شهید بیضایی و هسته اصلی مقاومت در امنیت حرم حضرت زینب(س)
تیم شهید بیضایی ماموریت داشت کل منطقه را از تله و مین و مواد منفجره پاکسازی کند درحالیکه نیرو و تیم تخریب متخصص در آن زمان نداشتیم.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شهید مدافع حرم، محمودرضا بیضائی با نام جهادی «حسین نصرتی» در 18 آذرماه سال 1360 در تبریز متولد شد. او در بهمن ماه سال 1382 وارد دوره افسری دانشکده امام علی(ع) سپاه شد. و بعد از فارغ التحصیلی در سال 1385 پاسدار رسمی شد. محمودرضا به زبان عربی تسلط کامل داشت و آنرا با لهجههای عراقی و سوری تکلم میکرد و بخاطر آشنایی با زبان عربی با رزمندگان نهضت جهانی اسلام آشنایی نزدیک و ارتباطی تنگاتنگ داشت. با آغاز جنگ در سوریه برای دفاع از حرم اهل بیت آگاهانه عازم سوریه شد.
در تاسوعای سال 1392 در منطقه «حجیره» برای آزادسازی کامل اطراف حرم مطهر حضرت زینب (س) از دست تروریستها حضور داشت. این عملیات منجر به پاکسازی حرم تا شعاع چند کیلومتری از لوث وجود تکفیریها شد. سرانجام، بعد از دو سال حضور در جبهه سوریه، در بعد از ظهر 29 دیماه 1392 همزمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق (ع) در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری در حالی که فرماندهی محور عملیاتی در منطقه «قاسمیة» در جنوب شرقی دمشق را بر عهده داشت، در اثر اصابت ترکشهای یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه، به فیض شهادت نائل آمد.
امروز 29 دی ماه 1399 هفتمین سالگرد شهادت شهید بیضایی است. به همین مناسبت چند خاطره به روایت برادر او یعنی احمد رضا بیضایی و همچنین روایت یکی از همرزمان او در ادامه می آید:
دوستی بخاطر خدا
یادم هست حدود یک سال قبل از اینکه محمودرضا برود خدمت سربازی، شب وقتی بعد از نماز از مسجد رفتیم دم در خانه شان، از رفتن به سپاه و شهدا حرف می زدیم. محمود از شهید شریف زاده می گفت و تعریف می کرد. گفت: «داداش، برویم دم در خانه شان حال مادرش را بپرسیم؟» گفتم:«باشد.» رسیدیم در خانه شان. مادر شهید در را باز کرد و محمود کلی احوالپرسی کرد. مادر شهید هم حقیقتا خوشحال شد و هر دوی ما را دعا کرد.
در مسیر برگشت به سمت خانه محمود وقتی به نزدیکی خانه شان رسیدیم، صحبتمان گل انداخته بود. فکر کنم نزدیک شش یا هفت بار باهم تا انتهای خیابان به آن بزرگی را به بهانه بدرقه رفتیم و برگشتیم. او مرا بدرقه می کرد و من هم می گفتم: «نه دلم نمی آید تنهایی برگردی.» بعدش من او را بدرقه می کردم و این قصه همچنان ادامه داشت.
داشتیم از رفاقت و دوستی بین خودمان حرف می زدیم، از محبتمان به سپاه و اینکه آرزو داریم به آنجا برویم. گفت: «می دانی شهید شریف زاده و پاشایی که دوستان صمیمی بودند و شهید شدند باهم چه قراری گذاشته بودند؟» گفتم: «نه» گفت:«بیا ما هم همان قرار را بگذاریم. بیا رفاقت و برادری مان بخاطر خدا باشد.» من تعجب کردم.گفتم: «خب آخر چجوری؟ یعنی چه؟ مگر الان بخاطر شیطان دوستیم؟» گفت:«نه ،اما یک فرق دارد. دوستی بخاطر دل خودمان و دوستی بخاطر خدا. وقتی چیزی به خدا وصل می شود، ماندگار و ابدی می شود. چون خدا ابدی است اما ما که قرار نیست بمانیم و یک روزی تمام می شویم.»
گفت:« این را از آن دو شهید یادگرفتم» بار آخر که زنگ زده بود ،گفت : «قول و قرارمان یادت نرفته؟» محمود روی عهد خودش ماند.همین بود که یک هفته قبل شهادتش زنگ زد و خداحافظی کرد.
