تنها بازمانده خانواده شهیدان ملکپور: یاد و خاطره شهدای دفاع مقدس را به دست فراموشی نسپاریم
گروه استانها - بازمانده خانواده شهیدان «ملکپور» میگوید: در فاجعه بمباران ۲۷مهرماه سال ۶۳هواپیماهای عراقی ۱۰ نفر از اعضای خانوادهام شهید شدند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم ازایلام، نوید برگزاری کنگره ملی 3 هزار شهید استان ایلام موجب آن شد تا فضای رسانهای استان ایلام حول محور"شهید و شهادت" تمرکز و با بازگشتی به روزهای ایثار، مقاومت، جان دادن و جان سپردن مردم ایلام برای دفاع از حریم امن امامت و ولایت و حفظ کیان ایران در طول 435 کیلومتر مرز از آن چه به مردم ایلام گذشته است روایتگری کنند.
رویت از شهدایی که بهترین سرمایه خود را که جانشان بود فدا کردندتا انقلاب و ارزشهای ناب اسلامی زنده بماند و نسل امروز و فرداهای این کشور عزت و سربلندی کشور را از قَبل خون هزاران شهیدی بدانند که اگر آنان نبودند، امروزی برای ما نبود.
شهیدانی که با افتخار دروس ایثار، مقاومت، ایستادگی، عزت و آزادگی را پاس کردند و بر کارنامه خود مُهر"قبول شد" را در پیشگاه الهی احراز و امروز پیامشان به ما آن است که اگر میخواهید بر کارنامه خود مُهر"قبول شد" داشته باشید بدون شک یک راه دارید و آن هم حرکت، اقدام و عمل در مسیر ولایت است.
این پیام شهدا در کلام خانواده شهدا نیز برای مردم ایران ساری و جاری است. نمونه آن را میتوان در کلام "صید محمد ملک پور" که 10 عضو خانوادهاش را در در فاجعه بمباران 27 مهرماه سال 63 هواپیماهای عراقی "شهر صالح آباد ایلام" شهید شدهاند دید، شنید و خواند که تنها خواستهاش آن است "شهدا همهچیز خود را فدا کردند تا اسلام زنده بماند ما نیز تلاش کنیم تا اسلام زنده بماند".
"صیدمحمد ملک پور" یکی از چهار بازمانده خانواده 14 نفره شهید «رضا ملک پور» است که از آن روز خونین اینگونه سخن میگوید: ما خانوادهای بودیم که کشاورزی و دامداری داشتیم و خدا را شکر وضع مالی خوبی هم داشتیم، در 27 مهرماه سال 63 هواپیماهای عراقی را در آسمان صالح آباد دیدیم و چون که شب گذشته آن روز عملیاتی در منطقه "میمک" انجام گرفت که عراق در آن عملیات شکست خورد، دست به حمله هوایی و بمباران مردم بی دفاع زد که اولین بمب به منزل پدرم اصابت کرد و منجر به شهادت 10نفر از جمله پدر و مادر، 6 برادر و 2 خواهرم شد و هدف دومین بمب امامزاده علی صالح بود که طبق گفته خدمه پدافند توسط نیروهای کشورمان در آسمان منهدم شد، و متاسفانه هر چه تلاش کرده بودند بمبی که سمت خانه ما آمده بود را نتوانستند منهدم کنند.
