از زندانهای شاه تا اسارتگاههای صدام؛ داستان شنیدنی «مردی که خواب نمیدید»
«مردی که خواب نمیدید» داستان زندگی یکی از قهرمانان گمنام ایران را از دوران کودکی تا دوران پس از جنگ تحمیلی را روایت میکند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، میگویند به تعداد آدمهایی که از سال 59 تا 67 در ایران بودهاند، میتوان خاطره از جنگ گفت، اما به نظر میرسد میتوان تعداد راویان جنگ از این هم بیشتر در نظر گرفت. میتوان میدان جنگ را از سال 67 تا همین الآن کش داد و کش داد و از میان همین دایره روایتهای مختلف از جنگ شنید. روایتهایی که هر کدام در خود داستانی دارند از زنان و مردان گمنامی که سالها بیچشمداشت برای پاسداری از این مرز و بوم ایستادند. قهرمانانی که شاید بعد از گذشت 40 سال از شروع جنگ تحمیلی، هنوز صدایی از آنها نشنیده باشیم.
داستان «مردی که خواب نمیدید» از جمله این داستانها است. روایت زندگی اسدالله خالدی، از آزادگان هشت سال دفاع مقدس، داستان یکی از میلیونها ایرانی است که هشت سال فداکاری کردند تا امروز، در امنیت و استقلال زندگی کنیم. خالدی در این کتاب از دوران کودکی خود از کوچه پس کوچههای قدیم تهران و سر پل امیر بهادر و بازارچه قوام الدوله و مدرسه هدایت خاطرات خود را شروع میکند و در ادامه به روزهای پرالتهاب مبارزه با انقلاب و کوران جنگ و روزهای پر فراز و نشیب در اردوگاههای عراق میپردازد.
«مردی که خواب نمیدید» که به قلم داوود بختیاری دانشور در 14 فصل نوشته شده است، از جمله آثاری است که با ساختاری جدید در حوزه خاطرهنویسی منتشر شد؛ سبکی که در حوزه خاطرهنویسی جنگ فضای جدیدی ایجاد کرد و سبب شد تا ادبیات دفاع مقدس حوزههای جدیدی را تجربه کند.
خاطرات خالدی از چند وجه خواندنی و قابل تأمل است؛ نخست دگرگونی شخصیت راوی که در طول زندگی او رخ میدهد و مخاطب با آن همراه میشود. دیگر، خاطرات این کتاب نگاهی اجتماعی و انسانی دارد به جامعه ایرانی در دو برهه مهم تاریخ معاصر: انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی.
انتشارات سوره مهر که این کتاب را منتشر کرده است، همزمان با آغاز هفته دفاع مقدس و به مناسبت گرامیداشت این ایام، کتاب صوتی «مردی که خواب نمیدید» را با صدای مسعود فروتن منتشر کرده است. در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
حالا تنها با آنچه بر من گذشته زندگی میکنم. روزهای پیاپی، شبهای پیاپی، غمهای خفه شده در سینه، نالههایی که هرگز شنیده نشدند؛ فشارهای روانی، امید و ناامیدی و انتظاری پایان ناپذیر. آره، پایان ناپذیر. این انتظار هنوز هم با من است. چنان چسبیده به تن و روحم که گویی با من به دنیا آمده است؛ و آن سکوت. هنوز سکوت آنجا تو گوشهایم مانده. سکوت شبهای منطقه. سکوت قبل از تیرباران شدنمان. سکوت لحظههای بازجویی. سکوت سلولهای انفرادی الرشید و سکوتی که تو دل و جان دیوارهای قلعه تکریت و بعقوبه بود.
ـ اسدالله ... ا ... سد ... الله ...
صدای خانم خانما است. مادرم را میگویم. صورتش از حرص به کبودی میزند. لب پایینیاش ریزریز میلرزد. برای لحظهای پاهایم به زمین میخ میشود. دستپاچه هسته هلو، خرما و گردوها را تو جیب شلوارم میتپانم. مثل مشت بستهای تو جیبام قلمبه میشوند. پاهای خانم خانما هم به زمین چسبیده انگار. احساس میکنم صورتش هر لحظه کوچک و کوچکتر میشود. یکهو پا به دویدن میگذارم؛ چنانکه انگار با بچههای محله «کوی بابل» دست به یقه شدهام و بعد از خونیمالی کردنشان پا به فرار گذاشتهام.
انتهای پیام/