یادداشت| حاج قاسم ریشه در آسمان
امروز در فراق سردار شهید اسلام حاج قاسم سلیمانی، کتاب را ورق زده ام و قطعه کوتاهی از خاطرات آن شهید با احمد را که مربوط به سال ۱۳۵۰ می شود، تقدیم حضور ارادتمندان آن شهدا میکنم.
خبرگزاری تسنیم-محسن مومنی شریف
به گمانم یکی از روزهای 74 بود یا شاید هم 75. شب، آقای سرهنگی با منزل تماس گرفت و گفت فردا 7 صبح چند نفری از کرمان میآیند و میخواهند راجع به برگزاری کنگره شهدای لشکرشان با ما مشورت کنند.
صبح میهمانان آمدند. سه نفر بودند و یکی از آن سه، حاج قاسم سلیمانی بود که من نخستین بار بود نامش را می شنیدم و چهره اش را میدیدم. بعد از گفتن قصد و قرضشان از آمدن به دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری و استقبال ما، سخن به شهید حسن باقری کشید که رفیق مشترک او و آقای سرهنگی بود. آقامرتضی از قول کسی گفت:"حسن باقری، شهید بهشتی جبههها بود." اما سردار با اندوه گفت:"اشتباه کرده. حسن، امام خمینی جبههها بود. اگر میماند، پایان جنگ طور دیگری رقم می خورد."
از قول و قرارهای آن صبح زیبا در دفتر آقای سرهنگی برای نگارش زندگینامه شهدای لشکر 41 ثارالله، روزهایی خوش نصیب ما شد. آشنایی با قهرمانانی که هر چند گمنام بودند و هستند، اما هر یک ستاره ای اند که لابد در آن روزهایی که خداوند مقدر کرده است، پرتو افشانی خواهند کرد. دل ها را خواهند ربود و به سوی معبود رهنمون خواهند کرد؛ چنان که یکی از آن ها خود قاسم سلیمانی بود که سال ها بعد درخشید و جهانی را مبهوت نورافشانی خود کرد.
القصه، به کرمان رفتیم و با حدود سی بسته کارتن محتوی مطلب و مصاحبه در باره سرداران شهید آن سامان برگشتیم. مسئولیت تقسیم کارها بین نویسندگان با من بود. بعضی بسته ها کم حجم بودند و بعضی ها لبریز از مطلب. می توانستم یکی از آن پر و پیمان ها را برای خودم کنار بگذارم که به نظر می آمد دستم برای نوشتن کتابی پرمغز و پرحادثه باز باشد، اما احساس کردم این نامردی است! خداوند بر دلم انداخت قرعه کشی کنم. نام هر سی شهید را در کاغدهای کوچکی نوشتم و چشمانم را بستم و یکی را برداشتم. چشمم به اسم "شهید احمد سلیمانی" روشن شد که از قضا کم حجم ترین بسته مربوط به همو بود! هنوز نمی دانستم خداوند چه رزق مبارکی نصیبم کرده است. چه می دانستم این قرعه زیبا من را به روستای "قنات ملک" شهر "رابر" خواهد برد و میهمان سلیمانی ها خواهد کرد؟ پیش از این فکر می کردم این که خدا به موسی فرموده است:" من تو را برای خودم آفریده ام" فقط مخصوص موسی است، اما فهمیدم این قصه سر دراز دارد!
شهید سردار احمد سلیمانی پسر عموی قاسم سلیمانی است که از کودکی باهم بزرگ شده بودند و با هم بودند تا مهر 63، که روح احمد در بلندترین نقطه ارتفاعات میمک به آسمان پر کشید. حاج قاسم ابایی نداشت بگوید که احمد معلم او بوده است. او نیز مانند حاج قاسم، چیزیی از خود نگفته بود و در جبهه در مقام اطلاعات عملیات و جانشین ستاد لشگر، سعی کرده بود دیده نشود. حاج قاسم به من گفت:"ما هم در گفتن در باره احمد کوتاهی کرده ایم."
کتاب "ریشه در آسمان"، حاصل تلاش من برای روایت بخشی از زندگی شهید احمد سلیمانی بود که در سال 1376 چاپ شد.
امروز در فراق سردار شهید اسلام حاج قاسم سلیمانی، کتاب را ورق زده ام و قطعه کوتاهی از خاطرات آن شهید با احمد را که مربوط به سال 1350 می شود، تقدیم حضور ارادتمندان آن شهدا میکنم. به گمانم این قدیمی ترین خاطره ای است که تاکنون شهید قاسم سلیمانی از زندگی خود گفته است: ریشه در آسمان!
نزدیک ظهر بود که مینیبوس وارد کرمان شد و کنار میدانی نگه داشت. مسافران با عجله ریختند پایین. شاگرد راننده جلدی روی باربند رفت و از همان بالا وسایل را پایین انداخت. در میان انبوه دبههای ماست و گونیهای کشک و ... دو بسته رختخواب هم بود که برای ما بود. لحظاتی بعد نه خبری از مینیبوس بود و نه نشانی از مسافران. تنها آن دو بستة رختخواب بود که ما دو نوجوان در کنارش ایستاده بودیم و منگ سر و صدای شهر بودیم. در آن لحظات سنگین و طولانی، غربت را با تمام وجود حس میکردیم. واقعاً درمانده بودیم و نمیدانستیم چه باید بکنیم.
