نگاهی به «روشن» |فیلمی بیمایه که پزهای روشنفکری هم نمیتواند نجاتش دهد
فیلم روشن هفتمین ساخته روح الله حجازی نسبت به دیگر آثارش هم از نظر کیفی و هم از نظر ساختار چندپله عقبتر از فیلمهای دیگرش است.
خبرگزاری تسنیم-سیدمحمد حسینی*|گاهی میان فضاهای عمومی به موضوعات لایتچسبکی برخورد میکنیم که هیچ سنخیتی با فضای پیرامونش ندارد و اتفاقاً در غالب موارد بسیار آزار دهنده، رقتانگیز و پارهای از اوقات مضحک و خندهدار هستند. اتفاقاتی نظیر نگارش یادگاری در فضاهای تاریخی، توریستی و نوشتن جمله بر پشت در دستشویی پادگانها و یا حتی تقریر شعر فلسفی بر گلگیر لاستیکی آویزان نیسان آبی و شاید بسیاری موارد دیگر که همه ما بارها و بارها آنها را دیدهایم و احساساتی نظیر خشم و تقبیه و حتی تنفر و اشمئزاز و بیزاری به سراغمان آمده است. این حس یا چیزی شبیه به همین درست اتفاقی است که بعد از دیدن فیلم روشن به سراغ مخاطب میآید. پدیدهای که میتوان آن را مصداق بارزی از ابتذال در ساحت هنر به حساب آورد که هنوز تکلیفش با خودش روشن نیست و نمیداند کجای دنیای تظاهر به روشنفکری ایستاده. با این حال در ژستی بیقواره و ناساز ادعای روشن کردن ذهن مخاطب را فریاد میزند.
نمایی از فیلم روشن
دغدغههای زنگ زده و نگاه دستمالی شده و تکراری و تصویری از کلیشههای چند صد بار استفاده شده که پشت هم قطار شدهاند و فیلمسازی که مدام خود را از پنجره قاب دستهای بازیگرش به رخ مخاطب میکشد و به نظر فریاد میکند که ببینید من چه فیلسوفی هستم که همه این ماجرا را میتوانید در قاب پنجره سینمای من تماشا کنید. قاب تصویری را ببینید که به نسل آینده آموزش میدهم و به او نشان میدهم که چگونه مرا در قاب دستهایش تماشا کند.
فیلم در بیان مباحث دستمالی شده این سالهای سینمای شبه روشنفکری چنان مبتذل و بیمایه است و چنان تهی دستانه تلاش میکند افاضات بی سرو ته خود را در قالب نگاهی مثلاً فلسفی انسانی به رخ مخاطب بکشد که هیچ نقطه روشنی پشت خود به جای نمیگذارد. حتی دوپینگ بازیگری نظیر رضا عطاران و یا تقلید و بازسازی صحنههای مشهور سینمای کلاسیک نظیر صحنه راه پله سرگیجه هیچکاک و دور زدن با موتور در حالی که دختر بچه را در ترک خود سوار کرد به سیاق بایسیکل ران محسن مخملباف و دیالوگ گفتن شبیه به رابرت دنیرو در گاو خشمگین هم به داد فیلم نمیرسد و دست آخر این کلاژ بیداستان و بیقواره همان فیلم مبتذل بیاصالتی از کار درمیآید که طعم بوی تند میوههای دور ریز پشت تره بار را به خود میگیرد. که نه پرتقالش پرتقال است و نه سیبش سیب.
نمایی از روشن
اینکه عنصر داستان در فیلم اساساً بیمعنی است و اینکه تمام ماجرا یک موقعیت بسط یافته بیسرو ته است و اینکه فیلمساز هیچ تمهیدی برای بسط بیدلیل موقعیت مرد بیغیرت داستانش ندارد جای قضاوت در مورد فیلمنامه اثر نمیگذارد و نمیتوان به هیچ وجه در مورد فیلمنامه آن تحلیل و قضاوتی کرد که بتواند رگههای زیر متن مستتر در هزارتوی ذهن فیلمساز را شناسایی کرد.
به بیان سادهتر به نظر میرسد متنی در کار نبوده که حالا بتوان در خصوص زیر متن آن در ساحت نقد و تحلیل جستاری نوشت و آن را به چشمهای بیننده تقدیم نمود تا او از فهمیدنش حظ مضاعف ببرد.
فیلمساز در این اثر اصولاً مدیم خود را اشتباهی آمده و سینما را با صفحه حوادث روزنامه اشتباه گرفته و برای همین بدون منطق مرد بیرگ داستانش یعنی روشن حتی زمانی که زنش او را سرزنش میکند هم مبتلاً به فهم دنیای پیرامونش نمیشود و مانند نویسندهاش مجموعه از پارادوکس است. گوشی اندروید دست میگیرد اما کُمدی پر از فیلم وی اچ اس دارد.
نمایی از روشن
ده ماه اجاره یک آلونک بیست متری ته کوچه بن بست را نداده اما سوار موتور چند ده میلیونی میشود وکاپشن برند به تن میکند. احمقانه در یک حرکت مازوخیستی سمت چپ سینه خود را زخمی میکند و میخواهد شعار سوراخ شدن قلب را به رخ مخاطب بکشد در حالی که سوراخ را حوالی کتف مبارک ایجاد کرده تا قلب.
و شاید از همه این موارد بدتر این نکته باشد که فیلمساز فراموش میکند که اصولاً بیرگ بودن صفت خاصه شخصیت اصلی داستان او است برای همین در سکانسی کاملاً خام دستانه این صفت خوش قواره را تقدیم پدر و مادر زن داستانش میکند. در حالی که مریم همسر روشن و مادر ندا در خانه پدر و مادرش زندگی میکند هر شب به شهادت فرزندش از زیر گوش پدر و مادر فرار کرده و ادکلن زده به دنبال غذا دادن به سگ ها میرود (البته سگهای انسانی).
سکانسی که این سوال را در ذهن متبادر میکند که آیا بیرگ بودن اصولاً در نگاه فیلمساز محترم امر عادی و اپیدمیک است و یا میزان درک پدربزرگ و مادر بزرگ به اندازه یک جلبک پایین است و شبها شبیه به خرس قطبی میخوابند و متوجه نبود فرزند دلبندشان نمیشوند و حتی در همه این ایام یک بار هم ندا نوه محبوبشان گریه نکرده و یا حتی درد دل با مادر بزرگش انجام نداده تا همان حرفهایی را که به روشن گفت برای مادربزرگ و یا پدربزرگ بازگو نماید و بسیاری از موارد دیگر که اتفاقاً با همان تک پلانی که از پدربزرگ میوه به دست به تصویر میکشد که دنبال موتور روشن میدود میتوان به همه ساختار فیلمنامه و منطق داستانی فیلم شک کرد.
این فیلم از آن دست آثاری است که مرده متولد شده است و هیچ رگه و بارقه امیدی نمیتوان در آن کنکاش کرد که جسد فرانک اشتاین وارهاش را به حرکت درآورد. حتی برق سه فاز تعبیر و تفسیرهای صد من یک غاز جهان روشنفکری هم شاید در روح بخشیدن به این پدیده ناساز کارایی لازم و کافی را نداشته باشد.
باید گفت روح الله حجازی در هفتمین گام سینماییاش مصداق این بیت مشهور است که
ترقیهای عالم رو به بالاست
من از بالا به پایین میترقم
*منتقد و نویسنده سینما
انتهای پیام/