سوره مهر به چاپ رسانده است. این کتاب هرچند روایت بازه زمانی بین این دو اتفاق است اما نویسنده با فلشبکهایی خاطرات آقای نورانی را از زمان انقلاب هم مینویسد؛ دوستی با محمدجهانآرا و تشکیل گروههایی برای محافظت از محلهها در غیاب نیروهای شهربانی و جنش گروههایی مانند مجاهدین خلق و سابقه گروه منصورون و... و اینکه جوانانی که بعدها عضو سپاه میشود چطور متوجه این میشدند که برخی گروههایی که انقلاب کردند، موافق حضور روحانیان نیستند و میگویند آنها باید به مساجد بروند، همین دست از اظهارات باعث میشود راه بچههای سپاهی از دیگر گروهها جدا شود.
این گروه خانه یکی از اعضای شهربانی را که فرار کرده بود، در اختیار خود درمیآورند و به نوعی هسته اولیه بچههای سپاه در خرمشهر شکل میگیرد. نویسنده همچنین در جای جای کتاب به بهانههای مختلف سراغ کودکیهای راوی هم میرود و خواننده با خانواده نورانی و اداب و رسوم خطه خوزستان بیشتر آشنا میشود.
خاطرات «پسرهای ننه عبدالله» از چند جهت خواندنی و قابل تأمل است؛ اولین نکتهای که وقت شروع خواندن به چشم خواننده میآید، آشنایی بسیار خوب راوی با فرهنگ مردم خوزستان است. همین نکته باعث شکل گرفتن تصویری روشن از بخشی از زندگی روزمره و آداب و سنن این مردم میشود. دوم اینکه روایت از بخشی جذاب شروع میشود، آغاز حمله علنی عراق به ایران و تصمیم بچههای سپاه، که هسته اولیهشان روزهای ابتدایی انقلاب شکل گرفت، برای دفاع از مرزها: «پس از صدای انفجارها از پایگاه نیروی دریایی، شهر هم زیر آتش سنگینی توپخانه و خمپاره و موشک بود. خودم را به مقر سپاه رساندم. محمد جهانآرا گفت همگی برویم به مردم کمک کنیم.»
سوم هم تصویرسازی نبرد تن به تن با نیروهای متجاوز عراقی که از زبان رزمندهای روایت میشود که در تمام ساعات حضور و مسئولیت هدایت گروهی از جوانان را هم بر عهده داشته است. در این بخش جدای از تصویرسازی صحنههایی که قبلاً هم بارها از آن شنیدهایم، از زبان مردم خرمشهر درباره زیر آتش قرار گرفتن و مستأصل شدند، از رزمیدنهای جوانان و شرایط سختی که از سر گذراندند هم میخوانیم. آن هم نه تنها نیروهای سپاهی و مردمی که تکاوران، نیروی دریایی، ارتش، سپاه، بسیج و نیروهای شهرهای دیگر و افرادی که تا دیروز هیچ کاری با جنگ و رزم نداشتند و حالا بر حسب شرایط هرکدام چریکی شدند و در کوی و برزن سنگر میبندند و میجنگند.
در بین روایتهای تلخی از دفاع جوانان در حالی که گرسنه و تشنه و بیخوابند، گاهی به رگههای طنزی هم برمیخوریم که برای لحظاتی لبخند به لب خواننده میآورد. لحظاتی انسانی و حقیقی درباره جوانان خسته و گرسنهای که گاهی آنقدر توانشان کم میشود که وقت نزدیک شدن عراقیها با داد و فریاد هم بیدار نمیشوند: «... یکی دو ساعت بعد حبیب و غلام آمدند. دیدم پیراهن حبیب باد کرده و غیر عادی است. دست کرد از لای پیراهنش دو تا کبوتر بیرون آورد! پرسیدم: اینها چیه؟ گفت: کبوترهای زبان بسته را بدون آب و غذا توی قفس گذاشته بودند، دیدم دارند تلف میشوند، آوردم برای بچهها کباب درست کنیم. گفتم: بابا اینها مال مردمه، حرامه. غلام گفت: سخت نگیر، این کبوترها گرسنهاند، ما هم گرسنهایم، بهتر است اینها به خاطر ما از جانشان بگذرند و ما را سیر کنند. مطمئن باش یک روز پولشان را به صاحبشان می دهیم و حلالیت میگیریم. تعدادی از بچهها هم حرف غلام را تأیید کردند. یک تکه کباب کبوتر هم به من رسید!»
