عاشقانهای آرام از زندگی ناآرام شهدا/ روضه متفاوت شهید مدافع حرم در نجف اشرف
«روایت بیقراری»، داستان زندگی شهید حسین محرابی، از شهدای مدافع حرم، است که از زبان همسر روایت شده است. چاپ سوم این اثر توسط نشر ستارهها منتشر شده است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، نشر ستارهها سومین چاپ از کتاب «روایت بیقراری» را در دسترس علاقهمندان به حوزه ادبیات مقاومت و خاطرات مدافعان حرم کرد. این اثر که به قلم بتول پادام نوشته شده، روایتی است از زندگی شهید حسین محرابی، از شهدای مدافع حرم، از زبان همسرش. مرضیه بلدیه، همسر شهید محرابی، در این اثر از فراز و فرود زندگی مشترکشان، دغدغههای شهید و چرایی رفتن او به سوریه پرداخته است.
کتاب «روایت بیقراری» که در مجموعه تاریخ شفاهی زنان قهرمان منتشر شده است، چند نکته حائز اهمیت دارد. اولین نکتهای که مخاطب را با خود همراه میکند، زبان شیوا و نثر ساده و در عین حال شیرین کتاب است. در کنار این، نویسنده کوشیده با ایجاد حس تعلیق در بخشهای مختلف کتاب، مخاطب را با خود همراه سازد.
از سوی دیگر، کتاب تلاش دارد روایتی ملموس از زندگی شهدای امروز ارائه دهد. شخصیت شهید و همسرش، دستنیافتنی و دور از ذهن به تصویر کشیده نمیشود. «روایت بیقراری»، داستان زندگی مردانی را به تصویر میکشد که تا شهید نشدند، آرام نگرفتند. داستان زندگی زوجهای امروز را به تصویر میکشد که با سادهترین زندگی، سعی دارند در مسیر رشد حرکت کنند و تا رسیدن به آرمانهایشان، از پا نمیایستند. در یک جمله، میتوان گفت کتاب حاضر عاشقانههای آرامی است از زندگی ناآرام شهدا.
راوی کتاب درباره چگونگی نگارش این اثر پیش از این گفته بود: مصاحبه برای تدوین این کتاب از سال 96 شروع شد؛ یعنی چند ماه پس از شهادت شهید محرابی. من با تکتک جملات این کتاب گریستم، بغض کردم و خندیدم. همان اول که کار شروع شد، به خود شهید متوسل شدم و گفتم که دلم میخواهد حرفهایی زده شود که شما راضی باشید و مطرح کردن آن را دوست داشته باشید.
در ادامه میتوانید بخشهایی از این کتاب را بخوانید:
مهلا که کوچک بود، با همان موتور توی زمستان هیئت میرفتیم. توی راه، حسین طوری رانندگی میکرد که پشت اتوبوسها باشیم. این طور هم باد کمتری میخوردیم و هم گرمای اندکی از دود اگزوز نصیبمان میشد. اتوبوس سر هر ایستگاه که میایستاد، ما هم توقف میکردیم تا باز اتوبوس راه بیفتد. بعد از هیئت و کمی موتورسواری، آخر شب که خانه میرسیدیم خسته و هلاک بودیم. ما اغلب تا نزدیک ظهر خواب بودیم ولی حسین صبح زود راهی کار میشد.
***
نمیشه، نمیشه آقاجان، مسئولیت داره. ما مجاز به همچین کاری نیستیم. اگه خیلی اصرار دارین خودتون با مسئولیت خودتون میتونین برین، کسی جلوتونو نگرفته.
این جوابهایی است که مسئول کاروان میدهد. هیچ جوره راضی نمیشود که با گروه برویم زیارت. میگوید خطر جانی دارد. شهر ناامن است و به او اجازهٔ عبور و مرور در شب را ندادهاند. حسین هم مدام میگوید: برادرِ من، آدم شبِ شهادت فاطمهٔ زهرا نجف باشه و توی هتل لم بده! ما که تا اینجا جونمونو کف دستمون گذاشتیم مابقی رو هم خدا درست میکنه.
من کناری ایستادهام و گوش میکنم. هیچکدام کوتاه نمیآیند و حسین هم انگار نمیخواهد تنهایی مزهٔ زیارت را در این شب بچشد.
یکی میانه را میگیرد و میگوید: هر کی بخواد میتونه بره، فقط این بندهٔ خدا مسئوله، نمیتونه. شایدم نمیخواد خودشو به دردسر بندازه، شما خودتون برین برادر من.
