اصفهان| ماجرای پدری حاج قاسم برای فرزند شهید مدافع حرم و انگشتری که جاودانه شد؛ چرا حاج قاسم، حاج قاسم ماند؟! + فیلم
گروه استانها-دختر شهید است، از زمانی که پدر را از دست داد حاج قاسم برایش پدری کرد، او پدر همه فرزندان شهداست و حالا همه بچهها دلتنگش هستند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از اصفهان، فرزندان شهدا مظلومند، آنها پدری کنار خود ندارند تا در مواقع تنهایی و دلتنگی به آغوشش پناه ببرند و دل آرام کنند؛ حتما این جمله درست است که «هیچکس جای پدر را نمیگیرد»؛ اما گاه انسانی پیدا میشود که برای این فرزندان دلتنگ پدری میکند و او میشود «بابا قاسم»؛ همان که فرزندان شهدا بسیار دوستش دارند، چرا که تنهایشان نگذاشت و هر بار به دیدنشان رفت و هرکاری توانست برایشان کرد.
او مانند خیلیهای دیگر بیتفاوت از کنار شهدا و فرزندانشان نگذشت، برایشان پدری کرد و حالا همین فرزندان در سوگ از دست دادن پدری هستند که کنارشان بود.
سمیه مسعودی، فرزند شهید محمدعلی مسعودی است، او 3 ساله بود که پدرش شهید شد و در 7 سالگی خدا حاج قاسم را به آنها داد تا برایشان پدری کند و برای مادرش برادری. او بر مزار پدر شهیدش دیدیم، برای از دست دادن حاج قاسم که پدر او و همه فرزندان شهداست عزادار بود و اشک میریخت.
پس از دقایقی که کمی آرام شد، از او درباره پدر شهید و پدری که پس از ایشان در کنارشان بود پرسیدیم و اینگونه شنیدیم: سه ساله بودم که پدرم به شهادت رسید، 6 بچه بودیم که مادرم به تنهایی ما را بزرگ کرد، زمانی که 7 ساله بودم با دختر حاج قاسم در یک مدرسه بودیم، یک روز سردار سلیمانی را دیدم، آن روز ایشان را نمیشناختم، نرجس، دخترشان مرا به حاج قاسم معرفی کردند، از همان روز رفت و آمدهای ما شروع شد، حاج قاسم همه جوره به ما میرسید. وقتی به مدرسه میآمد اول به وضعیت درسی من رسیدگی میکرد بعد به دختر خودش، همه ما مثل دخترانش بودیم.
او ادامه داد: یک روز من و خواهریم را سوار جیپ مشکی کرد با هم به «قنات ملک» در یک روستا رفتیم. ایشان یک چوب در دست گرفت و به ما گفت سینهخیز بروید، بشین و پاشو میکرد و ما را آموزش میداد.
فرزند شهید محمدعلی مسعودی گفت: زمانی که دبیرستانی شدم و دخترشان زینب، 6 ماهه بودند، از کرمان به تهران رفتند، بعد از رفتن آنها رفت و آمدها به عید خلاصه شده بود اما تماس تلفنی باهم داشتیم، ایشان هر سال روز سوم عید میآمدند و به بچههای ما عیدی میدادند.
او بیان کرد: من دومین پدرم را هم از دست دادم. خیلی ناراحت بودم، خیلی خودم را اذیت میکردم اما زینب را که دیدم صبور شدم.
سمیه از یکی از خاطراتش با سردار قاسم سلیمانی میگوید: از ایشان خاطرههای بسیاری داریم، آنقدر زیاد که نمیدانم کدامش را بگویم. اما خاطره این انگشتر خیلی ماندگار است؛ دو سال پیش به قنات ملک رفته بودیم و من ایشان را دیدم، گفتم قول داده بودید به من انگشتر بدهید 6 ماه گذشت پس چه شد، او جعبهای پر از انگشتر جلویم گذاشت و گفت انتخاب کن، من هم چهار تا برداشتم برای خودم و خواهرانم.
