با کاروان حسینی تا اربعین|تجلّی نور فاطمه(س) در فرات
اباالفضل(ع) به علقمه رسید، به آب زد و مشکها را یک به یک پُر کرد و سپس، دست بر آب بُرد و دو کف پُر کرد از آب. پرتوی نوری، آب را روشنی بخشید و صدایی او را خواند، گویی فاطمه بود که صدا زد: عباس! او نگاه گرداند، فاطمه او را میخواند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، متن پیشرو از سلسله متنهای «قافلهسالار؛ همراه با کاروان حسینی تا اربعین» نوشتۀ «مجتبی فرآورده» است. او تهیهکننده و کارگردان پروژه سینمایی «ثارالله» است که مدتها پیش رهبر معظّم انقلاب بر لزوم تولید این فیلم تأکید کردند. او میگوید زمانی که به دیدار رهبر انقلاب رفته بودیم، فرمودند: چرا فیلم امام حسین(ع) را نساختید، عرض کردیم عدهای مانع شدند و نگذاشتند این فیلم ساخته شود، اگر بدانیم که رضای قلبی شما در این است که فیلم امام حسین(ع) ساخته شود خودمان را به آب و آتش میزنیم این فیلم را بسازیم، ایشان فرمودند: نه تنها خودتان را به آب و آتش بزنید، بلکه بروید از زیر سنگ هم شده این کار را انجام بدهید. بنابراین تصمیم گرفتیم ساخت فیلم را آغاز کنیم.
فیلم «ثارالله» دربارۀ حرکت کاروان امام حسین(ع) از مکه تا کربلا و اتفاقات مسیر راه و استقرار هشت روزه در کربلا تا عصر عاشوراست. فرآورده در این مجموعه یادداشتها که قرار است در خبرگزاری تسنیم از اول محرم تا روز اربعین منتشر شود، روایتهایی کوتاه و آزاد از وقایع کاروان امام حسین(ع) را بیان میکند.
*****
هفدهم محرم
شب بود و مظلومیت و سکوت،
و ماه کم فروغ میتابید،
و زنان، در نور ماه، گِرد هم به ماتم نشسته بودند.
اسماء، دختر مسلم بن عقیل، سر بر زانوی مادر داشت، و رقیه موهای او را نوازش میکرد.
رقیه در اندیشه روز عاشور، خود را ملامت کرد و با خود گفت: کاش لال میشدم و آب طلب نمیکردم.
بار دیگر به یاد آورد.
روز عاشور بود و مشکها به ضرب تیزی تیر و نیزه و شمشیر آسیب دیده بود،
خیمهگاه بیآب و فریاد العطش از خیمه بر میخاست.
و رقیه از عطش طفلان و کودکان خردسال، طاقت از کف داده و به شِکوه آمده بود.
گفت: قطره آبی نیست تا این کودکان را سیراب کنیم.
قافلهسالار به عباس گفت: عباس برویم برای آب.
و عباس، بیمحابا مشکها گِل زین کرد و آماده شد.
دو برادر تاختند برای آوردن آب.
با رفتن مردان، زنان و کودکان و خیمهها ماندند بیپناه.
و سواران سپاه جهل و طغیانگری، یورش بردند سوی خیمهها،
فریاد استغاثه از خیمهها برخاست،
قافلهسالار گریزی نداشت جز آنکه بازگردد.
سر اسب چرخاند و بازگشت.
عباس تنها ماند،
و سواران سپاه، با شمشیرهای آخته و نیزهها در برابر او به صف شدند.
عباس، شمشیر از نیام به در آورد و بر آنان هجوم بُرد،
و از دل آکنده از کینه جُنود شیطان، راه گشود به سوی آب،
بیمحابا تا علقمه تاخت.
به علقمه رسید.
به آب زد و مشکها را یک به یک پُر کرد.
و سپس، دست بر آب بُرد و دو کف پُر کرد از آب.
پرتوی نوری، آب را روشنی بخشید،
و صدایی او را خواند،
گویی فاطمه بود که صدا زد: عباس!
عباس نگاه گرداند،
فاطمه او را میخواند.
آب از کف فرو ریخت،
گفت: نمینوشم تا یومالله ظهور!
و لبان خشکیده به زبان تَر کرد و تاخت سوی خیمهگاه.
سپاه جهل و تاریکی یورش بردند،
عباس به ضرب شمشیر یک به یک را سرنگون کرد.
باران تیر بر مشکها بارید.
اسب نفسزنان در میان نخلستان تاخت،
و مردان سپاه، به زخم شمشیر عباس، یا کشته شدند یا گریختند.
مردی از پشت نخل بیرون جهید.
شمشیر در هوا گشت و فرود آمد.
قطرات خون بر زمین فرو غلتید.
و صدای عباس در فضا پیچید.
گفت: وَاللهِ اِنّ قَطَعْتُمُوا یَمِینِی إنِّی اّحَامِی إبَدًا عَن دِینِی.
مرد دیگری برخاست، شمشیر چرخاند و فرود آورد.
خون بود که بر زمین پاشید،
و عباس، فقط میتاخت.
باران تیر او را نشانه گرفت و مشکها دریده شد.
اسب به تندی تاخت و رَدی از خون برای همیشه باقی ماند،
آخرین قطرههای آب، از مشکها بر زمین فرو افتاد،
اسب ایستاد، و دست بر زمین کوبید،
باران تیر، بار دیگر بارید،
مشکهای خونین، گِل زین مانده بود تهی از آب.
به صدای غرشی، زمین لرزید و خورشید چهره در هم کشید،
عباس با بدنی تیر آجین، از اسب فرو غلتید،
اما نه بر زمین،
در آغوش علی!
قافلهسالار پَر کشید و سر عباس را بغل گرفت.
و دگر بار، دو برادر با پدر همنشین شدند.
قافلهسالار گریه کرد و نالید،
گفت: عباسم! برادرم! محبوب دلم! دُردانهام!
عباس دست در دست پدر نهاد،
به قافلهسالار گفت: مولا جان! تو را به جدّت قسم، مرا دست خالی به خیمهها نَبر!
انتهای پیام/