هسته اصلی مقاومت در امنیت حرم حضرت زینب(س)
تیم سردار نصرتی ماموریت داشت کل منطقه را از تله و مین و مواد منفجره پاکسازی کند و به علت اینکه نیرو و تیم تخریب متخصص در آن زمان نداشتیم این مسؤلیت سنگین را داداش حسین به عهده گرفت و با تعدادی از همرزمانش از جمله شهید یزدانی دست بکار شدند و منطقه را پاکسازی کردند. داداش حسین یکماه بعد از ما به دمشق رسیدند. هم گروه شهید حاج حیدر(حیدر جنتی) و شهید باقر(اکبر شهریاری) و تعداد دیگری از نیروها که جمعا حدود 20 تا 25 نفر بودند که هسته اصلی مقاومت شکل گرفت و با همکاری تیپ حیدریون (حاج ابوکوثر و مجاهدین عراقی) و برادران حزب الله که وظیفه امنیت حرم حضرت زینب(س) به عهده آنها قرار گرفت.
تنها نیروهای عمل کننده، نیروهای شهید حسین نصرتی و حاج ابوکوثر و تعدادی از نیروهای سوری دفاع وطنی (نیروهای مردمی) استخدام شده بودند که هیچ تجربه و آگاهی از جنگ نداشتند و با تلاش های شهید نصرتی، پادگان آموزشی راه اندازی و نیروهای متخصص قرارگاه با همکاری حاج ابوکوثر سر و سامان گرفتند. عملیاتهای بعدی از کیفیت بالاتر و بهتری برخوردار شد و نیروی حزب الله در زمینه های تخصصی بازوی قدرتمند و پشتیبانی قابل اعتماد بود که پیروزی های سرافرازانه و با افتخاری رقم خورد.
پیکر او در آمبولانس دیگر محمودرضای دانشکده و پادگان و سپاه نبود
آفتاب هنوز نزده بود که رسیدم معراج شهدا. گفتند باید عجله کنم. گفتند پیکر را گذاشتهاند توی آن آمبولانسی که آنجاست و آمبولانس را نگه داشتهاند تا من برسم. وقتی گفتند که یکی دو دقیقه بیشتر وقت ندارم و با سرعت پریدم بالای آمبولانس و مشما را از روی تابوت زدم کنار، میخواستم "فعلا" هیچ احساسی نداشته باشم. میخواستم همه دو دقیقهای را که دارم، خرج تماشایش کنم. چیزی که میدیدم را در تمام عمر فقط یکبار میتوانستم ببینم.
ترکش، زیر چانهاش را دریده بود و خونی که از جای ترکش دیگری روی سرش آمده بود، پشت گوشش لخته بسته بود و موهای پشت گوش و پشت گردن را مثل چسب بهم چسبانده بود. لباس ها، پاره بود. جدا شدن بازویش از بدن و شکستگی پهلو و شکستگی ساق پای چپ را بعدا دیدم. اما پارگی لباسها و خون زیادی که رویشان خشک شده بود، حسابی از وضعیت پیکر خبر میدادند.
یکبار! فقط یکبار میتوانستم این ها را ببینم و دو دقیقه بیشتر هم وقت نداشتم که چیزهایی را که دیدهام مرور کنم تا برای همیشه یادم بمانند. بعدا وقت داشتم که روی احساسم فکر کنم. یا فکر کنم که چرا در مورد سوریه رفتن مرا میپیچاند. یا فکر کنم که چطور باید توی مصاحبهها حرف بزنم و سوتی ندهم. اما توی آن دو دقیقه فقط میخواستم نگاه کنم. اما این دیگر "محمودرضا"ی خانه محمودرضا، یا "محمود" ما نبود. "محمود" دوره پایگاه و بسیج نبود. "محمود" دوره کلهشقیمان که اصلا نبود. نه میشد مثل آن وقتها بزنم توی گوشش، نه میشد نصیحتش کنم، نه میشد لج کنیم با هم... هیچی.
محمودرضای توی تابوت، هیچکدام از چیزهایی که قبلا بود، نبود. حتی "حسین" دانشکده و پادگان و بچههای سپاه هم نبود... "شهید" بود فقط.
انتهای پیام/