بعد از انفجار بمب دیگر چیزی یادم نمیآید
من در آن موقع 13 سالم بود و به همراه سه برادر دیگر، چهار بازمانده آن خانواده هستیم، آن روز یعنی 27مهر سال 63 هنگام بمباران، ساعت نزدیکیهای 12ظهر بود که من در حمام بودم و خانواده کمکم برای خوردن نهار آماده میشدند و بمب درست در وسط خانه و محل انداختن سفره اصابت کرد و من دیگر بعد از انفجار چیزی متوجه نشدم تا اینکه در بیمارستان امام رضا شهر مشهد مقدس چشمانم را باز کردم و داییام را بالای سر خودم دیدم، دایی من خانهاش در خوزستان و محل کارش در مشهد مقدس بود و به محض اطلاع خودش را به من رسانده بود، داییام به من گفت منو میشناسی؟ گفتم آره، گفتم چی شده؟ گفت مجروح شدی و سه ماهه که اینجا هستی، سه ماه در حالت کما بودم، دو سه هفته در بیمارستان امام خمینی(ره) ایلام، سه هفته در بیمارستان طالقانی کرمانشاه و بعد از آن به دلیل شدت جراحات به مشهد مقدس منتقل شدم، تمام بدنم بانداژ بود و وقتی که پرستار برای عوض کردن باند سراغم آمد، متوجه شدم که یک پایم قطع شده و با آن سن کم خیلی برایم سخت و ناراحت کننده بود، بعد از مدتی خواستند پای دیگرم را قطع کنند که داییم قبول نکرد و گفت با هزینه خودم میفرستمش خارج کشور که در نهایت تصمیم بر آن شد که مرا به تهران منتقل کنند و به بیمارستان امام تهران اعزام شدم و در آنجا تمام بخشهای بیمارستان اعم از جراحی، طبی، اعصاب و… را رفتم و با بررسیهای مختلف سعی کردند که روند درمان من را رو به بهبود ببرند و با اینکه دکترها میگفتند پایش باید قطع شود و من هم به خاطر سن کم، توجهی به این حرفها نداشتم و داییم با اینکه از من پنهان کرده بود، به آنها گفته بود چه بر سر خانواده ی من آمده و باید کار کنید تا این بازمانده سالم بماند و درنهایت دکتری به اسم آقای "علوی" که واقعا در حقم پدری کرد و کار زیادی روی پام انجام داد و پایم را قطع نکردند.
من و برادرم تا مدتی از هم خبر نداشتیم
بعد از مدتی نماینده بنیاد شهید به اسم آقای «جلالی» که از بیمارستانها سرکشی میکردند و روند رسیدگی به مجروحان را پیگیری میکردند، پیش من آمد و به من گفت تو برادری به اسم محمود داری؟ اول متوجه نشدم چون در خانه محمود را به اسم یارمحمد صدا میزدیم و در نهایت منو به ملاقات برادرم محمود که در بیمارستان مصطفی خمینی بستری بود، برد و با اینکه من هم در آن مدت دربیمارستان امام(ره) بستری بودم اما از هم خبر نداشتیم، به ملاقاتش رفتم او از من کوچکتر بود و کلاس اول بود، وقتی همدیگر را دیدیم اولش برایمان باور کردنی نبود و بعد کم کم همدیگر را باور کردیم و من سراغ پدر و مادر را از او گرفتم و چون از قبل به او سپرده بودند چیزی نگوید، گفت آنها بیمارستان هستند، محمود بعد از مدتی که در ایلام و کرمانشاه بستری بود به خانه بر می گردد و در جریان اتفاقات قرار میگیرد و دوباره به علت چسبندگی عصب پایش به تهران برای جراحی برده میشود، برادرم محمود در آن ملاقات به من گفت که فقط برادرمان” قاسم” شهید شده است.
من به بیمارستان امام برگشتم و او در بیمارستان مصطفی خمینی ماند
بعد از اینکه عملهای زیادی روی پایم انجام دادند مرا به آسایشگاه "مفتح" تهران منتقل کردند که در صورت بهبودی پایم مرا مرخص و اگر باز هم نیاز به درمان داشت دوباره برایم اقداماتی انجام دهند.
بعد از چند ماه که در آسایشگاه بودم، نامهای به دستم رسید که نوشته بود «از بنیاد شهید ایلام به بنیاد شهید مرکز، محمد ملک پور فرزند شهید رضا ملک پور» این را که خواندم تمام وجودم را ناراحتی گرفت تا آن لحظه که یکسال و خوردهای گذشته بود فکر نمیکردم پدرم و یا بقیه شهید شدهاند، در آن لحظه پرستار و مجروح در آسایشگاه با من گریه میکردند، من بچه بودن و در روی ویلچر جثهام خیلی معلوم نبود.