وی ادامه داد: خیلی خوشحالم که انگشترش را دارم اما ناراحتم که خودش نیست. حاج قاسم از زمانی که من 7 ساله بودم میگفت دعا کنید شهید شوم. بزرگتر که شدم بازهم میگفت دعا کن شهید شوم، من سرم را پایین میانداختم و میگفتم خدایا برای ما نگهشدار. حاج قاسم پدر تمام فرزندان شهدا بود؛ خیلی صمیمی با ما ارتباط برقرار میکرد.
سمیه بیان کرد: 8 سال بعد از شهادت پدرم، روز سیزدهم عید برادرم از کوه مسجد به پایین پرت شد و از دنیا رفت. حاج قاسم خیلی بهم ریخت، دائم کنار مادرم بود و مثل برادر او را آرام میکرد، ما هیچکس را نداشتیم، فقط خدا و حاج قاسم.
او از آخرین خاطرهاش از حاج قاسم اینچنین گفت: آخرین خاطرهای که از ایشان دارم مربوط به دو ماه پیش است، ایشان آمدند و گفتند آمدهام حلالیت بگیرم، مرا حلال کنید، گویی خودشان همه چیز را میدانستند.
وی ادامه داد: عید امسال اتفاق عجیبی افتاد؛ رفته بودند خانه یکی از اقوام، رفتم در زدم، گفتم بگویید دختر شهید آمده و میخواهد شما را ببیند، خودم را معرفی نکردم، لحظهای که حاج قاسم میخواست برود که سوار ماشین شود مرا از دور دید. با صدای بلند و پر از محبت گفت «به به سمیه خانم، چطوری عمو» و سپس دستهایش را باز کرد و دختر و پسر مرا در آغوش گرفت.
دختر شهید از رابطه خود با پدر شهیدش میگوید: امروز صبح سر مزار آمدیم، خیلی شلوغ بود. خواهرم گفت ممکن است نتوانیم داخل شویم، اما من گفتم سردار هنوز هم هوایمان را دارد. بعد از شهادت، پدر با خانوادهاش هنوز هم ارتباط دارد. خواهرم همان موقع گفت: «بابا واسطه شو برویم سر مزار حاج قاسم»؛ من صدایش زدم و گفتم بیا برویم.
وی ادامه داد: من هر جا به مشکل بخورم فقط کافیست بگویم بابا، دیگر همه چیز تمام است. باید بگویم که من بابا قاسم را بیشتر دوست دارم چون محبتش را دیدم.
سمیه در پاسخ به این سوال که "چه شد که حاج قاسم، حاج قاسم شد"؟ بیان کرد: حاج قاسم مرد بود، من از 7 سالگی ایشان را شناختم، کدام یکی از بزرگان ما که در جنگ بودند سعی کردند در خانه همه شهدا بروند و بچههایشان را دلداری بدهند. او با همه خانواده شهدا ارتباط داشت، برایشان پدر بود، او سیاسی نبود، دنبال منافع خودش نبود، حق ماموریت نمیگرفت، در کوه و دشت دنبال شهادت میدوید.
مسعودی در جملهای خطاب به حاج قاسم و پدر شهیدش اینگونه میگوید: دوست داشتم ببینمت بابا، دستت را بر سرم بکشی. حاج قاسم دلم برایت خیلی تنگ میشود، دوست دارم دوباره ببینمت.
او بیان کرد: خدا ترامپ را لعنت کند، یک جملهای حاج قاسم به ترامپ گفت، «آقای ترامپ قمارباز من حریف شما هستم»، ترامپ به چه فکر میکند، حاج قاسم شهید شد، کسی که شهید شود از خونش هزار شهید میروید چه برسد به حاج قاسم. ما همه حاج قاسم هستیم، ترامپ بداند هیچ وقت به اهدافش نمیرسد.
گزارش از مسعود سعیدی
انتهای پیام/164/ز