یا در جایی دیگر وقتی جنگ تن به تن بالا گرفته و دنبال نیروی کمکی میکردند که تیراندازی بهتری دارد، میخوانیم: «رفتم اتاق نگهبانی، دیدم چراغ خوراکپزی روشن کرده تخم مرغ نیمرو میکند. حبیب صبح آمده بوده به اتاق نگهبانی سر بزند که می بیند تعدادی تخم مرغ و چند تکه نان خشک کنار چراغ خوراکپزی است. گفتم: نامرد، ما آنجا در چه وضعیتی هستیم، تو اینجا به فکر شکمت هستی؟! گفت: الکی حرف نزن، بیا بخور! گرسنهام بود، دو لقمه با او همراهی کردم...».
خانواده نورانی چند پسر دارد که همگی در این مقاومت حضور دارند، حتی کوچکترین آنها برخلاف میل و مقاومت شدید برادر بزرگتر دست از مبارزه بر نمیدارد؛ برادرانی که در قبل از انقلاب هم اهل مبارزه بودند. تا جایی که وقتی مادر متوجه میشود فرزند کوچکش اعلامیه جابهجا میکند، میگوید او کوچک است و خودش داوطلب بردن اعلامیهها میشود. خاطرات مربوط به مادر خانواده هم از بخشهای خواندنی روایت است. کسی که بعد از شروع حمله به شیراز میرود اما دلش طاقت نمیآورد و به آبادان برمیگردد و زیر آتش دشمن در یک مرغداری ساکن میشود. کمکم بقیه اهل خانه هم میآیند و زندگی در مرغداری جاری میشود؛ پدر بزرگ و مادربزرگ، پدر، نوعروس و... .
توصیف زندگی جاری بین آن همه نابودی از زیباییهای این کتاب است. پدری که صیفیجات میکارد و مادری که همیشه غذایش به راه است و پسران صبح تا شب میجنگند و شب به خانه برمیگردند و دور هم غذا میخورند. خیلی از اوقات دیگر رزمندهها هم میآیند و همین مرغداری را تبدیل به جایی شبیه به ایستگاه صلواتی میکند.
دیدار مادر بعد از مدتها با همه پسرانش یکی از تأثیرگذارترین روایتهاست؛ شایعه میشود که یکی از پسرها به شهادت رسیده است و همین مادر را به شدت به هم میریزد. این ماجرا باعث میشود پسرها در بحبوحه جنگ مجبور شوند شبی دستجمعی به دیدار مادر بروند تا دلش آرام شود. شیوه ابراز دلتنگی و مواجه مادر با فرزندانش بسیار زیبا، انسانی و فراموش نشدنی است؛ مادر تکتک پسرانی را که حالا مردانی بالغ و رزمندگانی پرتوان هستند، روی نیمکتی در حیاط مینشاند، سر و روی همهشان را با تاید میشوید... درست مانند وقتی که خردسال بودند و دست آخر میگوید حالا دلم آرام شد. پسران هم با وجود اینکه خجالت میکشند، چیزی نمیگویند تا مادر به هر شیوهای بلد است خودش را آرام کند. بعد هم شب میان پسران خود میخوابد تا صبح با همهشان تک تک حرف میزند و احوالشان را جویا میشود.
«پسرهای ننه عبدالله» روایتی از درهمتنیدگی مرگ و زندگی است؛ لبخند زدن به زندگی، وقتی همه داشتههایت جلوی چشمت یکی یکی از بین میرود. حتی وقتی که راوی مجروح و به تهران منتقل میشود و علیرغم قطع امید کردن پزشک از اینکه جان سالم به در ببرد، به شیراز میرود و با درد و بیماری میسازد و به محض بهتر شدن با یک عصا به جبهه برمیگردد تا در عملیات بیتالمقدس شرکت کند.
«پسرهای ننهعبدالله» کتابی خواندنی است و دفاع تن به تن در کوچه به کوچه خرمشهر و عملیات بیتالمقدس را به خوبی به تصویر میکشد.
انتهای پیام/