"قصه دلبری" ۷۲ هزار تایی شد
۷۲ هزارمین نسخه از کتاب «قصه دلبری» روانه بازار نشر شد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم،کتاب قصه دلبری، به روایت مرجان دُرعلی، همسر شهید مدافع حرم از 5 سال زندگی مشترک با شهید محمدحسین محمدخانی است که با خاطرات ایشان از نحوه آشنایی با شهید در بسیج دانشگاه آغاز می شود و با خاطراتشان از سفر به لبنان ادامه یافته و اعزام به سوریه و شهادت، پایان بخش قصه دلبری می شود.
این کتاب به قلم محمدعلی جعفری به رشته تحریر درآمده و از سوی انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است.
بعد از گذشت دو سال از چاپ این اثر و همزمان با سالروز وفات حضرت زینب (س)، این کتاب به چاپ بیست و نهم رسیده و 72 هزارمین نسخه روانه بازار کتاب شد.
شهید مدافع حرم، محمدحسین محمدخانی در تیرماه سال 1364 در تهران متولد شد. وی مقطع کارشناسی در رشته عمران را در دانشگاه آزاد یزد و رشته ی مدیریت در مقطع ارشد را در تهران گذراند. سال 1389 جذب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. او سال ها در مناطق محروم به صورت جهادی خدمت کرد و پس از اعزام به سوریه، در راه دفاع از حرم و حریم اهل بیت (ع) به مقام رفیع شهادت نائل آمد.
شهید محمدخانی فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا در سوریه بود و به نام جهادی «حاج عمار» معروف بود. از این شهید، پسری با نام امیرحسین به یادگارمانده است.
برشی از کتاب:
یک ماه بعد از عقد، جور شد رفتیم حج عمره. سفرمان همزمان شد با ماه رمضان. برای اینکه بتوانیم روزه بگیریم عمره را یک ماهه به جا آوردیم. کاروان یک دست نبود، پیر و جوان و زن و مرد. ما جزو جوان ترهای جمع به حساب می آمدیم. با کارهایی که محمدحسین انجام می داد، باز مثل گاو پیشانی سفید دیده می شدیم. از بس برایم وسواس به خرج میداد. در طواف، دستهایش را برایم سپر میکرد که به کسی نخورم. با آب و تاب دور و برم را خالی میکرد تا بتوانم حجرالاسود را ببوسم. کمک دست بقیه هم بود، خیلی به زوار سالمند کمک میکرد. مادر شهیدی با دخترش آمده بود طواف و کارهای دیگر برایش مشکل بود. دخترش توانایی بعضی کارها را نداشت، خیلی هوایشان را داشت. از کمک برای انجام طواف گرفته تا عکس گرفتن از مادر و دختر.
یک بار وسط طواف مستحبی، شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه می کنند. مگر ظاهر یا پوششمان اشکالی دارد؟
یکی از خانمهای داخل کاروان بعد از غذا، من را کشید کنار و گفت: «صدقه بذار کنار. اینجا بین خانمها صحبت از تو و شوهرته که مثه پروانه دورت میچرخه!» از این نصحیتهای مادرانه کرد و خندید و گفت: «اینکه میگن خدا دروتخته رو به هم چفت میکنه، نمونهش شمایین!»
انتهای پیام/