با حسین میرویم سالن غذاخوری. شام مختصری میخوریم و دوتایی راه میافتیم سمت حرم. هر دوتامان ذوق داریم. آخ که صفایی دارد ایوان نجف!
توی ماشین که مینشینیم، اولین کاری که میکنیم، کشیدنِ پردههاست. این را به خواستِ راننده انجام میدهیم. بهخاطرِ سربازهای آمریکایی که همه جا ایستادهاند.
حسین نشسته کنار من. یکی دو تا از مسافرها که همراهمان آمدهاند، جلو نشستهاند. راننده، عربی چاقوچله و خوشصحبت است که دستوپاشکسته فارسی صحبت میکند. از راه و طولِ مسیر چیز زیادی را نمیدیدم جز روبرو. کوچههای تاریک و روشن، نظامیها و بعد خیابانهای عریض و طویل و البته خاک.
پیاده که میشویم حسین از راننده کلی تشکر میکند و پول همه را یکجا حساب میکند. هرچه بقیه اصرار میکنند راضی نمیشود. جلوتر که میرویم نگاهی به صورتش میاندازم و میخندد.
- میخوام تو زیارتِ بقیه سهیم باشیم.
همیشه همینقدر زیرک بود. به این زرنگیاش غبطه میخوردم، مثلِ وقتی که وارد حرم میشویم و او اول از همه به خانم زهرا سلام میدهد.
با دلخوری میگویم: به منم از این چیزا یاد بده.
- حالا که دیر نشده، الان سلام بده.
بعد دست میبرد به سینه و جلوتر میایستد و با صدای بلند به هر دویشان سلام میدهد و شروع میکند به خواندن زیارتنامه. چند نفر همراهمان هم کنارمان میایستند و ساکت گوش میکنند. همه راضیاند و کسی حرفی نمیزند.
وارد که میشویم، صحن و سرا خلوت است و غریب. حس خوبی دارم؛ از این خنکیِ شب، ایوان طلا، زمزمههایِ آهستهٔ قرآن و دعا، لهجههای عربی، مردانی با دشداشهٔ سیاه یا سفید که هر کدام سر بر سنگی ساییده و غرق در حالِ خودشان هستند. زنهای عباپوش و مادرانی با نوزادهای سرمهکشیده، به همان سبکِ سی سالِ پیش خودمان، کودکانشان را در قنداقهای سفید پیچیده با دعای تعویذِ چشم، بر شانه یا تکه طلایی به سنجاق زده، داخل میآیند، دور هم مینشینند و خیلی منظم میخوانند و دست به سینه میکوبند.
حسین و چند مردِ همراهش از آن ورودی که سر درش نوشته بودند «الرّجال» داخل میشوند و من از مدخلِ مخصوص «نساء» میروم داخل و درست جایی را انتخاب میکنم که به حسین نزدیک باشم؛ جایی نزدیکِ میلههایِ آهنیِ حایل که مردها دیده میشوند و صدایشان را میشد شنید.
از آنجا صدای حسین را میشنوم و روضهاش را که مثل اکثر اوقات میگوید: «ببخشید که شیعهٔ واقعی نیستم، ولی به هزار امید خودمو اینجا رسوندم.»
مُهری میگذارم و قامت میبندم برای نماز زیارت که باز صدای حسین را میشنوم: «آقاجان، امشب به شما خیلی سخت گذشته، برای عرض ادب اومدیم، سلام ما رو بپذیر.»
***
فاطمه و زینب که از مدرسه میآیند، سفره را پهن میکنم. توی دلم صلوات میفرستم که باز مشکلی پیش نیاید.
فاطمه: آخ جون! پلو مرغ...
زینب: این غذا رو بابا خیلی دوست داشت.
و هر دو زل میزنند و ماتمزده عقب مینشینند. این کاری بود که بعد از شهادت حسین انجام میدادند. به هر غذایی که حسین دوست داشت، لب نمیزدند. ماندهام چه کار کنم. ناگهان فکری به ذهنم میرسد. برای هر کس یک بشقاب و قاشق و چنگال میگذارم و یکی هم کنار خودم.
- این هم برای بابایی. بابایی که همیشه با ماست. دعوتش میکنیم تا بیاد و کنارمون غذا بخوره.
با اینکه نگران بودم که این کار باعث درگیری تخیلات بچهها بشود، اما بچهها استقبال خوبی میکنند و مینشینند کنار سفره. چیزی نمیگذرد که نگاه غمناک بچهها به شوخی تبدیل میشود که: من خودم روی پای بابا مینشینم... .
انتهای پیام/