بعد از مدتی مرخص شدم و دکتر گفت میتوانی بروی ایلام، وقتی که مرخص شدم به همراه داییم به خوزستان و ماهشهر رفتم، آنها هم زمینه سازی میکردند که همه ماجرا را به من بگویند، من تا آن روز فقط از شهادت پدر و برادرم قاسم خبر داشتم و فکر کردم فقط این دوتا شهید شدند، بعد از گذشت 15-10 روز که در ماهشهر بودیم و داییها زمینه سازی میکردند تا حقیقت را به من بگویند به همراه آنها به صالح آباد آمدیم آن روز حتی برادرم احمد را هم نشناختم.
آن روز انگار همان روزی بود که بمب به خانه ما اصابت کرد و خانواده شهید شدند، خیلی سخت بود بعد از گذشت نزدیک به دو سال متوجه بشی که 10 نفر از عزیزانت را از دست دادهای، اومدیم خانه خیلی از فامیل و بچه های صالح آباد هم آمده بودند و مرا سر مزار خانواده بردند، و وقتی قبر 10 نفر خانوادهام را کنار هم دیدم، در دنیای بچگی خودم داشتم دیوانه می شدم.
بعدها برایم تعریف کردند وقتی خانه ما بمباران شده بود یکی از برادرانم که الان جزء بازماندگان است به خاطر صوت بمباران فقط در خیابانها راه می رفت و هیچی نمیگفت، مادرم بعد از 40 روز که در کما بود به شهادت می رسد و بقیه نیز در جای خودشان به خواب رفتند و برادر سه ماهه ام که سر از تنش جدا شده بود و تنش در گهواره جا مانده بود به دلیل حجم آوار بعد از گذشت چند روز سرش را پشت یخچال پیدا کردند.
ای کاش من هم با آنها رفته بودم
ملک پور میگوید: خلاصه زمان گذشت و ما 4 بازمانده سعی کردیم دوباره به زندگی برگردیم، شروع به درس خواندن کردیم، و پیش دایی و مادربزرگ مادریم زندگی میکردیم، با گذشت زمان احساس مسئولیت کردیم و خواستیم مستقل شویم، تمام فکر و ذکرشان این بود که جانشین پدر شویم داییم خانه ای داشت که در ابتدا به عنوان اجاره به آنجا رفتیم و بعد از مدتی آنجا را خریدیم و به همراه مادربزرگ مستقل شدیم، بعد از مدتی به برادر بزرگم پیشنهاد ازدواج دادم که خیلی ها در ابتدا گفتند هنوز سنی ندارد چون در آن موقع سال دوم دبیرستان بود و در نهایت با رایزنی با دایی ها و مادر بزرگ بالاخره راضی شدند و برادرم با دختر خاله مان ازدواج کرد، و البته ماجرا به این ختم نشد و سه برادر از چهار برادر بازمانده، داماد همین خاله میشوند.
آقای ملک پور به اینجا که میرسد با تمام وجود از زحمات زن داداش بزرگشان که دیگر در بین شان نیست بسیار قدر دانی می کند، می گوید برایمان کم نگذاشت، روزی که خبر فوتش را شنیدم کم از آن روزی نبود که خبر خانوادهام را شنیدم.
بعد از مدتی از طرف بنیاد شهید و با همت رئیس وقت بنیاد شهید، آقای "سلیمی" در ایلام خانه ای به جای خانه ای که در صالح آباد بمباران شده بود برایمان خریدند و به ایلام آمدیم و همچنان کار کشاورزی پدر در صالح آباد را ادامه دادم، برادران سر و سامان گرفتند و هر کدام در جایی مشغول و مستقل شدند.