باید کاری میکردیم. اصلاً آمده بودیم کاری بکنیم. روزگار سختی بود. پدرانمان مقروض دولت بودند. وام کشاورزی گرفته بودند اما حالا نمیتوانستند پس بدهند. شبها از غم این که روزی آدمهای دولت بریزند و پدرانمان را دستگیر کنند و ببرند زندان، خوابمان نمیبرد و یاد چنین روزی دلمان را خالی میکرد.
پدر من نهصد تومان بدهکار بود و پدر احمد پانصد تومان. حال ما آمده بودیم به شهر غریب تا کار کنیم.
احمد گفت: قاسم بیا عهد ببندیم تا وقتی که یک پول درست و حسابی جمع نکردهایم به ده برنگردیم!
دست همدیگر را فشردیم. سپس یا علی گفتیم و وسایلمان را برداشتیم و راه افتادیم.
در کوچه پس کوچههای خیابان ناصری اتاقی اجاره کردیم ماهی پانزده تومان. صاحبخانهامان پیرزنی بود به نام آسیه. مستأجر دیگری داشت به نام معصومه که او هم پسر کوچکی داشت به اسم مهدی.
سیزده سال بیشتر نداشتیم جثههایمان آنقدر کوچک و نحیف بود که به هر کجا میرفتیم کار بگیریم قبولمان نمیکردند. تا این که در خیابان خواجو که آن زمان در انتهای شهر بود، مدرسهای میساختند و ما را نیز بهکار گرفتند با روزی دو تومان!
برفی که در سال پنجاه به کرمان بارید مشهور است. تا آن روز هشت ماه بود که از آمدن ما به کرمان میگذشت. حالا دیگر سیصد تومان من داشتم و سیصدوپنجاه تومان هم احمد. گمان میکردیم به عهدمان وفا کردهایم و حالا وقتش است که سری به پدر و مادرمان بزنیم.
شوق دیدار خانواده، ما را به بازار کشاند و حدود هفتاد تومان خرید کردیم. طوری که برای همه بستگانمان یک تکه سوغاتی خریده بودیم.
صبح رفتیم به گاراژ و با اتوبوس تا دو راهی «بزنجان» آمدیم. از آنجا به این ور، دیگر ماشین کار نمیکرد و ما چهل و هفت کیلومتر راه در پیش داشتیم.
تا چشم کار میکرد برف بود و برف. دو مرد مسافر رابُری جلو افتادند و ما با احتیاط پاهایمان را جای پای آنها گذاشتیم و کشیده شدیم اما به فکر چارة اساسیتر بودیم. راه طولانی بود، برف سنگین بود و عمر روز زمستاتی کوتاه و ما باید غروب به خانه میرسیدیم.
گفتند: در چنین اوضاعی تنها «پهلوان» است که میتواند رانندگی کند. آواز او را شنیده بودیم. شنیده بودیم مرد تنومندی است که با دندان گاو و خر را از جا بلند میکند.
درِ خانهاش رفتیم. ابتدا هر چه آن دو همراه ما، اصرار کردند قبول نکرد و گفت: از جانم که سیر نشدهام!
اما ناگهان پذیرفت. قرار شد در قبال نفری پنج تومان ما را تا بالای تپههای رابر برساند.
پشت جیپ که نشستیم باز هم امید به زندگی در دلهایمان زنده شد و در خیالمان پدر و مادرمان را میدیدیم که خوشحالند. پهلوان از پیچها و چاله ـ چولهها میگذشت. ماشین که گیر میکرد، لازم نبود ما دست بزنیم خودش جیپ را از جا میکند و میگذاشت کنار!
وقتی که رسیدیم به مقصد و کرایهاش را دادیم، به رابریها گفت: خیال نکنید من برای این بیست تومان بیرون آمدم!
به ما اشاره کرد و گفت: فقط به خاطر این دو نفر بود. الان هم سن و سالهای اینها زیر کرسی خوابیدهاند و تازه پدر و مادرشان دلواپسند که یک وقتی سرما نخورند.
الان وقت استراحت و بازی اینهاست نه در ولایت غربت کارگری کردن. تف بر این روزگاری که برایمان ساختهاند!
هفده کیلومتر از رابر تا ده را هم پیاده آمدیم و تازه داشت چراغ خانه ها روشن میشد که ما رسیدیم.
وقتی خبر در ده پیچید، ولولهای شد و تا پاسی از شب مردم با ما بودند و خوشحالی میکردند.
ده، دوازده سال بعد ما باز هم پهلوان را دیدیم. او به جبهه آمده بود تا خدمتگزار رزمندگان اسلام باشد.
انتهای پیام/