اگر مردم این همه جانباز و شهید و مفقود الاثر داده اند و سالها سختی کشیدند به خاطر حفظ نظام بود، ما از نظام ناراحت نیستیم و راضی هستیم اما از نگاه تبعیض آمیز به خانوادههای شهدا ناراحتیم، هر مسئول کشوری که به ایلام می آید سراغی از ما نمیگیرد، البته آنها مقصر نیستند و از من خبر ندارند هر چند که باید خبر داشته باشند، بلکه مسئولین استانی را مقصر میدانم چون آنها از وجود چنین خانوادهای در استان مطلع هستند، من به چیزی احتیاج ندارم و وضع مالیام هم در حدی است که نیازی به کسی ندارم هر چند ما هم مثل همه با مشکلات اقتصادی دست و پنجه نرم میکنیم و وضعیت اشتغال فرزندانم هم مطلوب نیست، اما حقیقتاً ما با یک احوالپرسی ساده روحیه میگیریم و دلگرم میشویم.
بنیاد شهید ارگانی است که برای خدمت به خانوادههای شهدا تاسیس شده است، حداقل تقویم را ورق بزنند که چه کسی در چه روزی شهید شده است، حداقل تسلی و دلگرمی برای ما باشد، 4 سال پیش با هزینه ی خودم و بدون ریالی از بنیاد شهید برایشان یادواره گرفتم.
خودم هنوز هم تمام بدنم ترکش است، اما همیشه به کار و فعالیت خودم ادامه دادهام، حتی برای باغ پسته ای که در صالح آباد داشتم و 400 درخت پسته در آنجا کاشتم برای اولین و آخرین بار درخواستی برای حفر چاه برای آبیاری داشتم، اقدامی که در جهت اشتغالزایی هم صورت گرفته بود، اما بعد مراجعات زیاد و دستور استاندار قبلی ایلام، متاسفانه کسی پیگیر آن نشد.
ما در دوران دفاع مقدس که بچه بودیم و سنی نداشتیم اما همه رزمندهها واقعا از ته دل از میهن دفاع کردند، ما هر چند بچه بودیم اما همه در کنارهم و در حد توانمان در کنار رزمندگان بودیم، مادرم بارها و بارها نان می پخت و به ما میداد و میگفت آن را برای ارتش ببرین که در منطقه صالح آباد بودند، و یا پدرم با تانکر برای ارتش آب می برد و در اختیار آنها قرار میداد، اما با تمام سختیها در زمان جنگ خیلی اعتماد و احترام و عزت بود.
رسانهها هیچ وقت نگذارند یاد و خاطره شهدا به دست فراموشی سپرده شود
وی خطاب به رسانه ها هم گفت: هیچ وقت یاد و خاطره شهدا و دفاع مقدس را به دست فراموشی نسپاریم، درخت اسلام و نظام جمهوری اسلامی با خون شهدا و فداکاری جانبازان آبیاری شده است نگذارید به دست فراموشی سپرده شود.
ما قطعا باز هم پای دفاع از انقلاب و نظام سرافرازمان هستیم، اما باید مسئولین به خود بیایند و فکری به حال مردم بکنند، بنده به عنوان خانواده شهدا و جانباز، از مسئولین انتظار دارم نیازی نباشد من به پیش آنها بروم، بلکه خودشان پیش قدم شوند، یک شب نشینی ساده و دیدار با ما کار سختی نیست.
مقام معظم رهبری همیشه در جهت حل مشکلات مردم به مسئولین گوشزد میکنند، اما برخی مسئولین گوش شنوا ندارند و همین عملکرد آنها باعث بدبین شدن عدهای میشود.
اینکه امنیت کامل داریم نعمت کمی نیست، بنده هیچ وقت به خودم اجازه نمیدهم رفتاری داشته باشم که خون پدر و مادرم پایمال شود.
وی در پایان ضمن اشاره به منش مردمی نماینده ولی فقیه در استان و امام جمعه ایلام از دیدار ایشان از این خانواده و همچنین دیدار استاندار سابق ایلام آقای”سلیمانی دشتکی” وآقای رستمیان قدردانی کرد و در پایان گفت از خداوند تنها یک درخواست دارم و آن اینکه شرمنده زن و بچه ام نشوم.
انتهای پیام/180/ی